گنجور

حکایت شمارهٔ ۵۳

پدرم نورالدین منور گفت رحمةاللّه علیه، کی شیخ بوسعید در نشابور بجایی می‌رفت، بسر کوی حرب رسید، دکانهای آراسته و پرمیوۀ پاکیزه دید و از همه بازار نشابور آن موضع آراسته‌تر بودی. چون شیخ آنجا رسید پرسید کی چه گویند؟ گفتند سر کوی حرب. شیخ ما گفت خه! کسی را که سر کوی حرب چنین بود سر کوی صلحش چگونه تواند بود؟ و هم پدرم رحمة اللّه علیه روایت کرد کی روزی شیخ قدس اللّه روحه العزیز مجلس خواست گفت، چون بیرون آمد و برتخت بنشست و مقریان برخواندند، مسایل بسیار مختلف و جمعی بسیار بودند و هر کس از سایلان از نوعی دیگر سؤال کردند و شیخ نظاره می‌کرد و خاموش می‌بود تا بسیار بپرسیدند. در آخر شیخ گفت، بیت:

گر من بختن زیار وادارم دست
با ورد و نسا و طوس یار من بس

وصلی اللّه علی محمد و آله اجمعین و دست بروی فرود آورد و ازتخت بزیر آمد و آن روز بیش از ین نگفت و هم پدرم گفت کی در ابتدای حالت شیخ کی هنوز اهل میهنه شیخ را منکر بودند رئیس میهنه، خواجه حمویه، دانشمندی فاضل از سرخس آورده بود به تعصب شیخ تا مجلس می‌گفت و فتوی می‌داد. روزی این دانشمند به مجلس شیخ آمد، کسی از شیخ ما سؤال کرد که خون کیک تا بچه قدر معفوّست در جامه کی بدان نماز توان کردن؟ شیخ ما گفت امام خون کیک خواجه امام است و اشارت بدان دانشمند کرد و گفت این چنین مسئلها از وی پرسید، از ما حدیث وی پرسید.

حکایت شمارهٔ ۵۲: روزی شیخ مجلس می‌گفت و از فرزندان شیخ بوالحسن خرقانی قدس اللّه روحه العزیز یکی حاضر بود. شیخ در میان سخن گفت کسانی کی از خود نجات یافتند از عهد نبوت الی یومنا، بعقدی رسیدند و اگر خواهید جمله را بر شمریم. اگر کسی از خود پاک شد پدر این خواجه بود و اشارت به پسر شیخ بوالحسن خرقانی کرد. پس گفت شیخ بوالحسن خرقانی را رفته است، قدس اللّه روحه العزیز، کی علماء امت بران متفق‌ اندکی خدای را جل جلاله بعقل باید شناخت و بوالحسن چون بعقل نگریست او را درین راه نابینا دید کی تا خدایش بینایی ندهد و راه ننماید نبیند و نداند و بسیار کس را ما دست گرفتیم و از غرور عقل براه آوردیم.حکایت شمارهٔ ۵۴: آورده‌اند کی شیخ هر روز آدینه حسن را بر خواجه حمویه فرستادی، او را بپرسیدی و بوی پیغام دادی و سخنی گفتی و خواجه حمویه بدان خوش دل بودی و مفاخرت نمودی. یک روز آدینه در زمستان روزی عظیم سرد بود و شیخ را مهمی در پیش بود. شیخ حسن را بخواند و گفت به نزدیک خواجه حمویه رو و او را سلام گوی و بگوی کی امروز سرد روزی است. در چنین روزی بدین سخن تفقد او فرو نگذاشت تا نباید کی دل او برنجد کی شیخ در سرما از ما یاد نیاورد.

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

پدرم نورالدین منور گفت رحمةاللّه علیه، کی شیخ بوسعید در نشابور بجایی می‌رفت، بسر کوی حرب رسید، دکانهای آراسته و پرمیوۀ پاکیزه دید و از همه بازار نشابور آن موضع آراسته‌تر بودی. چون شیخ آنجا رسید پرسید کی چه گویند؟ گفتند سر کوی حرب. شیخ ما گفت خه! کسی را که سر کوی حرب چنین بود سر کوی صلحش چگونه تواند بود؟ و هم پدرم رحمة اللّه علیه روایت کرد کی روزی شیخ قدس اللّه روحه العزیز مجلس خواست گفت، چون بیرون آمد و برتخت بنشست و مقریان برخواندند، مسایل بسیار مختلف و جمعی بسیار بودند و هر کس از سایلان از نوعی دیگر سؤال کردند و شیخ نظاره می‌کرد و خاموش می‌بود تا بسیار بپرسیدند. در آخر شیخ گفت، بیت:
هوش مصنوعی: پدرم نورالدین منور نقل کرد که روزی شیخ بوسعید در نشابور به محلی رفت و به سر کوی حرب رسید. در آنجا دکان‌های زیبا و میوه‌های تازه و تمیز را دید که از همه بازارهای نشابور جذاب‌تر بود. وقتی شیخ به آنجا رسید، پرسید که اینجا چه نام دارد و آنجا پاسخ دادند که سر کوی حرب است. شیخ گفت: "وای! اگر سر کوی حرب این‌گونه باشد، سر کوی صلح چگونه خواهد بود؟" همچنین پدرم روایت کرد که روزی شیخ در مجلس خواست و وقتی بیرون آمد و روی تخت نشست، قرائت‌کنندگان شروع به خواندن کردند. مسایل مختلفی مطرح شد و جمعی زیادی حضور داشتند و هر کس از نوعی سوال کرد. شیخ به نظاره نشسته بود و سکوت کرده بود تا این که سوالات بسیار شد. در پایان، شیخ شعری بیان کرد.
گر من بختن زیار وادارم دست
با ورد و نسا و طوس یار من بس
هوش مصنوعی: اگر سرنوشت من را به زیار ببرد، با این حال، دست خود را به ورد و نسا و طوس می‌سپارم و آن‌ها را یار خود می‌دانم.
وصلی اللّه علی محمد و آله اجمعین و دست بروی فرود آورد و ازتخت بزیر آمد و آن روز بیش از ین نگفت و هم پدرم گفت کی در ابتدای حالت شیخ کی هنوز اهل میهنه شیخ را منکر بودند رئیس میهنه، خواجه حمویه، دانشمندی فاضل از سرخس آورده بود به تعصب شیخ تا مجلس می‌گفت و فتوی می‌داد. روزی این دانشمند به مجلس شیخ آمد، کسی از شیخ ما سؤال کرد که خون کیک تا بچه قدر معفوّست در جامه کی بدان نماز توان کردن؟ شیخ ما گفت امام خون کیک خواجه امام است و اشارت بدان دانشمند کرد و گفت این چنین مسئلها از وی پرسید، از ما حدیث وی پرسید.
هوش مصنوعی: به نام خداوند، بر محمد و اهل بیت او درود باد. سپس دست را پایین آورد و از تخت پایین آمد و در آن روز بیشتر از این چیزی نگفت. پدرم می‌گفت که در ابتدای کار تأثیرپذیری شیخ، هنوز اهل میهنه (مردم آنجا) به شیخ اعتقادی نداشتند. رئیس میهنه، خواجه حمویه، که دانشمندی فاضل از سرخس بود، به خاطر تعصب به شیخ او را به مجلس دعوت کرده بود تا سخنرانی کند و فتوا بدهد. روزی این دانشمند به مجلس شیخ آمد و کسی از شیخ پرسید: "خون کک تا چه مقدار معاف است و آیا می‌توان در جامه‌ای که این خون است، نماز خواند؟" شیخ پاسخ داد که امام خون کک، خواجه امام است و به آن دانشمند اشاره کرد و گفت: "این مسائل را از او بپرسید، ما فقط حدیث او را نقل می‌کنیم."