اطلاعات
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
محتسبی بود در نشابور از اصحاب بوعبداللّه کرام و شیخ را منکر بودی. یک روز مبلغی جامه بر گرفت تا به جامه شوی دهد تا بشوید. در راه به مجلس شیخ نگاه کرد، شیخ سخن میگفت، محتسب با خود گفت هم اکنون بازآیم و بگویم بازینها چه باید کرد. برفت و جامها بجامه شوی داد و یک درم سیم بوی داد، جامشوی گفت چندان بده کی بهای اشنان و صابون باشد، من بترک مزد جامه بگفتم. محتسب او را درۀ چند سخت بزد، پیر گریان شد و محتسب بازآمد. اتفاق را شیخ هنوز سخن میگفت، از در خانقاه شیخ درآمد و گفت ای شیخ تا کی ازین نفاق و ناموس؟ شیخ گفت خواجه محتسب چه میباید کرد؟ گفت مجلس نمیباید گفت وبیت نمیباید گفت. شیخ گفت چنان کنیم کی دل او میخواهد اما خواجه محتسب را نیز بامدادان چنان نمیباید کرد کی جامه بردارد و نزدیک جامشوی برد و یکدرم بوی دهد، او گوید بهای اشنان و صابون تمام بده کی من بترک مزد کردم، او را بدره بزند تا آن پیر با دل رنجور به صحرا رود و نترسد کی از سینه آن پیرسوزی برسد. گر جامهات باید شست بیار و بحسن ده تا او بشوید،. محتسب چون بشنید خجل شد و در پای شیخ افتاد و از آن انکاری و داوری توبه کرد.
هوش مصنوعی: در نشابور، شخصی به نام محتسب وجود داشت که از یاران بوعبدالله کرام بود و به شیخ اعتقادی نداشت. یک روز او تصمیم گرفت لباسی را برای شستشو به نزد جامهشویی ببرد. در راه، به مجلس شیخ نگاه کرد و دید که او در حال سخن گفتن است. محتسب با خود فکر کرد که بعد از رفتن به شستشو، به شیخ خواهد گفت که چه کار باید انجام دهد. پس از اتمام کارش با جامهشویی و پرداخت مبلغی به او، جامهشویی به او گفت که این مبلغ کم است و باید بیشتر بپردازد. محتسب عصبانی شد و به او چند ضربه زد که مرد پیر به شدت گریست. محتسب دوباره به مجلس شیخ بازگشت و با خشم گفت که چرا باید به این نفاق و بیاحترامی ادامه داد. شیخ در جواب به او گفت که چه باید کرد. محتسب گفت که نباید در مجلس چیزی گفت و نباید به کسی توهین کرد. شیخ گفت که ما باید طبق خواسته دل او عمل کنیم، اما محتسب نیز نمیتواند با لباس برداشتن و نزد جامهشویی رفتن، مشکلات را حل کند و باید به او مبلغ کامل را بپردازد تا مرد پیر به آرامش برسد. اگر لباسش نیاز به شستشو دارد، باید آن را بیاورد و به انسان با محبت بسپارد تا او آن را بشوید. وقتی محتسب این صحبتها را شنید، از سخنان شیخ خجالت کشید و به پای او افتاد و از انکار و قضاوت نادرستش پشیمان شد.