گنجور

حکایت شمارهٔ ۴۰

حسن مؤدب گفت کی روزی شیخ در نشابور از مجلس فارغ شده بود و مردمان برفته بودند و من پیش وی ایستاده، و مرا وام بسیار جمع شده و دل مشغول مانده که تقاضا می‌کردند و هیچ معلوم نبود و مرا می‌بایست که شیخ در آن معنی سخنی گوید و نمی‌گفت، شیخ اشارت کرد کی باز پس نگاه کن. واپس نگریستم، پیر زنی از در خانقاه درمی‌آمد، من پیش او شدم، صَرهٔ زر به من داد و گفت صد دینار است، به خدمت شیخ بنه و بگو تا دعایی در کار ما کند. من بستدم و شاد شدم و گفتم هم اکنون قرض‌ها را بازدهم. پیش شیخ بردم و بنهادم. شیخ گفت این‌جا منه، بردار و می‌رو تا به گورستان حیره، آن‌جا چهارطاقی‌ست، نیمی افتاده، پیری‌ست آن‌جا خفته، سلام ما به وی رسان و صِرهٔ زر به وی ده و بگوی چون این برسد بَرِ ما آی تا دیگر دهیم. حسن گفت من برفتم، پیری را دیدم ضعیف، تنبوری زیر سر نهاده و خفته، او را بیدار کردم و سلام شیخ رسانیدم و زر به وی دادم. مرد فریاد درگرفت و گفت مرا پیش شیخ بَر. پرسیدم که حال تو چیست؟ گفت من مردی‌ام چنین که می‌بینی، پیشه‌ام تنبورزدن است، چون جوان بودم در پیش خلق قبولی داشتم. در این شهر هیچ جایْ دوتن به هم ننشستندی که نه من سِیُمِ ایشان بودم، و بسیار شاگردان دارم، اکنون چون پیر شدم حال بر من بگشت و هیچ‌کس مرا نخوانَد. اکنون که نان تنگ شد، زن و فرزندم نیز از خانه دور کردند که ما تو را نمی‌توانیم داشت، ما را در کار خدا کن. راه فرا هیچ‌جای ندانستم، بدین گورستان آمدم و به‌درد بگریستم و به خدای تعالیٰ مناجات کردم که خداوندا هیچ پیشه نمی‌دانم و جوانی و قوّت ندارم، همه خلقم رد کردند، اکنون زن و فرزند نیز مرا بیرون کردند، اکنون من و تو و تو؛ و من، امشب تو را مطربی خواهم کرد تا نانم دهی. تا به وقت صبح‌دم تنبور می‌زدم و می‌گریستم، بامداد مانده شده بودم، در خواب شدم تا این ساعت که مرا تو بیدار کردی. حسن گفت با او به هم به خدمت شیخ آمدم، شیخ همان‌جا نشسته بود، آن پیر در دست و پای شیخ افتاد و توبه کرد، شیخ گفت ای جوان‌مرد از سرِ کمی و نیستی و بی‌کسی در خرابه نَفَسی زدی، ضایعت نگذاشت. برو و هم با اوی می‌گوی و این سیم می‌خور. پس (شیخ) روی به من کرد و گفت ای حسن هیچ‌کس در کار خدای زیان نکرده‌ست، آنِ او پدید آمد، آنِ تو نیز پدید آید. حسن گفت دیگر روز که شیخ از مجلس فارغ شد، کسی بیامد و دویست دینار زر به من داد کی پیش شیخ بَر. چون به خدمت شیخ بردم، فرمود که در وَجه وام نِه و در آن وجه صرف کرده شد.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

حسن مؤدب گفت کی روزی شیخ در نشابور از مجلس فارغ شده بود و مردمان برفته بودند و من پیش وی ایستاده، و مرا وام بسیار جمع شده و دل مشغول مانده که تقاضا می‌کردند و هیچ معلوم نبود و مرا می‌بایست که شیخ در آن معنی سخنی گوید و نمی‌گفت، شیخ اشارت کرد کی باز پس نگاه کن. واپس نگریستم، پیر زنی از در خانقاه درمی‌آمد، من پیش او شدم، صَرهٔ زر به من داد و گفت صد دینار است، به خدمت شیخ بنه و بگو تا دعایی در کار ما کند. من بستدم و شاد شدم و گفتم هم اکنون قرض‌ها را بازدهم. پیش شیخ بردم و بنهادم. شیخ گفت این‌جا منه، بردار و می‌رو تا به گورستان حیره، آن‌جا چهارطاقی‌ست، نیمی افتاده، پیری‌ست آن‌جا خفته، سلام ما به وی رسان و صِرهٔ زر به وی ده و بگوی چون این برسد بَرِ ما آی تا دیگر دهیم. حسن گفت من برفتم، پیری را دیدم ضعیف، تنبوری زیر سر نهاده و خفته، او را بیدار کردم و سلام شیخ رسانیدم و زر به وی دادم. مرد فریاد درگرفت و گفت مرا پیش شیخ بَر. پرسیدم که حال تو چیست؟ گفت من مردی‌ام چنین که می‌بینی، پیشه‌ام تنبورزدن است، چون جوان بودم در پیش خلق قبولی داشتم. در این شهر هیچ جایْ دوتن به هم ننشستندی که نه من سِیُمِ ایشان بودم، و بسیار شاگردان دارم، اکنون چون پیر شدم حال بر من بگشت و هیچ‌کس مرا نخوانَد. اکنون که نان تنگ شد، زن و فرزندم نیز از خانه دور کردند که ما تو را نمی‌توانیم داشت، ما را در کار خدا کن. راه فرا هیچ‌جای ندانستم، بدین گورستان آمدم و به‌درد بگریستم و به خدای تعالیٰ مناجات کردم که خداوندا هیچ پیشه نمی‌دانم و جوانی و قوّت ندارم، همه خلقم رد کردند، اکنون زن و فرزند نیز مرا بیرون کردند، اکنون من و تو و تو؛ و من، امشب تو را مطربی خواهم کرد تا نانم دهی. تا به وقت صبح‌دم تنبور می‌زدم و می‌گریستم، بامداد مانده شده بودم، در خواب شدم تا این ساعت که مرا تو بیدار کردی. حسن گفت با او به هم به خدمت شیخ آمدم، شیخ همان‌جا نشسته بود، آن پیر در دست و پای شیخ افتاد و توبه کرد، شیخ گفت ای جوان‌مرد از سرِ کمی و نیستی و بی‌کسی در خرابه نَفَسی زدی، ضایعت نگذاشت. برو و هم با اوی می‌گوی و این سیم می‌خور. پس (شیخ) روی به من کرد و گفت ای حسن هیچ‌کس در کار خدای زیان نکرده‌ست، آنِ او پدید آمد، آنِ تو نیز پدید آید. حسن گفت دیگر روز که شیخ از مجلس فارغ شد، کسی بیامد و دویست دینار زر به من داد کی پیش شیخ بَر. چون به خدمت شیخ بردم، فرمود که در وَجه وام نِه و در آن وجه صرف کرده شد.
هوش مصنوعی: حسن مؤدب نقل می‌کند که روزی شیخ از مجلس در نشابور بیرون آمد و مردم رفتند. او به شیخ نزدیک شد، اما نگران بود زیرا وامی بزرگ بر دوشش سنگینی می‌کرد و امیدوار بود که شیخ درباره آن صحبت کند. شیخ به او اشاره کرد که برگردد. وقتی او برگشت، پیر زنی را دید که از در خانقاه داخل می‌شد. او نزد آن زن رفت و آن زن به او یک ظرف طلا داد و گفت که صد دینار است و باید به شیخ بدهد تا برای او دعا کند. حسن خوشحال شده و با خود فکر کرد که حالا می‌تواند قرض‌هایش را بپردازد. او زیور را نزد شیخ آورد، اما شیخ گفت که آنجا نگذارد و به گورستان حیره برود و به پیرزنی که آنجا خوابیده است سلام برساند و طلا را به او بدهد و بگوید که به شیخ بیاید تا دوباره به او کمک کند. حسن به گورستان رفت و پیر مردی ضعیف را دید که خوابیده بود. او بیدار کرد و سلام شیخ را به او رساند و طلا را به او داد. مرد فریاد کرد که او را به پیش شیخ ببرد. حسن از او حالش را پرسید و پیر مرد گفت که روزگاری داشت و در جوانی معروف بوده، اما اکنون چون پیر شده و نانش تنگ شده، از خانواده‌اش دور مانده و به گورستان آمده و به درگاه خدا نماز خوانده است. حسن با او به شیخ برگشت و آن مرد در برابر شیخ سجده کرد و توبه کرد. شیخ به او گفت که در برابر بی‌کسی و فقرش ناامید نشود و به او امید داد. حسن سپس روز بعد به شیخ خبر داد که کسی دواصد دینار به او داده که باید به پیش شیخ ببرد و شیخ فرمود که این پول برای قرض نرود و برای نیازهای دیگر صرف شود.