حکایت شمارهٔ ۳۹
ابوبکر محمد الواعظ السرخسی گفت من بعد ازوفات شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز قصیدۀ گفتم شیخ را و آن بقعۀ بزرگوار بستودم و در آن قصیده این دو بیت گفته بودم:
چون این قصیده در تربت مقدس در حضور فرزندان شیخ برخواندم، شیخ عبدالصمدبن الحسین الصوفی السرخسی که از مریدان خاص شیخ بود و از اصحاب عشرۀ او، گفت صدق این دو بیت را حکایتی بشنو. پس بر سر تربت مطهر در حضور جمع گفت من درخدمت شیخ بنشابور بودم، شبی بخواب دیدم که شیخ جایگاهی نشسته بودی که معهود او نبود مثل آنجا نشستن. چون شیخ را گفتمی چیست ای شیخ که بر جایگاه خویش ننشستۀ؟ شیخ گویدی من بر جایگاه خویشم، دیگربار گفتمی که ای شیخ چونست که برجایگاه خویش ننشستۀ؟ خیرهست. شیخ گفتی مرا مکان نیست نه تحت و نه فوق، نه یمین و نه یسار و نه جهت و اینک ما در مکان مینشینیم برای مصالح مردمانست و برای آنک تا حوایج خلق از ما روا شود و کار ایشان به سبب ما برآید. از خواب بیدار شدم و باوراد مشغول شدم. بامداد در مجلس بودم نشسته کی شیخ ازصومعه بیرون آمد و بر تخت نشست چنانک معهود او بود، لحظه سر در پیش افگند، پس سر برآورد و گفت یا عبدالصمد بیا و آن خواب کی دوش دیدۀ ما را حکایت کن. من از آن حال به تعجب بماندم که من آن خواب به هیچ آفریده نگفته بودم. سر بگوش شیخ بردم و آن خواب را اساس نهادم و میکوشیدم تا کسی دیگربنشنود. هنوز من آغاز نکرده بودم که شیخ آواز بلند کرد و گفت چنان گوی که مردمان شنوند کی مادر مکان برای ایشان مینشینیم والا ما را مکان نیست. فریاد بر من افتاد وآن خواب با مردمان تقریر کردم، حالتی خوش پیدا شد. اکنون این دو بیت بعد از وفات او بر زفان تو رانده است.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.