حکایت شمارهٔ ۶۳
خواجه بوالفتوح عیاضی گفت از خواجه حسین عباد ویشی، شنیدم که گفت در نشابور در مجلس شیخ بودم مرا اندیشۀ والده و سرخس به خاطر آمد، شیخ در حال روی بمن کرد و گفت:
لِتَعْجَلْعَلی اُمٍّ عَلَیْکَ حَفِیَّة
تَنُوحُ وَ تَبْکِی مِنْفراقِکَ دائِباً
من از مجلس، بیرون آمدم و روی به سرخس نهادم، والده را در بیماری وفات یافتم، تنگ درآمده، من برسیدم و او را دریافتم، دیگر روز او را وفات رسید. دانستم که آنچ شیخ فرموده بود، سبب آن تعجیل بوده است.
حکایت شمارهٔ ۶۲: محتسبی بود در نشابور از اصحاب بوعبداللّه کرام و شیخ را منکر بودی. یک روز مبلغی جامه بر گرفت تا به جامه شوی دهد تا بشوید. در راه به مجلس شیخ نگاه کرد، شیخ سخن میگفت، محتسب با خود گفت هم اکنون بازآیم و بگویم بازینها چه باید کرد. برفت و جامها بجامه شوی داد و یک درم سیم بوی داد، جامشوی گفت چندان بده کی بهای اشنان و صابون باشد، من بترک مزد جامه بگفتم. محتسب او را درۀ چند سخت بزد، پیر گریان شد و محتسب بازآمد. اتفاق را شیخ هنوز سخن میگفت، از در خانقاه شیخ درآمد و گفت ای شیخ تا کی ازین نفاق و ناموس؟ شیخ گفت خواجه محتسب چه میباید کرد؟ گفت مجلس نمیباید گفت وبیت نمیباید گفت. شیخ گفت چنان کنیم کی دل او میخواهد اما خواجه محتسب را نیز بامدادان چنان نمیباید کرد کی جامه بردارد و نزدیک جامشوی برد و یکدرم بوی دهد، او گوید بهای اشنان و صابون تمام بده کی من بترک مزد کردم، او را بدره بزند تا آن پیر با دل رنجور به صحرا رود و نترسد کی از سینه آن پیرسوزی برسد. گر جامهات باید شست بیار و بحسن ده تا او بشوید،. محتسب چون بشنید خجل شد و در پای شیخ افتاد و از آن انکاری و داوری توبه کرد.حکایت شمارهٔ ۶۴: یک روز شیخ در نشابور مجلس میگفت، بازرگانی بود در مجلس شیخ، اندیشه کرده بود که شیخ را بخانه برد و حلوا و زیره بایی دهد. در میان مجلس شیخ روی بدان بازرگان کرد و گفت ای جوامرد آن حلوا و زیره باکی برای ما ترتیب کردۀ به حمالی ده تا بیارد، در راه آنجا که مانده گردد آنجا بنهد. آن مرد برفت و آن دیک بر سر حمال نهاد و میبرد تا آنجا کی حمال مانده شد. بدرسرایی شد کی بود، آوازی داد، پیری بیرون آمد و گفت اگر زیره باوحلوای بشکر داری بیا. بازرگان گفت این از کرامات شیخ عجایبتر است. ازو پرسید کی تو بچه دانستی که ما زیره با وحلوای بشکر داریم؟ پیر گفت ما چند روزست که طعام نیافتهایم، کودکی در گاهواره بهمت دعایی کی بارخدایا پدر و برادران ما را زیره باو حلوای بشکر ده! دعای او مستجاب شد، شیخ بوسعید را ازین خبر شده بود بفرستاد.
اطلاعات
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خواجه بوالفتوح عیاضی گفت از خواجه حسین عباد ویشی، شنیدم که گفت در نشابور در مجلس شیخ بودم مرا اندیشۀ والده و سرخس به خاطر آمد، شیخ در حال روی بمن کرد و گفت:
هوش مصنوعی: خواجه بوالفتوح عیاضی میگوید: از خواجه حسین عباد ویشی شنیدم که در نشابور در محفل شیخ بود. در آن هنگام، فکر مادرش و سرخس به یادش آمد. شیخ به او نگاه کرد و گفت:
لِتَعْجَلْعَلی اُمٍّ عَلَیْکَ حَفِیَّة
تَنُوحُ وَ تَبْکِی مِنْفراقِکَ دائِباً
هوش مصنوعی: به زودی برگرد که مادری که همیشه برای تو نگران است، به خاطر جداییات دائماً میگرید و ناله میکند.
من از مجلس، بیرون آمدم و روی به سرخس نهادم، والده را در بیماری وفات یافتم، تنگ درآمده، من برسیدم و او را دریافتم، دیگر روز او را وفات رسید. دانستم که آنچ شیخ فرموده بود، سبب آن تعجیل بوده است.
هوش مصنوعی: از مجلس بیرون آمدم و به سمت سرخس رفتم. هنگامی که به آنجا رسیدم، مادرم را در حال بیماری یافتم. حالش بسیار بد بود و وقتی من رسیدم، فقط چند روز تا وفاتش زمان باقی مانده بود. به خوبی متوجه شدم که آنچه شیخ گفته بود، باعث شد تا این اتفاق زودتر بیفتد.