گنجور

حکایت شمارهٔ ۱۰۶

خواجه مصعد پسر خواجه امام مظفر حمدان نوقانی گفت کی یک روز شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز با پدرم نشسته بودند. پدرم شیخ را گفت صوفیت نگویم و درویشت نگویم بلکه عارفت گویم به کمال، شیخ بوسعید گفت آن بوَد کی او گوید و خواجه مصعد گفت صاینه جدۀ من بود ومادرم راحتی را پیش شیخ ابوسعید برد بنشابور و مادرم دوازده ساله بودو هنوز با پدرم سخن نکاح نگفته بودند. شیخ ماردم را سؤال کرد کی چه نامی؟ گفت راحتی، گفت مبارک باد! اکنون صوفیان را دعوتی باید کرد، گفت هیچ چیز ندارم، گفت گدایی کن، گفت چون کنم؟ پس همان ساعت شیخ را گفت صوفیان را دعوتی خواهم کرد،چیزی بده. شیخ پیراهن و ردا هر دو بوی داد، آنرا برداشت و برد تا بسرای میکالیان. آنجا مادری بود و دختری، گفت شیخ بوسعید از من دعوتی خواسته است، من گفتم چیزی ندارم، مرا گفت گدایی کن، من از وی گدایی کردم، این هر دو بمن داد، شما را این بچه ارزد؟ دختر برخاست و بخانه درشد و جفتی دست و رنجن بیاورد به قیمت شصت دینار و پیش من بنهاد و ردا برداشت و مادر عقدی بیاورد هم به قیمت شصت دینار و پیرهن برداشت. ساعتی بنشستیم، من گفتم این جامهای شیخ با من سخنی می‌گوید، شما می‌دانید؟ گفتند نه. گفتم می‌گوید من با هیچ کس قرار نگیرم و درینجا یا من باشم یا غیر من، شما را برگ این هست؟ گفتند نه، گفتم بباید نگریست تا چه باید کرد. پس ایشان برخاستند و در ردا و پیراهن بوسه بردادند و پیش من نهادند و گفتند این بشما لایقترست، دست ورنجن و عقد به حکم شماست. برخاستیم و پیش شیخ آمدیم و ردا و پیراهن پاره کردند. بعد از آن صاینه بنوقان آمد و پیش خواجه مظفر آمد و هر دو سخن می‌گفتند. صاینه در فنا سخن می‌گفت و خواجه مظفر در بقا. خواجه مظفر را سخن صاینه خوش آمد، گفت هرکه موافق تو موافق حقّ، و هرکه مخالف تو مخالف حقّ. صاینه گفت شکر این نثاری باید و من هیچ ندارم این راحتی را در کار تو کردم.خواجه مظفر گفت من ازین فارغم. و ده سال بود کی قوم خواجه مظفر برحمت خدای تعالی شده بود و ده سال که قومش زنده بود حاجتش نبود. بعد بیست سال راحتی را بخواست و خواجه مصعد از وی در وجود آمد به برکات همت و نظر شیخ قدس اللّه روحه.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

خواجه مصعد پسر خواجه امام مظفر حمدان نوقانی گفت کی یک روز شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز با پدرم نشسته بودند. پدرم شیخ را گفت صوفیت نگویم و درویشت نگویم بلکه عارفت گویم به کمال، شیخ بوسعید گفت آن بوَد کی او گوید و خواجه مصعد گفت صاینه جدۀ من بود ومادرم راحتی را پیش شیخ ابوسعید برد بنشابور و مادرم دوازده ساله بودو هنوز با پدرم سخن نکاح نگفته بودند. شیخ ماردم را سؤال کرد کی چه نامی؟ گفت راحتی، گفت مبارک باد! اکنون صوفیان را دعوتی باید کرد، گفت هیچ چیز ندارم، گفت گدایی کن، گفت چون کنم؟ پس همان ساعت شیخ را گفت صوفیان را دعوتی خواهم کرد،چیزی بده. شیخ پیراهن و ردا هر دو بوی داد، آنرا برداشت و برد تا بسرای میکالیان. آنجا مادری بود و دختری، گفت شیخ بوسعید از من دعوتی خواسته است، من گفتم چیزی ندارم، مرا گفت گدایی کن، من از وی گدایی کردم، این هر دو بمن داد، شما را این بچه ارزد؟ دختر برخاست و بخانه درشد و جفتی دست و رنجن بیاورد به قیمت شصت دینار و پیش من بنهاد و ردا برداشت و مادر عقدی بیاورد هم به قیمت شصت دینار و پیرهن برداشت. ساعتی بنشستیم، من گفتم این جامهای شیخ با من سخنی می‌گوید، شما می‌دانید؟ گفتند نه. گفتم می‌گوید من با هیچ کس قرار نگیرم و درینجا یا من باشم یا غیر من، شما را برگ این هست؟ گفتند نه، گفتم بباید نگریست تا چه باید کرد. پس ایشان برخاستند و در ردا و پیراهن بوسه بردادند و پیش من نهادند و گفتند این بشما لایقترست، دست ورنجن و عقد به حکم شماست. برخاستیم و پیش شیخ آمدیم و ردا و پیراهن پاره کردند. بعد از آن صاینه بنوقان آمد و پیش خواجه مظفر آمد و هر دو سخن می‌گفتند. صاینه در فنا سخن می‌گفت و خواجه مظفر در بقا. خواجه مظفر را سخن صاینه خوش آمد، گفت هرکه موافق تو موافق حقّ، و هرکه مخالف تو مخالف حقّ. صاینه گفت شکر این نثاری باید و من هیچ ندارم این راحتی را در کار تو کردم.خواجه مظفر گفت من ازین فارغم. و ده سال بود کی قوم خواجه مظفر برحمت خدای تعالی شده بود و ده سال که قومش زنده بود حاجتش نبود. بعد بیست سال راحتی را بخواست و خواجه مصعد از وی در وجود آمد به برکات همت و نظر شیخ قدس اللّه روحه.
هوش مصنوعی: خواجه مصعد، فرزند خواجه امام مظفر حمدان نوقانی، داستانی از شیخ بوسعید قدس سره را روایت می‌کند. او می‌گوید که روزی شیخ بوسعید با پدرش دور هم نشسته بودند و پدرش به شیخ اظهار می‌کند که او را نه صوفی و نه درویش، بلکه عارف به کمال می‌داند. شیخ بوسعید نیز موافقت می‌کند و می‌گوید که همین است که او نیز می‌گوید. خواجه مصعد ادامه می‌دهد که مادرش، راحتی، وقتی دوازده سال داشت، او را به پیش شیخ بوسعید در بنجابور برد و در آن زمان هنوز در مورد ازدواجش صحبتی نشده بود. شیخ از مادرش نامش را می‌پرسد و بعد از شنیدن نامش، خیر و مبارکی برای او آرزو می‌کند و به او می‌گوید که باید صوفیان را دعوت کند. مادرش در پاسخ می‌گوید که چیزی برای دعوت کردن ندارد و شیخ توصیه می‌کند که از دیگران درخواست کند. پس از چندی، مادرش از شیخ کمک می‌گیرد و به خانه‌ای می‌رود که در آنجا مادری و دختری حضور داشتند. او از آنها می‌خواهد که برای دعوت صوفیان به او کمک کنند. دختر با دوستی و محبت به او کمک می‌کند و چیزهایی با ارزش به او می‌دهد. سپس خواجه مصعد به آنها می‌گوید که جام‌های شیخ با او سخن می‌گویند و باید تصمیمی بگیرد. بعد از مدتی، با ردا و پیراهنی که دریافت کرده بودند، به نزد شیخ می‌روند و آن را به او تقدیم می‌کنند. در ادامه، صاینه و خواجه مظفر همدیگر را ملاقات می‌کنند و درباره فنا و بقا صحبت می‌کنند. خواجه مظفر بیانات صاینه را می‌پسندد و از او تشکر می‌کند. بعد از گذشت سال‌ها و به خواست خداوند، راحتی و خواجه مصعد به یکدیگر می‌رسند و خواجه مصعد به برکت همت و نگاه شیخ قدس سره به وجود می‌آید.