گنجور

شمارهٔ ۵ - در مدح منصور بن سعید

شب آمد و غم من گشت یک دو تا فردا
چگونه ده صد خواهد شد این عنا و بلا
چرا خورم غم فردا وزآن چه اندیشم
که نیست یک شب جان مرا امید بقا
چو شمع زارم و سوزان و هر شبی گویم
نماند خواهم چون شمع زنده تا فردا
همی بنالم چون چنگ و خلق را از من
همی به کار نیاید جز این بلند نوا
همی کند سرطان وار باژگونه به طبع
مسیر نجم مرا باژگونه چرخ دو تا
اگر ز ماه وز خورشید دیدگان سازم
به راه راست درآیم به سر چو نابینا
ضعیف گشته در این کوهسار بی فریاد
غریب مانده برین آسمان بی پهنا
گر آنچه هست بر این تن نهند بر کهسار
ور آنچه هست درین دل زنند بر دریا
ز تابش آب شود در در میان صدف
ز رنج خون شودی لعل در دل خارا
مرا چون تیغ دهد آب آبگون گرودن
هر آنگهی که بنالم به پیش او ز ظما
چو تیغ نیک بتفساندم ز آتش دل
در آب دیده کند غرق تا به فرق مرا
قضا به من نرسد زآنکه نیست از من دور
نشسته با من هم زانوی منست این جا
به هر سپیده دمی و به هر شبانگاهی
ز نزد من به زمین بر پراکنند قضا
ز تاب و تف دمم سنگ خاره خاک شدست
در آب چشمم از آن خاک بردمید گیا
نبشتنی را خاکستر است دفتر من
چون خامه نقش وی انگشت من کند پیدا
بماند خواهد جاوید کز بلندی جای
نه ممکن است که بروی جهد شمال و صبا
مکن شگفت ز گفتار من که نیست شگفت
از این که گفتم اندیشه کن شگفت چرا
عمید مطلق منصور بن سعید که چرخ
ز آستانه درگاه او ستد بالا
جواد کفی عادل دلی که در قسمت
ز بخل و ظلم نیامد نصیب او الا
که جام باده به ساقی دهد به دست تهی
به تیغ سر بزند کلک را نکرده خطا
به مکرمات تو دعوی اگر کند گردون
بسنده باشد او را دو کف تو دو گوا
امام عالم و مطلق تو را شناختمی
اگر شناختمی طبع جهل و اصل جفا
نهادمی همه گل را به خلق تو نسبت
اگر ز گلها درنامدی گل رعنا
بهاری ابر به کف تو نیک مانستی
به رعد اگر نزدی در زمانه طبل سخا
شبی به اصل خود از خار و از صدف گل و در
ز روزگار بهاری و ز آفتاب ضیا
ز چرخ گردون مهری ز کوه ثابت زر
ز چشم ابر سرشکی ز حد تیغ مضا
درست و راست صفات تو گویم و نه شگفت
درست و راست شنیدن ز مردم شیدا
شگفت از آنکه همه مغز من محبت توست
ار آنکه کوه رسیل است مرمرا به صدا
چون من به سنت در اطاعت تو دارم تن
فضایل تو به من بر فریضه کرد ثنا
دلیروار همی وصف تو نیارم گفت
ز کفر ترسم زیرا که نیستت همتا
چه روز باشد کانجاه سازدت گردون
که من درآیم و گویم تو را ثنا به سزا
مرا نگویی از اینگونه چند خواهم دید
سپید و چنگ ز روز و ز شب زمین ز هوا
فلک به دوران گه آسیا و گه دولاب
زمین ز گردون گه کهربا گه مینا
همی چه گویم و دانم همی کجا بینم
من آنچه گویم اینست عادت شعرا
دعای من ز دو لب راست تر همی نشود
بدان سبب که رسیدم به جایگاه دعا
ز بس بلندی ظل زمین به من نرسد
نه ام سپید صباح است و نه سیاه مسا
مدار چرخ کند آگهم ز لیل و نهار
مسیر چرخ خبر گویدم ز صیف و شتا
نگر به دیده چگونه نمایدم خورشید
چو آفتاب نماید مرا به دیده سها
گر استعانت و راحت جز از تو خواستمی
دو چنگ را زدمی در کمرگه جوزا
همیشه بادی بر جای تا همیشه بود
به جای مرکز غبرا و گنبد خضرا
چو چرخ مرکز جاه تو را شتاب و سکون
چو طبع آتش رأی تو را سنا و ضیا

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شب آمد و غم من گشت یک دو تا فردا
چگونه ده صد خواهد شد این عنا و بلا
هوش مصنوعی: شب فرا رسید و غم من بیشتر شد. نمی‌دانم فردا حال و روزم چگونه خواهد بود و این درد و رنج چه تعداد خواهد شد.
چرا خورم غم فردا وزآن چه اندیشم
که نیست یک شب جان مرا امید بقا
هوش مصنوعی: چرا باید به فکر غم فردا باشم و از چیزهایی که نگرانش هستم، که اصلاً وجود ندارد؟ فقط یک شب جانم به امید باقی ماندن زندگی می‌گذرد.
چو شمع زارم و سوزان و هر شبی گویم
نماند خواهم چون شمع زنده تا فردا
هوش مصنوعی: مانند شمعی هستم که در حال سوختن و غمگینی، هر شب به خود می‌گویم که نخواهم ماند، و چون شمعی زنده، تا صبح فردا انتظار می‌کشم.
همی بنالم چون چنگ و خلق را از من
همی به کار نیاید جز این بلند نوا
هوش مصنوعی: من همچون چنگ ناله می‌کنم و می‌بینم که جز این آواز بلند، هیچ کار دیگری از من به دیگران نمی‌رسد.
همی کند سرطان وار باژگونه به طبع
مسیر نجم مرا باژگونه چرخ دو تا
هوش مصنوعی: سرطان به شکل غیرعادی و معکوس بر روی روح و احساسات من تأثیر می‌گذارد و مانند یک ستاره در دو مسیر متفاوت در حال گردش است.
اگر ز ماه وز خورشید دیدگان سازم
به راه راست درآیم به سر چو نابینا
هوش مصنوعی: اگر چشمانم را از نور ماه و خورشید بگیرم، مانند یک فرد نابینا به سمت راست هدایت خواهم شد.
ضعیف گشته در این کوهسار بی فریاد
غریب مانده برین آسمان بی پهنا
هوش مصنوعی: در دل این کوهستان، انسان به ضعف رسیده و به تنهایی در آسمان وسیع و بی‌نهایت احساس بی‌صدایی و غربت می‌کند.
گر آنچه هست بر این تن نهند بر کهسار
ور آنچه هست درین دل زنند بر دریا
هوش مصنوعی: اگر آنچه که وجود دارد بر این بدن گذاشته شود، مانند کوهساری محکم خواهد بود؛ و اگر آنچه در این دل است به دریا بیفتد، مانند جریانی پر قدرت و روان خواهد شد.
ز تابش آب شود در در میان صدف
ز رنج خون شودی لعل در دل خارا
هوش مصنوعی: از تابش نور آفتاب، آب در درون صدف به مروارید تبدیل می‌شود و از رنج و سختی، گلی سرخ در دل سنگ شکل می‌گیرد.
مرا چون تیغ دهد آب آبگون گرودن
هر آنگهی که بنالم به پیش او ز ظما
هوش مصنوعی: من وقتی که در محضر او هستم، مانند تیغی تیز و برنده می‌شوم. در هر زمانی که از درد و رنج خود ناله کنم، او بر من رحمت می‌آورد و به من توجه می‌کند.
چو تیغ نیک بتفساندم ز آتش دل
در آب دیده کند غرق تا به فرق مرا
هوش مصنوعی: چون قهری را از آتش دلم به چشمانم ریختم، در آب چشمانم غرق شدم تا زمانی که به سرم برسد.
قضا به من نرسد زآنکه نیست از من دور
نشسته با من هم زانوی منست این جا
هوش مصنوعی: سرنوشت بد به من نخواهد رسید، زیرا آنچه برایم تعیین شده، از من فاصله ندارد و در واقع، آنچه در آینده برایم رقم می‌خورد، در کنار من نشسته است.
به هر سپیده دمی و به هر شبانگاهی
ز نزد من به زمین بر پراکنند قضا
هوش مصنوعی: هر صبح و هر شب، تقدیر و سرنوشت از جانب من به زمین پخش می‌شود.
ز تاب و تف دمم سنگ خاره خاک شدست
در آب چشمم از آن خاک بردمید گیا
هوش مصنوعی: از شدت ناراحتی و اندوه، دلم به سنگی سفت تبدیل شده و اشک‌های من باعث شده که آن سنگ به زیر آب برود و از آن خاک، گیاهی روییده است.
نبشتنی را خاکستر است دفتر من
چون خامه نقش وی انگشت من کند پیدا
هوش مصنوعی: کتاب من همچون خاکستر است و وقتی که با انگشت خود بر آن می‌نویسم، رد و اثر آن آشکار می‌شود.
بماند خواهد جاوید کز بلندی جای
نه ممکن است که بروی جهد شمال و صبا
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که چیزی که از بین رفته و به جا مانده، دیگر امکان بازگشت به آن نیست و گاهی تلاش برای رسیدن به آن، بیهوده است. به نوعی نشان دهنده‌ی دشواری یا غیرممکن بودن بعضی از خواسته‌هاست.
مکن شگفت ز گفتار من که نیست شگفت
از این که گفتم اندیشه کن شگفت چرا
هوش مصنوعی: از حرف‌های من تعجب نکن، زیرا تعجبی ندارد که من این را گفتم. به این فکر کن که چرا باید تعجب کنی.
عمید مطلق منصور بن سعید که چرخ
ز آستانه درگاه او ستد بالا
هوش مصنوعی: عمید مطلق منصور بن سعید کسی است که اقتدار و بزرگی او باعث شده است تا چرخ زندگی به دور درگاه او بچرخد و به او احترام بگذارد.
جواد کفی عادل دلی که در قسمت
ز بخل و ظلم نیامد نصیب او الا
هوش مصنوعی: جواد انسانی عادل است که قلبش پر از خوبی است و از بخل و ظلم چیزی به او نرسیده است.
که جام باده به ساقی دهد به دست تهی
به تیغ سر بزند کلک را نکرده خطا
هوش مصنوعی: ساقی جام شراب را به کسی می‌دهد که دستش خالی است و با نیرویی قوی و بدون خطا، از جایی او را می‌برد.
به مکرمات تو دعوی اگر کند گردون
بسنده باشد او را دو کف تو دو گوا
هوش مصنوعی: اگر آسمان بخواهد به کرامت‌ها و فضائل تو ادعا کند، همین که دو دست تو به عنوان شاهد حاضر باشد، برای او کافی است.
امام عالم و مطلق تو را شناختمی
اگر شناختمی طبع جهل و اصل جفا
هوش مصنوعی: اگر تو را می‌شناختم، می‌دانستم که دانایی و قدرت تو بی‌نظیر است و این جهل و نادانی من فقط ناشی از بی‌اطلاعی و نادانی خودم است.
نهادمی همه گل را به خلق تو نسبت
اگر ز گلها درنامدی گل رعنا
هوش مصنوعی: تمام زیبایی‌ها و گل‌ها را به تو نسبت می‌دهم، مگر اینکه خودت از میان گل‌ها جلوه‌گر شوی و خود را نشان بدهی.
بهاری ابر به کف تو نیک مانستی
به رعد اگر نزدی در زمانه طبل سخا
هوش مصنوعی: تو مثل بهاری هستی که ابرها در دستانت قرار دارند و اگر در زمانه کسی نتواند به تو شگفتی ایجاد کند، همچنان صدای بخشش و سخاوت تو به گوش می‌رسد.
شبی به اصل خود از خار و از صدف گل و در
ز روزگار بهاری و ز آفتاب ضیا
هوش مصنوعی: روزی به اصل وجود خود بازگشتم، آدمی که از جنبه‌های سختی و ناملایمات به زندگی می‌نگرد، همان‌طور که گل از خار و صدف به دنیا می‌آید، در این روزگار بهاری و در زیر نور آفتاب، به سرزندگی و روشنایی عشق پی بردم.
ز چرخ گردون مهری ز کوه ثابت زر
ز چشم ابر سرشکی ز حد تیغ مضا
هوش مصنوعی: از آسمان، مهر و نوری که درخشش خود را از کوه ثابت می‌گیرد، مانند قطره اشکی است که از چشمان ابر می‌چکد و به حدی بر لبهٔ تیز تیغ نازک می‌افتد.
درست و راست صفات تو گویم و نه شگفت
درست و راست شنیدن ز مردم شیدا
هوش مصنوعی: من ویژگی‌ها و صفات تو را به صداقت بیان می‌کنم و نه این که این موضوع عجیب باشد که از افرادی که عاشق و مجذوب هستند، حقیقت را بشنوند.
شگفت از آنکه همه مغز من محبت توست
ار آنکه کوه رسیل است مرمرا به صدا
هوش مصنوعی: عجیب است که همه درون من پر از عشق توست، درست مانند اینکه کوه درستی صدایی قوی و رسا دارد.
چون من به سنت در اطاعت تو دارم تن
فضایل تو به من بر فریضه کرد ثنا
هوش مصنوعی: زمانی که من در پیروی از دستورات تو هستم، فضایل تو به خاطر من به زبان ثنا و تمجید درآمده است.
دلیروار همی وصف تو نیارم گفت
ز کفر ترسم زیرا که نیستت همتا
هوش مصنوعی: من نمی‌توانم به راحتی و با شجاعت از تو صحبت کنم، زیرا از کفر و بی‌دینی می‌ترسم؛ چرا که هیچ کس مانند تو نیست.
چه روز باشد کانجاه سازدت گردون
که من درآیم و گویم تو را ثنا به سزا
هوش مصنوعی: چه روزی خواهد رسید که آسمان تو را به وجود آورد و من وارد شوم و تو را به استحقاق ستایش کنم.
مرا نگویی از اینگونه چند خواهم دید
سپید و چنگ ز روز و ز شب زمین ز هوا
هوش مصنوعی: مرا نگو چه تعداد از این لذت‌ها و زیبایی‌ها را خواهم دید؛ هم از نور روز و هم از تاریکی شب، همچون زیبایی‌های زمین و آسمان.
فلک به دوران گه آسیا و گه دولاب
زمین ز گردون گه کهربا گه مینا
هوش مصنوعی: جهان در نوسان است، گاهی در حرکت آسیاب و گاهی در چرخش زمین؛ این دوران به گونه‌های مختلفی همچون کهربا و مینا در جریان است.
همی چه گویم و دانم همی کجا بینم
من آنچه گویم اینست عادت شعرا
هوش مصنوعی: هر چه می‌گویم و می‌دانم، از کجا می‌توانم بگویم؟ آنچه که می‌گویم، تنها یک عادت برای شاعران است.
دعای من ز دو لب راست تر همی نشود
بدان سبب که رسیدم به جایگاه دعا
هوش مصنوعی: من نمی‌توانم به درستی دعا کنم، زیرا در موقعیتی قرار دارم که دیگری توانایی دعا کردن را دارد.
ز بس بلندی ظل زمین به من نرسد
نه ام سپید صباح است و نه سیاه مسا
هوش مصنوعی: به خاطر بلندی سایه زمین، به من نمی‌رسد. نه سپیدی صبح را دارم و نه سیاهی شب را.
مدار چرخ کند آگهم ز لیل و نهار
مسیر چرخ خبر گویدم ز صیف و شتا
هوش مصنوعی: چرخ زمان به آرامی می‌چرخد و من از روز و شب آگاه هستم. این چرخ، نشانه‌هایی از تابستان و زمستان به من می‌دهد.
نگر به دیده چگونه نمایدم خورشید
چو آفتاب نماید مرا به دیده سها
هوش مصنوعی: بنگر چگونه با نگاه خود می‌توانم خورشید را نشان دهم، زمانی که آفتاب به چشم من مانند ستاره‌ای درخشان می‌تابد.
گر استعانت و راحت جز از تو خواستمی
دو چنگ را زدمی در کمرگه جوزا
هوش مصنوعی: اگر تنها از تو یاری و آرامش می‌طلبیدم، دو دست را به گردن جوزا می‌زدم.
همیشه بادی بر جای تا همیشه بود
به جای مرکز غبرا و گنبد خضرا
هوش مصنوعی: همیشه باید نیرویی وجود داشته باشد تا مرکز عالم و آسمان‌ها به طور مداوم در حالت تعادل باقی بمانند.
چو چرخ مرکز جاه تو را شتاب و سکون
چو طبع آتش رأی تو را سنا و ضیا
هوش مصنوعی: هرچند که در زندگی تو، شتاب و آرامش وجود دارد، اما طبیعت و خصلت تو همچون آتش، همیشه درخشان و پرنور است.