گنجور

حکایت شمارهٔ ۴۵

آورده‌اند کی یک روز شیخ در نشابور مجلس می‌گفت و آن روز شیخ دستارچۀ در دست داشت، در میان سخن گفت سیصد دینار نشابوری می‌باید کی ازین دستارچه راست آید کی حسن را سیصد دینار قرضست. پیرزنی آواز داد کی من بدهم. گفتند ای پیرزن سیصد دینار نشابوری است، تو از کجا آری؟ گفت من می‌دانم، چون شیخ این سخن بگفت من حساب کردم آنچ از خانۀ پدر به خانۀ شوهر برده بودم و آنچ شوهر به من داده بود حساب کردم سیصد دینار بود، در وجه گفت شیخ نهادم. شیخ گفت مبارک باد! دستارچه بدست حسن مؤدب بدان پیرزن داد و گفت ای حسن بگو تا چه دعاش کنم؟ حسن از پیرزن پرسید. پیرزن گفت دعاء دل خوشی. حسن با شیخ گفت، شیخ بخندید و گفت ای سلیم دل چرا جاه نخواستی و ضیاع و عقار نخواستی؟ بدل خوشی چون افتادی که هفتاد سالست که ما پس زانو حصار کردیم وبوی این حدیث به مشام ما نرسید!

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

آورده‌اند کی یک روز شیخ در نشابور مجلس می‌گفت و آن روز شیخ دستارچۀ در دست داشت، در میان سخن گفت سیصد دینار نشابوری می‌باید کی ازین دستارچه راست آید کی حسن را سیصد دینار قرضست. پیرزنی آواز داد کی من بدهم. گفتند ای پیرزن سیصد دینار نشابوری است، تو از کجا آری؟ گفت من می‌دانم، چون شیخ این سخن بگفت من حساب کردم آنچ از خانۀ پدر به خانۀ شوهر برده بودم و آنچ شوهر به من داده بود حساب کردم سیصد دینار بود، در وجه گفت شیخ نهادم. شیخ گفت مبارک باد! دستارچه بدست حسن مؤدب بدان پیرزن داد و گفت ای حسن بگو تا چه دعاش کنم؟ حسن از پیرزن پرسید. پیرزن گفت دعاء دل خوشی. حسن با شیخ گفت، شیخ بخندید و گفت ای سلیم دل چرا جاه نخواستی و ضیاع و عقار نخواستی؟ بدل خوشی چون افتادی که هفتاد سالست که ما پس زانو حصار کردیم وبوی این حدیث به مشام ما نرسید!
هوش مصنوعی: روزی شیخ در نشابور در حال سخنرانی بود و در دستش دستارچه‌ای داشت. در میانه صحبتش گفت که به سهصد دینار نشابوری نیاز دارد تا مبلغی را که حسن به او قرض داده است، تأمین کند. یک پیرزن از جمعیت گفت که او این مبلغ را پرداخت می‌کند. دیگران به او گفتند: «ای پیرزن، سهصد دینار نشابوری از کجا درمی‌آوری؟» او پاسخ داد که وقتی شیخ این سخن را گفت، حساب کردم که چقدر از مال پدرم به خانه شوهرم برده‌ام و چقدر شوهرم به من داده است و مجموعاً سهصد دینار می‌شود. او این مبلغ را به شیخ تقدیم کرد. شیخ از او تشکر کرد و دستارچه را به حسن داد و از او خواست تا دعا کند. حسن از پیرزن پرسید که چه دعایی می‌خواهد. پیرزن گفت: «دعای دل خوشی.» حسن از شیخ خواست تا چیزی بگوید. شیخ با خنده گفت: «ای سلیم دل، چرا از مقام و مال و ثروت نخواستی؟ چرا دل خوشی را انتخاب کردی در حالی که ما هفتاد سال است که در اینجا هستیم و از اینگونه صحبت‌ها بی‌خبر بوده‌ایم؟»