گنجور

حکایت شمارهٔ ۵۴

آورده‌اند کی شیخ هر روز آدینه حسن را بر خواجه حمویه فرستادی، او را بپرسیدی و بوی پیغام دادی و سخنی گفتی و خواجه حمویه بدان خوش دل بودی و مفاخرت نمودی. یک روز آدینه در زمستان روزی عظیم سرد بود و شیخ را مهمی در پیش بود. شیخ حسن را بخواند و گفت به نزدیک خواجه حمویه رو و او را سلام گوی و بگوی کی امروز سرد روزی است. در چنین روزی بدین سخن تفقد او فرو نگذاشت تا نباید کی دل او برنجد کی شیخ در سرما از ما یاد نیاورد.

حکایت شمارهٔ ۵۳: پدرم نورالدین منور گفت رحمةاللّه علیه، کی شیخ بوسعید در نشابور بجایی می‌رفت، بسر کوی حرب رسید، دکانهای آراسته و پرمیوۀ پاکیزه دید و از همه بازار نشابور آن موضع آراسته‌تر بودی. چون شیخ آنجا رسید پرسید کی چه گویند؟ گفتند سر کوی حرب. شیخ ما گفت خه! کسی را که سر کوی حرب چنین بود سر کوی صلحش چگونه تواند بود؟ و هم پدرم رحمة اللّه علیه روایت کرد کی روزی شیخ قدس اللّه روحه العزیز مجلس خواست گفت، چون بیرون آمد و برتخت بنشست و مقریان برخواندند، مسایل بسیار مختلف و جمعی بسیار بودند و هر کس از سایلان از نوعی دیگر سؤال کردند و شیخ نظاره می‌کرد و خاموش می‌بود تا بسیار بپرسیدند. در آخر شیخ گفت، بیت:حکایت شمارهٔ ۵۵: شیخ روزی مجلس می‌گفت، در میان مجلس گفت کی روزگاری بیاید کی هیچ کس در جایگاهی سالی بنتواند نشست مستقیم و در صومعۀ پنج روز آرام نتواند گرفت و درمسجدی یک روز قرار نیابد و هم شیخ گفت کی جوانی به نزدیک پیری درشد و گفت ای پیر ما را سخنی گوی. پیر ساعتی سر فرو برد، پس گفت ای جوان انتظار جواب می‌کنی؟ گفت آری. پیر گفت هرچ دون حقّ است جل جلاله کرای سخن نکند و هرچ سخن حقّ است عزوجل به عبارت درنیاید اِنّ اللّه تعالی اجلٌّ من اَن یوصَف بوصفٍ اویذکر بذکرً.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

آورده‌اند کی شیخ هر روز آدینه حسن را بر خواجه حمویه فرستادی، او را بپرسیدی و بوی پیغام دادی و سخنی گفتی و خواجه حمویه بدان خوش دل بودی و مفاخرت نمودی. یک روز آدینه در زمستان روزی عظیم سرد بود و شیخ را مهمی در پیش بود. شیخ حسن را بخواند و گفت به نزدیک خواجه حمویه رو و او را سلام گوی و بگوی کی امروز سرد روزی است. در چنین روزی بدین سخن تفقد او فرو نگذاشت تا نباید کی دل او برنجد کی شیخ در سرما از ما یاد نیاورد.
هوش مصنوعی: روایتی وجود دارد که می‌گوید شیخی هر روز جمعه حسن را به نزد خواجه حمویه می‌فرستاد تا احوال او را جویا شود و پیامی را به او برساند و سخنانی بگوید. این کار خواجه حمویه را خوشحال می‌کرد و باعث می‌شد که او احساس برتری کند. یک روز جمعه در زمستان، هوا بسیار سرد بود و شیخ مسئله‌ای مهم در پیش داشت. او حسن را فراخواند و به او گفت که به نزد خواجه حمویه برود، سلام او را برساند و بگوید که امروز روز سردی است. شیخ می‌خواست با این سخن به خواجه نشان دهد که در چنین روزی هم به یاد او هستند و نگران است که مبادا دل خواجه از این موضوع بگرید و احساس کند که شیخ در سرما به او توجه نکرده است.