گنجور

حکایت شمارهٔ ۴۶

یک روز شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز در خانقاه خویش نشسته بود سید اجل نشابور به سلام شیخ آمده بود و در پهلوی شیخ نشسته بود. شیخ بوالعباس شقانی درآمد،شیخ او را زبر دست سیداجل بنشاند. سید از آن بشکست، پس شیخ روی بوی کرد و گفت ای سید شما را کی دوست دارند برای مصطفی دوست دارند و اینان را کی دوست دارند برای خدای دوست دارند.

حکایت شمارهٔ ۴۵: آورده‌اند کی یک روز شیخ در نشابور مجلس می‌گفت و آن روز شیخ دستارچۀ در دست داشت، در میان سخن گفت سیصد دینار نشابوری می‌باید کی ازین دستارچه راست آید کی حسن را سیصد دینار قرضست. پیرزنی آواز داد کی من بدهم. گفتند ای پیرزن سیصد دینار نشابوری است، تو از کجا آری؟ گفت من می‌دانم، چون شیخ این سخن بگفت من حساب کردم آنچ از خانۀ پدر به خانۀ شوهر برده بودم و آنچ شوهر به من داده بود حساب کردم سیصد دینار بود، در وجه گفت شیخ نهادم. شیخ گفت مبارک باد! دستارچه بدست حسن مؤدب بدان پیرزن داد و گفت ای حسن بگو تا چه دعاش کنم؟ حسن از پیرزن پرسید. پیرزن گفت دعاء دل خوشی. حسن با شیخ گفت، شیخ بخندید و گفت ای سلیم دل چرا جاه نخواستی و ضیاع و عقار نخواستی؟ بدل خوشی چون افتادی که هفتاد سالست که ما پس زانو حصار کردیم وبوی این حدیث به مشام ما نرسید!حکایت شمارهٔ ۴۷: آورده‌اند کی روزی شیخ در بازار نشابور می‌رفت برنایان می‌آمدند برهنه، هر یکی ایزار پای چرمین پوشیده و یکی را بر گردن گرفته می‌آوردند، چون پیش شیخ رسیدند شیخ پرسید کی این کیست؟ گفتند امیر مقامران است. شیخ او را گفت این امیری بچه یافتی؟ گفت ای شیخ براست باختن و پاک باختن. چون شیخ بشنید نعرۀ بزد و گفت راست باز و پاک باز و امیر باش!

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یک روز شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز در خانقاه خویش نشسته بود سید اجل نشابور به سلام شیخ آمده بود و در پهلوی شیخ نشسته بود. شیخ بوالعباس شقانی درآمد،شیخ او را زبر دست سیداجل بنشاند. سید از آن بشکست، پس شیخ روی بوی کرد و گفت ای سید شما را کی دوست دارند برای مصطفی دوست دارند و اینان را کی دوست دارند برای خدای دوست دارند.
هوش مصنوعی: یک روز شیخ بوسعید در خانقاه خود مشغول بود که سید اجل نشابور به دیدن او آمد و در کنار شیخ نشست. در این حین، شیخ بوالعباس شقانی وارد شد و شیخ او را در بالای سید اجل نشاند. سید اجل از این موضوع متاثر شد و شیخ به او گفت: «ای سید، شما را برای مصطفی دوست می‌دارند، اما این‌ها را برای خدا دوست دارند.»