گنجور

حکایت شمارهٔ ۱۰۰

شیخ بوسعید قدس اللّه روحه همشیرۀ داشت کی فرزندان شیخ او را عمه گفتندی و او در غایت زهد بودست و چون به ضرورت بیرون آمدی چادر و موزه در پس سرای نهاده داشتی و چون بیرون شدی جامۀ کی در خانه داشتی نپوشیدی و هم بدان چادر و موزه و جامه کی در پس سرای داشت بدان بیرون شدی تا گردی کی از کوی برآن جامه نشیند بخانه نیارد. و بهر وقت کی شیخ بخانۀ او رفتی عمه سرای را پاک بشستی و گفتی شیخ با کفشی که در شارع رفته است در سرای ما رفت. شیخ در سرای عمه بودو سخن می‌گفت. عمه گفت ای شیخ این سخن تو زرِشوشه است! شیخ گفت این سخن ما زر شوشه است و خاموشی تو گوهر ناسفته است! و از صومعۀ عمه سوراخی بصومعۀ شیخ کرده بود تا پیوسته شیخ را می‌دیدی و سخن می‌پرسیدی روزی شیخ در صومعۀ خویش بود و خضر علیه السلم کی او را با شیخ بسیارصحبت بود نزدیک شیخ آمده بودو هر دو تنها نشسته بودند و سخن می‌گفتند. عمه بدان سوراخ آمد، بدانست به کرامت که آن خضر است کی با شیخ سخن می‌گوید، پوشیده مراقبت احوال ایشان می‌کرد، خضر دوکرت از کوزۀ شیخ کی در پیش نهاده بود آب خورد، چون خضر برخاست شیخ با او بهم برخاست و از پس او فراز شد. چون ایشان بیرون شدند حالی عمه براه بام برآمد و در صومعۀ شیخ رفت و از بهر تبرّک از کوزۀ شیخ از آن موضع کی خضر آب خورده بود آب خورد و بیرون آمد. آن وقت را کی عمه بصومعۀ خویش آمد شیخ بصومعه آمد و آن حال عمه به کرامت بدید و با عمه هیچ نگفت، خادم را آواز داد کی تا آن سوراخ کی به صومعۀ عمه بود برآوردند.

حکایت شمارهٔ ۹۹: آورده‌اند کی درآن وقت کی شیخ در خانقاه کوی عدنی کویان بود، روزی سفره نهاده بودند و شیخ با درویشان چیزی بکار می‌بردند در میانه شیخ بومحمد جوینی درآمد و سلام کرد شیخ سلام وی جواب نداد و التفات نکرد، بومحمد بشکست و برنجید و بنشست. چون طعام بکار بردند و دست بشستند شیخ بر پای خاست و سلام بومحمد جوینی جواب بازداد پس گفت که سلام نامیست از نامهای حقّ جل جلاله و ما روا نداریم که با دهان آلوده نام او بریم. بومحمد خوش دل گشت وگفت آنچ شیخ را هست از طریقت و شریعت کس را نیست! و جملۀ متصوفه کی حاضر بودند از آن کلمه فایده گرفتند. از اینجاست کی چون صوفیان بر سفره باشند سلام نگویند تا فارغ نشوند.حکایت شمارهٔ ۱۰۱: شیخ گفت قدس اللّه روحه کی یکی بهشت بخواب دید و خوانی نهاده و جماعتی نشسته، اوخواست کی بدیشان نیز موافقت کند، یکی بیامد و دست او بگرفت و گفت جای تو نیست! این خوان کسانیست که یک پیراهن داشته‌اند و تو دو داری، تو با ایشان نتوانی نشست. شیخ ما گفت اکنون خود کار بدان آمده است کی مرقعی کبود بدوزند و درپوشند و پندارند کی همه کارها راست گشت. برآن سرِخُم نیل بایستندو می‌گویند کی یکبار دیگر بدان خم فرو بر تا کبودتر گردد کی چنان دانند کی صوفیی این مرقع کبود است و در آراستن و پیراستن مانده و آنرا صنم و معبود خویش کرده و درآن روز کی شیخ این سخن می‌گفت شیخ را فرجی فوطه دوخته بودندو پوشیده داشت،گفت ما را اکنون مرقع پوشیده‌اند بعد هفتادو هفت سال کی ما را درین روزگار شده است و رنجها و بلاها درین راه کشیده آمده است و شب و روز یکی کرده آمده است، پس ازین همه ما را مرقع پوشیده‌اند. اکنون هر کسی آسان مرقعی بدوزند و بسر فرو افگنند.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شیخ بوسعید قدس اللّه روحه همشیرۀ داشت کی فرزندان شیخ او را عمه گفتندی و او در غایت زهد بودست و چون به ضرورت بیرون آمدی چادر و موزه در پس سرای نهاده داشتی و چون بیرون شدی جامۀ کی در خانه داشتی نپوشیدی و هم بدان چادر و موزه و جامه کی در پس سرای داشت بدان بیرون شدی تا گردی کی از کوی برآن جامه نشیند بخانه نیارد. و بهر وقت کی شیخ بخانۀ او رفتی عمه سرای را پاک بشستی و گفتی شیخ با کفشی که در شارع رفته است در سرای ما رفت. شیخ در سرای عمه بودو سخن می‌گفت. عمه گفت ای شیخ این سخن تو زرِشوشه است! شیخ گفت این سخن ما زر شوشه است و خاموشی تو گوهر ناسفته است! و از صومعۀ عمه سوراخی بصومعۀ شیخ کرده بود تا پیوسته شیخ را می‌دیدی و سخن می‌پرسیدی روزی شیخ در صومعۀ خویش بود و خضر علیه السلم کی او را با شیخ بسیارصحبت بود نزدیک شیخ آمده بودو هر دو تنها نشسته بودند و سخن می‌گفتند. عمه بدان سوراخ آمد، بدانست به کرامت که آن خضر است کی با شیخ سخن می‌گوید، پوشیده مراقبت احوال ایشان می‌کرد، خضر دوکرت از کوزۀ شیخ کی در پیش نهاده بود آب خورد، چون خضر برخاست شیخ با او بهم برخاست و از پس او فراز شد. چون ایشان بیرون شدند حالی عمه براه بام برآمد و در صومعۀ شیخ رفت و از بهر تبرّک از کوزۀ شیخ از آن موضع کی خضر آب خورده بود آب خورد و بیرون آمد. آن وقت را کی عمه بصومعۀ خویش آمد شیخ بصومعه آمد و آن حال عمه به کرامت بدید و با عمه هیچ نگفت، خادم را آواز داد کی تا آن سوراخ کی به صومعۀ عمه بود برآوردند.
هوش مصنوعی: شیخ بوسعید روحش شاد خواهرزاده‌ای داشت که فرزندان شیخ او را عمه می‌نامیدند. او بسیار زاهد و پرهیزکار بود. وقتی مجبور می‌شد به بیرون برود، چادر و کفش‌هایش را در عقب خانه می‌گذاشت و وقتی خارج می‌شد، لباسی که در خانه داشت نمی‌پوشید و تنها با همان چادر و کفش به بیرون می‌رفت تا گرد و غبار کوچه به آن لباس نچسبد. هر بار که شیخ به خانه او می‌رفت، عمه خانه را تمیز می‌کرد و می‌گفت: "شیخ با کفشی که در خیابان رفته، وارد خانه ما شده است." شیخ در خانه عمه بود و گفتگویی داشتند. عمه گفت: "ای شیخ، این سخن تو مانند زردِ شوشه است!" شیخ پاسخ داد: "این سخن ما زردِ شوشه است و سکوت تو گوهر ناپیداست!" همچنین عمه برای نظارت بر شیخ، سوراخی در صومعه‌اش درست کرده بود تا همیشه شیخ را ببیند و با او صحبت کند. روزی شیخ در صومعه خود بود و خضر، که با شیخ صحبت می‌کرد، نزدیک او آمد و هر دو تنها نشسته بودند. عمه با مشاهده آن سوراخ، متوجه شد که خضر با شیخ صحبت می‌کند و مخفیانه اوضاع آن‌ها را زیر نظر داشت. خضر دو بار از کوزه شیخ آب نوشید و هنگامی که برخواست، شیخ از او پیروی کرد. وقتی آن‌ها بیرون رفتند، عمه به سمت بام رفت و به صومعه شیخ رفت تا از برکت کوزه او که خضر آب خورده بود، آب بیاشامد و سپس خارج شد. در حالی که عمه به صومعه خود برگشت، شیخ نیز به صومعه آمد و به قدرتی که عمه را می‌دید، هیچ سخنی نگفت و سپس به خادمش دستور داد که سوراخی که به صومعه عمه بود، از آن‌جا بکند.