گنجور

حکایت شمارهٔ ۶۴

یک روز شیخ در نشابور مجلس می‌گفت، بازرگانی بود در مجلس شیخ، اندیشه کرده بود که شیخ را بخانه برد و حلوا و زیره بایی دهد. در میان مجلس شیخ روی بدان بازرگان کرد و گفت ای جوامرد آن حلوا و زیره باکی برای ما ترتیب کردۀ به حمالی ده تا بیارد، در راه آنجا که مانده گردد آنجا بنهد. آن مرد برفت و آن دیک بر سر حمال نهاد و می‌برد تا آنجا کی حمال مانده شد. بدرسرایی شد کی بود، آوازی داد، پیری بیرون آمد و گفت اگر زیره باوحلوای بشکر داری بیا. بازرگان گفت این از کرامات شیخ عجایب‌تر است. ازو پرسید کی تو بچه دانستی که ما زیره با وحلوای بشکر داریم؟ پیر گفت ما چند روزست که طعام نیافته‌ایم، کودکی در گاهواره بهمت دعایی کی بارخدایا پدر و برادران ما را زیره باو حلوای بشکر ده! دعای او مستجاب شد، شیخ بوسعید را ازین خبر شده بود بفرستاد.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یک روز شیخ در نشابور مجلس می‌گفت، بازرگانی بود در مجلس شیخ، اندیشه کرده بود که شیخ را بخانه برد و حلوا و زیره بایی دهد. در میان مجلس شیخ روی بدان بازرگان کرد و گفت ای جوامرد آن حلوا و زیره باکی برای ما ترتیب کردۀ به حمالی ده تا بیارد، در راه آنجا که مانده گردد آنجا بنهد. آن مرد برفت و آن دیک بر سر حمال نهاد و می‌برد تا آنجا کی حمال مانده شد. بدرسرایی شد کی بود، آوازی داد، پیری بیرون آمد و گفت اگر زیره باوحلوای بشکر داری بیا. بازرگان گفت این از کرامات شیخ عجایب‌تر است. ازو پرسید کی تو بچه دانستی که ما زیره با وحلوای بشکر داریم؟ پیر گفت ما چند روزست که طعام نیافته‌ایم، کودکی در گاهواره بهمت دعایی کی بارخدایا پدر و برادران ما را زیره باو حلوای بشکر ده! دعای او مستجاب شد، شیخ بوسعید را ازین خبر شده بود بفرستاد.
هوش مصنوعی: روزی شیخی در نشابور در حال سخنرانی بود. در این مجلس، بازرگانی حضور داشت که فکر کرد شیخ را به خانه‌اش دعوت کند و حلوایی با زیره برای او تهیه کند. در میان صحبت‌های شیخ، ناگهان به آن بازرگان توجه کرد و گفت: «ای جوانمرد، اگر برای ما آن حلوای زیره‌ای که درست کرده‌ای به حمال بدهی تا بیاورد، در راه ممکن است بماند و آنجا بگذارد». بازرگان رفت و ظرف را بر دوش حمال گذاشت و او شروع به بردن آن به مقصد کرد تا اینکه در میانه راه متوقف شد. در آنجا، پیرمردی بیرون آمد و گفت: «اگر حلوای با شکر و زیره‌ داری، بیاور!». بازرگان تعجب کرد و گفت: «این واقعه از شگفتی‌های شیخ هم عجیب‌تر است». از پیر پرسید که چگونه می‌دانستند آنها حلوای با شکر و زیره دارند. پیر پاسخ داد: «ما چند روز است که چیزی نخورده‌ایم و کودکی در گهواره دعایی کرده که خداوند برادران و پدرش را حلوای زیره و شکر بدهد. دعا مستجاب شد و شیخ بوسعید نیز به این ماجرا آگاهی یافت و او را فرستاد».