گنجور

حکایت شمارهٔ ۱۰۵

آورده‌اند کی یکی از مشایخ در عهد شیخ بغزا رفته بود بولایت روم، روزی در آن دارالحرب می‌رفت، ابلیس را دید، گفت: ای ملعون اینجا چه می‌کنی که دل تو ازین جماعت کی اینجا هستند فارغست؟ گفت من اینجا بی‌اختیار خویش افتاده‌ام. گفت چگونه؟ گفت من بمیهنه می‌گذشتم، شیخ بوسعید بوالخیر از مسجد با سرای می‌شد در راه عطسۀ داد مرا اینجا افگند.

و هم از شیخ سؤال کردند کی ای شیخ کسیست کی بشب دزدی می‌کند و بروز نماز می‌کند. شیخ گفت عجب نیست کی برکۀ نماز روزش از دزدی شب باز دارد.

شیخ را یکی از پیران گفت کی ترا بخواب دیدم، گفتم ایها الشیخ چه کنیم تا ازین نفس برهیم؟ شیخ گفت هیچ چیز نباید کرد برای آن معنی که همه کرده است و بوده، هیچ چیز از سر نتوان گرفت. اگر خدای نهاده است توفیق دهد و اگر ننهاده است ذرۀ نه کم باشد و نه بیش. اگر نهاده است ترا در طلب اندازدو بحقّیقت او ترا می‌طلبد، آنگاه ترا نیز در طلب اندازد.

شیخ گفت کی در خبر است قومی به نزدیک رسول صلی اللّه علیه و سلم آمدند و پرسیدند کی درویشی چیست؟ یکی را ازیشان خواند و گفت تو پنج درم داری؟ گفت دارم، وی را گفت که تو درویش نیستی. دیگری را بخواند وگفت پنج درم داری؟ گفت ندارم، گفت پنج درم معلوم داری؟ گفت دارم، گفت تو هم درویش نیستی. دیگری را بخواند و گفت پنج درم داری؟ گفت نه، گفت پنج درم وجوه داری؟ گفت نه، گفت به پنج درم جاه داری؟ گفت نه، گفت پنج درم کسب توانی کرد؟ گفت توانم،گفت برخیز کی تو درویش نیستی، دیگری را بخواند و گفت ترا ازین همه هیچ چیز هست؟ گفت نه، گفتا اگر پنج درم پدید آید گویی کی مرا ازین نصیب است؟ گفت کم ازین نباشد، گفت برخیز کی تو درویش نیستی. دیگری را بخواند وگفت ازین همه کی گفتیم ترا هیچ هست؟ گفت هم نه. گفت اگر پنج درم پدید آید ترا در آن تصرف باشد؟ گفتا نه یا رسول اللّه. گفت چه کنی؟ گفت به حکم جمع باشد. رسول گفت تو درویشی و درویشی چنین باشد. چون رسول این بگفت ایشان همه در گریستن ایستادند و گفتند یا رسول اللّه ما را همه درویش می‌خوانند و درویشی خود اینست کی تو نشان کردی، اکنون ما کیستیم؟ گفت درویش اوست و شما طفیل او باشید.

شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز وقتی زنبوری بموری رسید، او را دید دانۀ گندم بخانه می‌برد، مردمان پای بر او می‌نهادندو او ر ا خسته می‌گردانیدند، زنبور آن مور را گفت کی این چه سختی و مشقت است کی تو برای دانۀ بر خویشتن نهادۀ؟ بیک دانۀ محقّر چندین مذلت می‌کشی بیا تا ببینی که من چگونه آسان می‌خورم، بی این مشقت نصیب می‌گیرم. پس مور را بدکان قصابی برد. گوشت آویخته بود، زنبور درآمد از هوا و بر گوشت نشست و سیر بخورد و پارۀ فراهم آورد تا ببرد، قصاب فراز آمد و کاردی بر میان وی زد و او را بدو نیم کرد و بینداخت. زنبور بر زمین افتاد، آن مور فراز آمد و پایش بگرفت و می‌کشید و می‌گفت هرکه آنجا نشیند کی خواهد چنانش کشند کی نخواهد.

حکایت شمارهٔ ۱۰۴: آورده‌اند کی استاد بوصالح را کی مُقری بود رنجی پدید آمد چنانک صاحب فراش گشت شیخ خواجه بوبکر مؤدب را گفت دوات وقلم بیار تا برای بوصالح حرزی املا کنم. پس فرمود کی بنویس، بیت:حکایت شمارهٔ ۱۰۶: خواجه مصعد پسر خواجه امام مظفر حمدان نوقانی گفت کی یک روز شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز با پدرم نشسته بودند. پدرم شیخ را گفت صوفیت نگویم و درویشت نگویم بلکه عارفت گویم به کمال، شیخ بوسعید گفت آن بوَد کی او گوید و خواجه مصعد گفت صاینه جدۀ من بود ومادرم راحتی را پیش شیخ ابوسعید برد بنشابور و مادرم دوازده ساله بودو هنوز با پدرم سخن نکاح نگفته بودند. شیخ ماردم را سؤال کرد کی چه نامی؟ گفت راحتی، گفت مبارک باد! اکنون صوفیان را دعوتی باید کرد، گفت هیچ چیز ندارم، گفت گدایی کن، گفت چون کنم؟ پس همان ساعت شیخ را گفت صوفیان را دعوتی خواهم کرد،چیزی بده. شیخ پیراهن و ردا هر دو بوی داد، آنرا برداشت و برد تا بسرای میکالیان. آنجا مادری بود و دختری، گفت شیخ بوسعید از من دعوتی خواسته است، من گفتم چیزی ندارم، مرا گفت گدایی کن، من از وی گدایی کردم، این هر دو بمن داد، شما را این بچه ارزد؟ دختر برخاست و بخانه درشد و جفتی دست و رنجن بیاورد به قیمت شصت دینار و پیش من بنهاد و ردا برداشت و مادر عقدی بیاورد هم به قیمت شصت دینار و پیرهن برداشت. ساعتی بنشستیم، من گفتم این جامهای شیخ با من سخنی می‌گوید، شما می‌دانید؟ گفتند نه. گفتم می‌گوید من با هیچ کس قرار نگیرم و درینجا یا من باشم یا غیر من، شما را برگ این هست؟ گفتند نه، گفتم بباید نگریست تا چه باید کرد. پس ایشان برخاستند و در ردا و پیراهن بوسه بردادند و پیش من نهادند و گفتند این بشما لایقترست، دست ورنجن و عقد به حکم شماست. برخاستیم و پیش شیخ آمدیم و ردا و پیراهن پاره کردند. بعد از آن صاینه بنوقان آمد و پیش خواجه مظفر آمد و هر دو سخن می‌گفتند. صاینه در فنا سخن می‌گفت و خواجه مظفر در بقا. خواجه مظفر را سخن صاینه خوش آمد، گفت هرکه موافق تو موافق حقّ، و هرکه مخالف تو مخالف حقّ. صاینه گفت شکر این نثاری باید و من هیچ ندارم این راحتی را در کار تو کردم.خواجه مظفر گفت من ازین فارغم. و ده سال بود کی قوم خواجه مظفر برحمت خدای تعالی شده بود و ده سال که قومش زنده بود حاجتش نبود. بعد بیست سال راحتی را بخواست و خواجه مصعد از وی در وجود آمد به برکات همت و نظر شیخ قدس اللّه روحه.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

آورده‌اند کی یکی از مشایخ در عهد شیخ بغزا رفته بود بولایت روم، روزی در آن دارالحرب می‌رفت، ابلیس را دید، گفت: ای ملعون اینجا چه می‌کنی که دل تو ازین جماعت کی اینجا هستند فارغست؟ گفت من اینجا بی‌اختیار خویش افتاده‌ام. گفت چگونه؟ گفت من بمیهنه می‌گذشتم، شیخ بوسعید بوالخیر از مسجد با سرای می‌شد در راه عطسۀ داد مرا اینجا افگند.
هوش مصنوعی: روزی یکی از مشایخ در دوران شیخ بغزا به سرزمین روم سفر کرد. در حین اینکه در آن سرزمین جنگی می‌رفت، ابلیس را دید و از او پرسید: ای ملعون، تو که اینجا هستی، چطور دل تو از این جماعت خالی است؟ ابلیس پاسخ داد: من به خواست خودم اینجا نیامده‌ام. آن مشیخ پرسید: چگونه این شد؟ ابلیس گفت: در حین عبور از میهن، وقتی شیخ بوسعید بوالخیر از مسجد به خانه می‌رفت، عطسه‌ای کرد و اینجا افتادم.
و هم از شیخ سؤال کردند کی ای شیخ کسیست کی بشب دزدی می‌کند و بروز نماز می‌کند. شیخ گفت عجب نیست کی برکۀ نماز روزش از دزدی شب باز دارد.
هوش مصنوعی: از شیخ پرسیدند که آیا ممکن است کسی شب‌ها دزدی کند و روزها نماز بخواند؟ شیخ پاسخ داد که تعجبی ندارد؛ زیرا نماز روز او نمی‌تواند مانع از دزدی‌های شبش شود.
شیخ را یکی از پیران گفت کی ترا بخواب دیدم، گفتم ایها الشیخ چه کنیم تا ازین نفس برهیم؟ شیخ گفت هیچ چیز نباید کرد برای آن معنی که همه کرده است و بوده، هیچ چیز از سر نتوان گرفت. اگر خدای نهاده است توفیق دهد و اگر ننهاده است ذرۀ نه کم باشد و نه بیش. اگر نهاده است ترا در طلب اندازدو بحقّیقت او ترا می‌طلبد، آنگاه ترا نیز در طلب اندازد.
هوش مصنوعی: یکی از پیران به شیخ گفت که در خواب تو را دیده‌ام و پرسیدم که چه کنیم تا از این نفس (هوس و خواهش‌های نفس) رها شویم؟ شیخ پاسخ داد که هیچ کاری نباید انجام داد، زیرا همه چیز از قبل تقدیر شده است و هیچ چیزی را نمی‌توان تغییر داد. اگر خداوند توفیق دهد، انسان به راحتی به هدفش می‌رسد و اگر خدا نخواسته باشد، هیچ چیزی نه کم و نه زیاد نمی‌تواند کمک کند. اگر خداوند خواسته باشد، انسان را در جستجوی حقیقت قرار می‌دهد و او نیز به دنبالش می‌افتد.
شیخ گفت کی در خبر است قومی به نزدیک رسول صلی اللّه علیه و سلم آمدند و پرسیدند کی درویشی چیست؟ یکی را ازیشان خواند و گفت تو پنج درم داری؟ گفت دارم، وی را گفت که تو درویش نیستی. دیگری را بخواند وگفت پنج درم داری؟ گفت ندارم، گفت پنج درم معلوم داری؟ گفت دارم، گفت تو هم درویش نیستی. دیگری را بخواند و گفت پنج درم داری؟ گفت نه، گفت پنج درم وجوه داری؟ گفت نه، گفت به پنج درم جاه داری؟ گفت نه، گفت پنج درم کسب توانی کرد؟ گفت توانم،گفت برخیز کی تو درویش نیستی، دیگری را بخواند و گفت ترا ازین همه هیچ چیز هست؟ گفت نه، گفتا اگر پنج درم پدید آید گویی کی مرا ازین نصیب است؟ گفت کم ازین نباشد، گفت برخیز کی تو درویش نیستی. دیگری را بخواند وگفت ازین همه کی گفتیم ترا هیچ هست؟ گفت هم نه. گفت اگر پنج درم پدید آید ترا در آن تصرف باشد؟ گفتا نه یا رسول اللّه. گفت چه کنی؟ گفت به حکم جمع باشد. رسول گفت تو درویشی و درویشی چنین باشد. چون رسول این بگفت ایشان همه در گریستن ایستادند و گفتند یا رسول اللّه ما را همه درویش می‌خوانند و درویشی خود اینست کی تو نشان کردی، اکنون ما کیستیم؟ گفت درویش اوست و شما طفیل او باشید.
هوش مصنوعی: شیخ گفت که روزی گروهی نزد پیامبر اسلام (صلى الله علیه و آله وسلم) آمدند و پرسیدند درویشی چیست. پیامبر یکی از آنها را فراخواند و پرسید که آیا پنج درم دارد؟ او پاسخ داد که دارد. پیامبر گفت پس تو درویش نیستی. سپس شخص دیگری را خواند و در مورد پنج درم از او سوال کرد. او گفت که ندارد، اما پنج درم را می‌شناسد. پیامبر گفت تو هم درویش نیستی. این روند ادامه یافت تا به فردی رسید که گفت هیچ چیزی ندارد. پیامبر پرسید اگر پنج درم پیدا شود آیا در آن تصرفی خواهد داشت؟ او پاسخ داد که نه. پیامبر از او خواست که برخواست و گفت تو درویش نیستی. سپس وقتی فرامینی منتشر شد که درویش واقعی کیست، همه افراد گفتند که پیامبر خود نشان‌دهنده درویشی است. پیامبر در پاسخ گفت که درویش واقعی همان است و شما تابع او هستید.
شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز وقتی زنبوری بموری رسید، او را دید دانۀ گندم بخانه می‌برد، مردمان پای بر او می‌نهادندو او ر ا خسته می‌گردانیدند، زنبور آن مور را گفت کی این چه سختی و مشقت است کی تو برای دانۀ بر خویشتن نهادۀ؟ بیک دانۀ محقّر چندین مذلت می‌کشی بیا تا ببینی که من چگونه آسان می‌خورم، بی این مشقت نصیب می‌گیرم. پس مور را بدکان قصابی برد. گوشت آویخته بود، زنبور درآمد از هوا و بر گوشت نشست و سیر بخورد و پارۀ فراهم آورد تا ببرد، قصاب فراز آمد و کاردی بر میان وی زد و او را بدو نیم کرد و بینداخت. زنبور بر زمین افتاد، آن مور فراز آمد و پایش بگرفت و می‌کشید و می‌گفت هرکه آنجا نشیند کی خواهد چنانش کشند کی نخواهد.
هوش مصنوعی: شیخ می‌گوید زمانی که زنبوری به مور رسید و دید که او دانه‌ای گندم را به خانه می‌برد، متوجه شد که مردم بر سر او پا می‌گذارند و او را خسته می‌کنند. زنبور به مور گفت: "چرا اینقدر سختی می‌کشی برای دانه‌ای ناچیز؟ بیا و ببین که من چقدر راحت غذا می‌خورم و بدون هیچ زحمتی بهره‌مند می‌شوم." سپس زنبور مور را به یک قصابی برد. در آنجا گوشت‌هایی آویزان بود و زنبور از بالا به گوشت‌ها حمله کرده و سیر شد و مقداری هم برداشت تا ببرد. ناگهان قصاب آمد و با چاقو زنبور را به دو نیم کرد و او را به زمین انداخت. مور که متوجه او شد، به سمت زنبور آمد و پایش را گرفت و می‌کشید و می‌گفت: "هر کس در آنجا بنشیند، باید بداند که چنین تقدیری در انتظارش است، چه بخواهد و چه نخواهد."