گنجور

حکایت شمارهٔ ۴۲

حسن مؤدب گفت کی روزها بود کی در خانقاه گوشت نیاورده بودند، که وجه آن نداشتم و جمع را تقاضاء گوشت می‌بود. یک روز شیخ مجلس می‌گفت: مرا گفت برخیز یا حسن و نزدیک آن جوان رو نزدیک آن جوان شدم،گفتم شیخ گفت ای جوان، آن درست کی بربند تست یک دینار و حبهٔیست بدرویشان رسان. چون بشنید گریان شد، بند را بگشاد و درست زر بمن داد، بخدمت شیخ آوردم. شیخ گفت برو تا به سر بازار آهنگران، جوان قصاب برۀ شیر مست بر دست دارد تکلفها کرده، از وی بخر و با او برو تا بشوله و درآن گو انداز تا جانوران آن مغاک دهانی چرب کنند. می‌رفتم و همه راه بدرون داوری می‌کردم که چند روزست در خانقاه گوشت نبوده است، شیخ برۀ شیرمست پرورده بسگان می‌دهد. چون رفتم همچنان دیدم کی شیخ فرموده بود و آن بره را ازوی خریداری کردم و آن درست بوی رسانیدم و جوان را با خود ببردم وآن بره در پیش سگان انداختم و خلقی برآن بانکار به نظاره بیستادند. آن جوان بگریستن استاد و گفت مرا پیش شیخ بر، جوان را بخدمت شیخ بردم، در پای شیخ افتاد و می‌گفت توبه کردم. شیخ مرا گفت ای حسن چهار ماهست که این جوان در آن بره رنج می‌برد، دوش آن بره بمرد جوان را دریغ آمد که بیندازد، روانداشتیم کی آن مردار به حلق خلق رسد و مسلمانی از آن مردار بخورد. این مرد بمقصود رسید، آن جانوران نیز لبی چرب کردند، تو داوری چرا می‌کنی؟ این درویشان پاکانند، جز پاک نخورند جوان بر پای خاست و گفتا که مرا گوسفند حلال هست جهت صوفیان شیخ گفت این همه می‌بایست تا سگان دهنی چرب کنند و این مرد به مقصود رسد و شما بگوشت حلال.

حکایت شمارهٔ ۴۱: هم حسن مؤدب گفت کی مرا وقتی از جهت صوفیان در نشابور قرضی بسیار برآمده بود و صبر می‌کردم تا شیخ چه فرماید. روزی نماز بامداد گزارد،گفت ای حسن دوات و پارۀ کاغذ حاضر گردان. گفتم اللّه اکبر. دوات و کاغذ پیش شیخ آوردم، شیخ بنوشت کی:حکایت شمارهٔ ۴۳: در آن وقت کی شیخ بوسعید به نشابور بود مؤذن مسجد مطرز یک شب بر مناره قرآن می‌خواند و در آن همسایگی ترکی بیمار بود، ترک را آواز مؤذن خوش آمد، بسیاری بگریست. چون آفتاب روی بنمود کس بفرستاد ومؤذن را بخواند و گفت دوش برین مناره قرآن تومی‌خواندی؟ گفت بلی. گفت دیگرباره برخوان. مؤذن پنج آیتی برخواند. یک درست زر بوی همراه کرد. مؤذن بستد و از پیش ترک بیرون آمد و به مجلس شیخ آمد. شیخ سخن می‌گفت، در میان مجلس دو سگبان از در خانقاه درآمدند و از شیخ چیزی خواستند. شیخ روی بمؤذن کرد و گفت آن درست زر که از ترک گرفتۀ بدین هر دو شخص رسان. مؤذن در تفکر افتاد که ترک زر تنها بمن داد و آنجا هیچ کس حاضر نبود شیخ را که گفت؟ شیخ گفت بسیار میندیش کی آب گرمابه پارگین را شاید.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.