گنجور

حکایت شمارهٔ ۶۵

شیخ بلحسن سنجاری گفت از شیخ بومسلم پارسی شنیدم کچون شیخ عبدالرحمن سلمی را وفات رسید به نشابور، من قصد میهنه کردم به زیارت شیخ ابوسعید بوالخیر قدس اللّه روحه العزیز و ارواحهم، و ابتداء کار او بود. چون بمیهنه رسیدم بخدمت شیخ در مسجد شدم، و او در مسجد بود مرا اکرام کرد و درویشی را گفت ببین تا چیزی هست کی او بکار برد؟ آن درویش برفت و باز آمد، گفت چیزی نیافتم، شیخ گفت یا فقیر ما افقرک! پس روزی پیش او مقام کردم، چون عزم مراجعت افتاد از شیخ درخواست کردم که برای من بخط مبارک خویش چیزی بر جایی نویس. کاغذ پیش نهادم بخط خویش بنوشت، بیت:

تَقَشع غَیم الهجر عَن قمرِ الحُبّ
و اَشْرَقَ نُورُ الصُّبْحِ فِی ظُلمَةِ الْعَتبِ
و جاءَ نسیمُ الْاِعْتذارِ مُحَفّفاً
فَصادَفَهُ حسنُ الْقبُولِ مِنَ الْقَلْبِ

کاغذ بستدم و شیخ را وداع کردم. چون بازمی‌گشتم شیخ گفت وَ تَریهُمْ یَنْظُروُنَ اِلَیْکَ وَهُمْ لایُبْصِرُونَ. من بازگشتم و به پارس آمدم. مدتی مدید برین بگذشت وقتی درویشی از اصحاب ما که او را محمد کوهیان گفتندی قصد زیارت شیخ بوسعید کرد به خراسان، من او را گفتم چون به خدمت شیخ رسی سلام من برسان و شیخ را بگوی «و تریهم ینظرون الیک و هم لایبصرون» آن درویش برفت و زیارت شیخ بجای آورد. چون بازآمد گفت چون من بنشابور رسیدم شیخ بوسعید آنجا بود، چون بسلام شیخ رفتم و سلام گفتم شیخ گفت و علیک السلام «وتریهم ینظرون الیک وهم لایبصرون».

حکایت شمارهٔ ۶۴: یک روز شیخ در نشابور مجلس می‌گفت، بازرگانی بود در مجلس شیخ، اندیشه کرده بود که شیخ را بخانه برد و حلوا و زیره بایی دهد. در میان مجلس شیخ روی بدان بازرگان کرد و گفت ای جوامرد آن حلوا و زیره باکی برای ما ترتیب کردۀ به حمالی ده تا بیارد، در راه آنجا که مانده گردد آنجا بنهد. آن مرد برفت و آن دیک بر سر حمال نهاد و می‌برد تا آنجا کی حمال مانده شد. بدرسرایی شد کی بود، آوازی داد، پیری بیرون آمد و گفت اگر زیره باوحلوای بشکر داری بیا. بازرگان گفت این از کرامات شیخ عجایب‌تر است. ازو پرسید کی تو بچه دانستی که ما زیره با وحلوای بشکر داریم؟ پیر گفت ما چند روزست که طعام نیافته‌ایم، کودکی در گاهواره بهمت دعایی کی بارخدایا پدر و برادران ما را زیره باو حلوای بشکر ده! دعای او مستجاب شد، شیخ بوسعید را ازین خبر شده بود بفرستاد.حکایت شمارهٔ ۶۶: استاد امام اسماعیل صابونی گفت در آن وقت کی شیخ بنشابور بود، روزی می‌رفتم تا به زیارت شیخ شوم. با خود اندیشه کردم کی در آن وقت کی با شیخ پیش بوعلی زاهر به سرخس اخبار می‌خواندیم کدام اخبارست و در کدام جزوست؟ این معانی می‌اندیشیدم چون پیش شیخ درشدم و سلام گفتم، شیخ برخاست و مرا در برگرفت. چون بنشستم شیخ گفت یا استاد آن اخبار که به سرخس در خدمت بوعلی زاهر سماع کردیم، اول خبر در جزو اول کدامست؟ گفتم تا جزو مطالعه نکنم ندانم. شیخ گفت اول حدیث اینست کی حُبُّ الدُّنْیا رَأْسُ کُلِّ خَطِیئَةِ پس شیخ گفت حدیث دوم چیست؟ گفتم یاد ندارم. شیخ گفت حدیث دوم اینست کی دَعْ ما یُرِیبُکَ اِلی مالایُرِبیک. پس شیخ گفت سوم کدامست؟ گفتم یاد ندارم. شیخ گفت حدیث سوم اینست که کانَ رَسُولُ اللّه صَلَّی اللّه عَلَیْهِ و سَلَّمْ لایَدَّخِّرُ شَیْئاً لِغَدٍ استاد اسماعیل گفت چون شیخ این احادیث بگفت مرا یاد آمد کی همچنین است کی شیخ گفت و بدانستم کی شیخ آن اندیشه کی در راه کرده بودم بمن نمود، و یقین بدانستم که شیخ را بر اسرار ما وقوفی است.

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.