اطلاعات
وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
هم حسن مؤدب گفت کی مرا وقتی از جهت صوفیان در نشابور قرضی بسیار برآمده بود و صبر میکردم تا شیخ چه فرماید. روزی نماز بامداد گزارد،گفت ای حسن دوات و پارۀ کاغذ حاضر گردان. گفتم اللّه اکبر. دوات و کاغذ پیش شیخ آوردم، شیخ بنوشت کی:
هوش مصنوعی: حسن مؤدب میگوید که زمانی در نشابور به خاطر صوفیان مبلغ زیادی قرض روی دوش او بود و او صبر میکرد تا شیخ چه دستوری بدهد. یک روز بعد از نماز صبح، شیخ به او گفت که دوات و یک تکه کاغذ بیاورد. حسن میگوید که با کلام "اللّه اکبر" دوات و کاغذ را به شیخ تقدیم کرد و شیخ شروع به نوشتن کرد.
هر جا که روی دو گاوکارند و خری
خواهی تو برو بمرو خواهی بهری
هوش مصنوعی: هر جا که بروی، اگر دو گاو برای کشیدن بار وجود داشته باشد و ولنگاری تو را بر نتابد، برو و کار کن. اگر میخواهی بهرهای ببری و از آن کار سود ببری، خود را از بیکاری برهان.
مرا گفت اینکاغذ بستان و بدر خانقاه بیرون شو، بدست راست، آنکس را که پیش تو آید بوی رسان. حسن گفت چون بیرون رفتم جوانی پیش آمد سلام گفتم و سلام شیخ برسانیدم و کاغذ بوی دادم. بوس بر داد و بر چشم نهاد. تاریک بود، نتوانست خواندن، بدر گرمابه رسیدیم آن جوان به حمام رفت و نبشته برخواند، واقعۀ او بود. مرا گفت پیش شیخ بر. من اورا پیش شیخ بردم، سلام گفت، صد دینار زر و نافۀ مشک و پارۀ عود پیش شیخ بنهاد. شیخ گفت دل فارغ دار کی مقصود هم اینجا حاصل شود. جوان بیرون آمد و مرا گفت با من بیا، باوی رفتم، در کاروان سرایی شدم، صد دینار دیگر بسخت و بداد و گفت در وجه اوام شیخ کن و اگر مقصود اینجا حاصل شود صددینار دیگر بدهم. من سؤال کردم کی واقعۀ تو چیست؟ گفت مرا یک همباز به بلغارست و یکی دیگر بنهر واله، سه سالست، مرا دوش قاصدی رسید از مرو که یک انباز بمرو آمده است، من عزم مرو کردم، در شب قاصدی دیگر رسید که آن دگر انباز بهری رسیده است. من همه شب اندیشه میکردم که به مرو روم یا بهری؟ سحرگاه مرا در دل آمد کی بامداد به نزدیک شیخ روم و او را صد دینار زر و قدری بوی خوش برم و ازوی سؤال کنم که به مرو روم یا بهری هرچ او اشارت کند برآن بروم، بامداد میامدم، تو مرا پیش آمدی و کاغذ دادی. اکنون چون بر لفظ شیخ رفت کی همین جا مقصود حاصل آید، منتظرم تا چه پدید آید. حسن گفت نماز پیشین آن جوان رادیدم مرا گفت آن انباز کی بهری آمده بود رسید. نماز دیگر به بازار بیرون شدم، آن جوان را دیدم که میدوید و میگفت همباز دیگر از مرو در رسید، من به طلب تو میآمدم و چنانک شیخ فرموده بود مقصود هم اینجا حاصل آمد. صد دینار دیگر به من داد. من پیش شیخ آمدم، شیخ فرمود که آن سیصد دینار زر بوام باز ده و بعد ازین هیچ داوری مکن که آنچ این قوم خورند آنرا داوری نباشد کی گزارندۀ این حقّ تعالی است.
هوش مصنوعی: مردی به من گفت که کاغذی را بگیر و از خانقاه بیرون برو، و هر کسی که در راهت قرار گرفت را بفرست. حسن گفت وقتی بیرون رفتم، جوانی به من نزدیک شد. سلام کردم و سلام شیخ را به او رساندم و کاغذ را به او دادم. جوان آن را بوسید و بر چشمانش نهاد. چون تاریک بود، نتوانست آن را بخواند. ما به گرمابه رسیدیم و جوان به حمام رفت و نوشته را خواند که خبر او بود. او گفت که من را به نزد شیخ ببر. من او را به نزد شیخ بردم، او سلام کرد و صد دینار طلا و مقداری عطریات و تکهای عود به شیخ تقدیم کرد. شیخ فرمود که با دل آرام باش که در اینجا به مقصود خواهی رسید. جوان بیرون آمد و مرا خواست که با او بروم. من با او به کاروانسرا رفتم و او صد دینار دیگر به من داد و گفت که این مبلغ به عنوان هدیه به شیخ بده و اگر به مقصود برسم، باز صد دینار دیگر به تو میدهم. من از او پرسیدم ماجرای تو چیست؟ او گفت که یک همباز من در بلغار است و دیگری در حاشیه نهر واله، و آنها سه سال است که از هم جدا شدهایم. دیشب پیامی از مرو دریافت کردم که همبازی من به مرو آمده است و من تصمیم گرفتم به مرو بروم. اما در نیمه شب پیام دیگری به من رسید که همبازی دیگری به بهری رسیده است. تمام شب در فکر بودم که به مرو بروم یا به بهری. صبح تصمیم گرفتم به نزد شیخ بروم و صد دینار طلا و مقداری عطر به او تقدیم کنم و از او بپرسم که به کدامجا بروم. صبح به راه افتادم و تو به من نزدیک شدی و کاغذ را به من دادی. حالا که شیخ فرمود اینجا مقصود حاصل میشود، منتظر نتیجه هستم. حسن گفت که در نماز اول جوان را دیدم و او گفت همبازیام که به بهری آمده بود، اکنون به مرو رسیده است. در نماز بعدی به بازار رفتم و جوان را دیدم که میدوید و میگفت که همباز دیگر از مرو آمده است و من به دنبال تو میآمدم و همانطور که شیخ فرموده بود، مقصود اینجا حاصل شد. او صد دینار دیگر به من داد. به نزد شیخ رفتم و شیخ فرمود که آن سیصد دینار را به جوان برگردان و بعد از این هیچ داوری نکن، زیرا آنچه این مردم میخورند را نمیتوان داوری کرد، چون این حق متعلق به خداوند است.