گنجور

شمارهٔ ۲۴۸ - ناله از بند و زندان و مدح ثقة الملک طاهر

مقصور شد مصالح کار جهانیان
بر حبس و بند این تن رنجور ناتوان
در حبس و بند نیز ندارندم استوار
تا گرد من نباشد ده تن نگاهبان
هر ده نشسته بر در و بر بام سمج من
با یکدیگر دمادم گویند هر زمان
خیزید و بنگرید مبادا به جادویی
او از شکاف روزن پرد بر آسمان
هین بر جهید زود که حیلت گریست این
کز آفتاب پل کند از سایه نردبان
البته هیچ کس به نیندیشد این سخن
کاین شاعر مخنث خود کیست در جهان
چون بگذرد ز روزن و چون بر پرد ز سمج
نه مرغ و موش گشتست این خام قلبتان
با این دل شکسته و با دیده ضعیف
سمجی چنین نهفته و بندی چنین گران
از من همی هراسند آنان که سالها
زایشان همی هراسد در کار جنگوان
گیرم که ساخته شوم از بهر کارزار
بیرون شوم ز گوشه این سمج ناگهان
باچند کس برآیم در قلعه گرچه من
شیری شوم دژآگه و پیلی شوم دمان
پس بی سلاح جنگ چگونه کنم مگر
مر سینه را سپر کنم و پشت را کمان
زیرا که سخت گشته ست از رنج انده این
چونان که چفته گشته ست از بار محنت آن
دانم که کس نگردد از بیم گرد من
زینگونه شیرمردی من چون شود عیان
جانم ز رنج و محنتشان در شکنجه است
یارب ز رنج و محنت بازم رهان به جان
در حال خوب گردد حال من ار شود
بر حال من دل ثقت الملک مهربان
خورشید سرکشان جهان طاهر علی
آن چرخ با جلالت و آن بحر بی کران
ای آن جوان که چون تو ندیدست چرخ پیر
یارست رای پیر تو را دولت جوان
هم کوفسون مهر تو بر خویشتن دمد
ز آهنش ضیمران دمد از خار ارغوان
با جوش حشمت تو چه صحرا چه کوهسار
با زخم خنجر تو چه سندان چه پرنیان
دارد سپهر خوانده مهر تو را بناز
ندهد زمانه رانده کین تو را امان
بالای رتبت تو گذشته ز هر فلک
پهنای بسطت تو رسیده به هر مکان
یک ماهه دولت تو نگشته ست هیچ چرخ
یک روزه بخشش تو ندیدست هیچ کان
گرید همی نیاز جهان بر عطای تو
خندد همی عطای تو بر گنج شایگان
نه چرخ را خلاف تو کاری همی رود
نه ملک را ز رأی تو رازی بود نهان
پیوسته طیره و خجل است ابر و آفتاب
زان لفظ درفشان تو و دست زرفشان
جاه تو را سعادت چون روز را ضیا
عزم تو را کفایت چون تیغ را فسان
گر نه ز بهر نعمت بودی بدان درست
از فصل های سال نبودی تو را خزان
از بهر دیده و دل بد خواه تو فلک
سازد همی حسام و فرازد همی سنان
بیمت چو تیغ سر بزند دشمن تو را
گر چون قلم نبندد پیشت میان به جان
از تو قرین نصرت و اقبال و دولتست
ملک علای دولت و دین صاحب قران
والله که چشم چرخ جهاندیده هیچ وقت
نه چون تو بنده دید و نه چون او خدایگان
ای بر هوات خلق همه سود کرده من
بر مایه هوات چرا کرده ام زیان
اندر ولوع خدمت خویش اعتقاد من
دانی همه و داند یزدان غیب دان
چون بلبلان نوای ثناهای تو زدم
تا کرد روزگار مرا اندر آشیان
آن روی و قد بوده چو گلنار و ناردان
با رنگ زعفران شده با ضعف خیزران
اندر تنم ز سرما بفسرده خون تن
بگداخت بازم آتش دل مغز استخوان
آگنده دل چو نار ز تیمار و هر دو رخ
گشته چو نار کفته و اشکم چو ناردان
تا مر مرا دو حلقه بندست بر دو پای
هستم دو دیده گویی از خون دو ناودان
بندم همی چه باید کامروز مر مرا
بسته شود دو پای به یک تار ریسمان
چون تار پرنیان تنم از لاغری و من
مانم همی به صورت بی جان پرنیان
چندان دروغ گفت نشاید که شکر هست
از روی مهربانی نز روی سوزیان
در هیچ وقت بی شفقت نیست گوتوال
هر شب کند زیادت بر من دو پاسبان
گوید نگاهبانم گر بر شوی به بام
در چشم کاهت افتد از راه کهکشان
در سمج من دکانی چون یک بدست نیست
نگذاردم که هیچ نشینم بر آن دکان
این حق بگو چگونه توانم گزاردن
کاین خدمتم کنند همیدون به رایگان
غبنا و اندها که مرا چرخ دزدوار
بی آلت سلاح بزد راه کاروان
چون دولتی نمود مرا محنتی فزود
بی گردن ای شگفت نبوده ست گردران
من راست خود بگویم چون راست هیچ نیست
خود راستی نهفتن هرگز کجا توان
بودم چنانکه سخت به اندام کارها
راندم همی به دولت سلطان کامران
بر کوه رزم کردم و در بیشه صف درید
در حمله بر نتافتم از هیچ کس عنان
هر هفت روز کردم جنگی به هفت جای
در قصها نخواندم جز جنگ هفتخوان
اقبال شاه بود و جوانی و بخت نیک
امروز هر چه بود همه شد خلاف آن
در روزگار جستم تا پیش من بجست
در روزگار جستن کاریست کالامان
گردون هزار کان ستد از من به جور و قهر
هرچ آن به زور یافته بودم یکان یکان
اکنون درین مرنجم در سمج بسته در
بر بند خود نشسته چو بر بیضه ماکیان
رفتن مرا ز بند به زانوست یا به دست
خفتن چه حلقه هاش نگونست یا سنان
در یکدرم ز زندان با آهنی سه من
هر شام و چاشت باشم در یوبه دونان
سکباجم آرزو کند و نیست آتشی
جز چهره به زردی مانند زعفران
نه نه نه راست گفتم کز بر وجود تو
در سبز مرغزارم و در تازه بوستان
خواهم همی که دانم با تو به هیچ وقت
گویی همی دریغ که باطل شود فلان
آری به دل که همچو دگر بندگان نیک
مسعود سعد خدمت من کرد سالیان
این گنبد کیان که بدینگونه بی گناه
بر کند و بر کشفت مرا بیخ و خانمان
معذور دارمش که شکایت مرا ز تست
نه بود و هست بنده تو گنبد کیان
ور روزگار کرد نه او هم غلام تست
از بهر من بگوی مر او را که هان و هان
مسعود سعد بنده سی ساله منست
تو نیز بنده منی این قدر را بدان
کان کس که بندگی کندم کی رضا دهم
کو را به عمر محنتی افتد به هیچ سان
ای داده جاه تو به همه دولتی نوید
ای کرده جود تو به همه نهمتی ضمان
در پارسی و تازی در نظم و نثر کس
چون من نشان نیارد گویا و ترجمان
پر گنج و پر خزینه دانش ندیده اند
چون طبع و خاطر من گنجور و قهرمان
آنک که بانگ من چو به گوش سخن رسد
اندر تن فصاحت گردد روان روان
من در شب سیاهم نام من آفتاب
من در مرنجم و سخن من به قیروان
جز من که گفت خواهد در خورد تو ثنا
جز تو که را رسد به بزرگی من گمان
آرایشی بود به ستایشگری چو من
در بزم و مجلس تو به نوروز و مهرگان
ای آفتاب روشن تابان روزگار
کردست روزگار مرا دایم امتحان
گرچه ز هیچ جنس ندیدم من این عنا
نه هیچ وقت خوانده ام از هیچ داستان
معزول نیست طبع من از نظم گرچه هست
معزولم از نبشتن این گفتها بنان
خود نیست بر قلمدان دست مرا سبیل
باری مرا اجازت باشد به دوکدان
تا دولتست و بخت که دلها از آن و این
همواره تازه باشد و پیوسته شادمان
هر ساعتی ز دولت شمعی دگر فروز
هر لحظه ای ز بخت نهالی دگر نشان
تا فرخی بپاید در فرخی بپای
تا خرمی بماند در خرمی بمان
از هر چه خواستند به دادی تو داد خلق
اکنون تو داد خلق ز دولت همی ستان
بنیوش قصه من و آنگه کریم وار
بخشایش آر بر من بدبخت گم نشان
تا شکر گویمت ز دماغی همه خرد
تا مدح خوانمت به زبانی همه بیان
چون شکر من تو نشنوی از هیچ شکر گو
چون مدح من تو نشنوی از هیچ مدح خوان
تا در دهان زبان بودم در زبان مرا
آرم زبان به شکر و ثنای تو در دهان
وانگه که بی ثنای تو باشد زبان من
اندر دهان چه فایده دارد مرا زبان
ای باد نوبهاری وی مشکبوی باد
این مدح من بگیر و بدان پیشگه رسان
بوالفتح راوی آنکه چو او نیست این مدیح
یا در سراش خواند یا نه به وقت خوان
دانم که چون بخواند احسنت ها کنند
قاضی خوش حکایت و لؤلؤی ساربان

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

مقصور شد مصالح کار جهانیان
بر حبس و بند این تن رنجور ناتوان
هوش مصنوعی: کارها و نیازهای جهانیان به خاطر محدودیت‌ها و مشکلاتی که بدن ضعیف و آسیب‌دیده ما دچار آن است، متوقف شده و در حبس به سر می‌برد.
در حبس و بند نیز ندارندم استوار
تا گرد من نباشد ده تن نگاهبان
هوش مصنوعی: در شرایط سخت و محدودیت هم، من احساس امنیت و استواری ندارم؛ زیرا بدون حمایت ده نفر نگهبان، نمی‌توانم آرامش داشته باشم.
هر ده نشسته بر در و بر بام سمج من
با یکدیگر دمادم گویند هر زمان
هوش مصنوعی: در هر خانه و بر روی سقف، همه در تلاشند تا با یکدیگر به طور مداوم صحبت کنند و گفتگو کنند.
خیزید و بنگرید مبادا به جادویی
او از شکاف روزن پرد بر آسمان
هوش مصنوعی: بیدار شوید و نگاه کنید، مبادا که با جادوگری او، از روزنه‌ای به سوی آسمان بیفتید.
هین بر جهید زود که حیلت گریست این
کز آفتاب پل کند از سایه نردبان
هوش مصنوعی: به سرعت حرکت کن، زیرا حیلت و فریب در حال حاضر به تو هشدار می‌دهد که این وضعیت مانند سایه‌ای است که از نور آفتاب بر روی نردبانی می‌افتد.
البته هیچ کس به نیندیشد این سخن
کاین شاعر مخنث خود کیست در جهان
هوش مصنوعی: هیچ‌کس به این فکر نکرده است که این شاعر که به این شکل صحبت می‌کند، در حقیقت کیست و چه وضعیتی دارد.
چون بگذرد ز روزن و چون بر پرد ز سمج
نه مرغ و موش گشتست این خام قلبتان
هوش مصنوعی: زمانی که از روزنه عبور کند و بر پرده بیفتد، نه پرنده‌ای است و نه موشی؛ این نشان‌دهنده‌ی خامی و نادانی دل‌هایتان است.
با این دل شکسته و با دیده ضعیف
سمجی چنین نهفته و بندی چنین گران
هوش مصنوعی: با این دل شکسته و با چشمی ناتوان، به این شکل پنهان و با باری سنگین زندگی می‌کنم.
از من همی هراسند آنان که سالها
زایشان همی هراسد در کار جنگوان
هوش مصنوعی: افرادی که سال‌هاست از جنگ و نبرد می‌ترسند، اکنون از من نیز می‌ترسند.
گیرم که ساخته شوم از بهر کارزار
بیرون شوم ز گوشه این سمج ناگهان
هوش مصنوعی: می‌پذیرم که برای جنگ آماده شوم و ناگهان از گوشه‌ای که در آن پنهان شده‌ام، به سرعت بیرون بیایم.
باچند کس برآیم در قلعه گرچه من
شیری شوم دژآگه و پیلی شوم دمان
هوش مصنوعی: اگرچه من در شرایطی نامناسب قرار دارم و به تنهایی باید با چند نفر مواجه شوم، اما احساس می‌کنم که می‌توانم مانند یک شیر در برابر آنها ایستادگی کنم و قدرت و شجاعت زیادی داشته باشم.
پس بی سلاح جنگ چگونه کنم مگر
مر سینه را سپر کنم و پشت را کمان
هوش مصنوعی: چطور می‌توانم بدون سلاح در جنگ حاضر شوم، مگر اینکه سینه‌ام را به عنوان سپر قرار دهم و پشت‌ام را به عنوان کمان استفاده کنم؟
زیرا که سخت گشته ست از رنج انده این
چونان که چفته گشته ست از بار محنت آن
هوش مصنوعی: این بیت اشاره دارد به اینکه به دلیل رنج و ناراحتی، او به شدت تحت فشار قرار گرفته است، به گونه‌ای که مانند کسی شده که از بار سنگین زحمت‌ها و مشکلات به شدت خمیده و خسته شده است.
دانم که کس نگردد از بیم گرد من
زینگونه شیرمردی من چون شود عیان
هوش مصنوعی: می‌دانم که هیچ‌کس به خاطر ترس از من دور نخواهد شد، زیرا وقتی نیرومندی و شجاعت من نمایان شود، چنین حسی در دیگران ایجاد نمی‌شود.
جانم ز رنج و محنتشان در شکنجه است
یارب ز رنج و محنت بازم رهان به جان
هوش مصنوعی: خداوندا، جانم از درد و سختی‌هایشان در عذاب است. لطفاً مرا از رنج و زحمت‌ها رهایی بخش.
در حال خوب گردد حال من ار شود
بر حال من دل ثقت الملک مهربان
هوش مصنوعی: اگر دل مهربان و مطمئن تو به حال من نگاهی کند، احوالم بهبود می‌یابد و زندگی‌ام بهتر می‌شود.
خورشید سرکشان جهان طاهر علی
آن چرخ با جلالت و آن بحر بی کران
هوش مصنوعی: خورشید عالم، طاهر علی، درخشندگی و عظمت خود را به نمایش می‌گذارد، همان‌طور که آسمان با شکوه و اقیانوس بی‌پایان نیز وجود دارند.
ای آن جوان که چون تو ندیدست چرخ پیر
یارست رای پیر تو را دولت جوان
هوش مصنوعی: ای جوانی که مانند تو را چرخ گردون ندیده است، یارایت حکمت و تجربه‌ی فرد پیر است و جوانی تو ثروت و نعمت به شمار می‌آید.
هم کوفسون مهر تو بر خویشتن دمد
ز آهنش ضیمران دمد از خار ارغوان
هوش مصنوعی: مهر تو مانند بخاری، بر جانم می‌نفوشد و مانند عطرگل ارغوان، عطرش را به اطراف می‌پراکند.
با جوش حشمت تو چه صحرا چه کوهسار
با زخم خنجر تو چه سندان چه پرنیان
هوش مصنوعی: به خاطر قدرت و شکوه تو، هیچ تفاوتی ندارد که در بیابان باشیم یا در کوهستان. همچنین، درد و آسیب ناشی از ضربه‌های تو در هیچ زمینه‌ای، از سندان آهنین تا پارچه‌های نرم و لطیف، کم نمی‌شود.
دارد سپهر خوانده مهر تو را بناز
ندهد زمانه رانده کین تو را امان
هوش مصنوعی: آسمان به خاطر زیبایی تو به خود می‌بالد و زمانه به خاطر بدی‌هایت از تو فرار می‌کند.
بالای رتبت تو گذشته ز هر فلک
پهنای بسطت تو رسیده به هر مکان
هوش مصنوعی: مقام و رتبه تو از هر آسمان بالاتر است و گستردگی وجود تو به هر جایی رسیده است.
یک ماهه دولت تو نگشته ست هیچ چرخ
یک روزه بخشش تو ندیدست هیچ کان
هوش مصنوعی: دولت و خوشبختی تو مانند ماهی است که هنوز به کمال نرسیده و چرخ زمان نتوانسته به مدت یک روز هم بخشش و لطف تو را ببیند.
گرید همی نیاز جهان بر عطای تو
خندد همی عطای تو بر گنج شایگان
هوش مصنوعی: دنیا به دنبال نیازهای خود است و به هر عطایی که از تو می‌رسد، لبخند می‌زند. همچنین، عطای تو بر ثروت‌های بزرگ و باارزش نیز لبخند می‌زند.
نه چرخ را خلاف تو کاری همی رود
نه ملک را ز رأی تو رازی بود نهان
هوش مصنوعی: نه چرخ فلک و نه سرنوشت از خواسته‌های تو پیروی می‌کند و نه راز و رمزی در دل حاکمان مخفی و پنهان است.
پیوسته طیره و خجل است ابر و آفتاب
زان لفظ درفشان تو و دست زرفشان
هوش مصنوعی: ابر و آفتاب همیشه در حال ناراحتی و شرم هستند از کلمات زیبای تو و دست‌های با دقت و ظریف تو.
جاه تو را سعادت چون روز را ضیا
عزم تو را کفایت چون تیغ را فسان
هوش مصنوعی: شکوه و مقام تو به اندازه‌ی روشنی روز است و اراده‌ات به اندازه‌ی برندگی شمشیر قوت و توان دارد.
گر نه ز بهر نعمت بودی بدان درست
از فصل های سال نبودی تو را خزان
هوش مصنوعی: اگر نعمت‌ها نبودند، فصل‌های سال هم چنین وضعیتی نمی‌داشتند و تو هیچگاه خزان را تجربه نمی‌کردی.
از بهر دیده و دل بد خواه تو فلک
سازد همی حسام و فرازد همی سنان
هوش مصنوعی: برای خوشبختی و رضایت تو، آسمان به طرز عجیبی می‌سازد و شمشیرها را به‌سوی تو می‌فرستد.
بیمت چو تیغ سر بزند دشمن تو را
گر چون قلم نبندد پیشت میان به جان
هوش مصنوعی: اگر دشمن تو را مانند تیغ آسیب بزند، باید به گونه‌ای با او مواجه شوی که همچون قلم نتوانی در برابرش تسلیم شوی. به جان خودت اهمیت بده و در برابر سختی‌ها ایستادگی کن.
از تو قرین نصرت و اقبال و دولتست
ملک علای دولت و دین صاحب قران
هوش مصنوعی: این متن به معنای این است که با وجود تو، نصرت و موفقیت و prosperity در کنار هم قرار دارند و سرزمین بهشت و دین به هم مرتبط هستند و همین‌طور صاحب قرآن نیز در این راستا قرار دارد.
والله که چشم چرخ جهاندیده هیچ وقت
نه چون تو بنده دید و نه چون او خدایگان
هوش مصنوعی: به خدا قسم که چشم‌های دنیا دیده هرگز بنده‌ای مانند تو و خدایی مانند او ندیده‌اند.
ای بر هوات خلق همه سود کرده من
بر مایه هوات چرا کرده ام زیان
هوش مصنوعی: ای محبوب، تمامی موجودات به لطف و محبت تو بهره‌مند شده‌اند، اما من که با عشق و محبت تو زندگی می‌کنم، چرا باید دچار زیان شوم؟
اندر ولوع خدمت خویش اعتقاد من
دانی همه و داند یزدان غیب دان
هوش مصنوعی: در اشتیاق خدمت به خود، اعتقاد من را می‌دانی و خداوند، نهان‌دان، نیز آن را می‌داند.
چون بلبلان نوای ثناهای تو زدم
تا کرد روزگار مرا اندر آشیان
هوش مصنوعی: مثل بلبلان، من نیز آواز ستایش تو را سر دادم تا اینکه روزگار مرا در آشیانه‌ام قرار داد.
آن روی و قد بوده چو گلنار و ناردان
با رنگ زعفران شده با ضعف خیزران
هوش مصنوعی: شخصی با زیبایی و ظاهری دل‌انگیز همچون گل و میوه‌های خوش‌رنگ و خوشبو توصیف شده است، که جلوه‌اش به مانند زعفران درخشان و لطیف است. این توصیف به ویژگی‌های ظریف و جذاب او اشاره دارد که همچون یک گیاه ظریف و نازک درخشان است.
اندر تنم ز سرما بفسرده خون تن
بگداخت بازم آتش دل مغز استخوان
هوش مصنوعی: در بدن من به خاطر سرما، خونم به شدت رقیق شده است و بر اثر این وضعیت، آتش عشق در دلم همچنان شعله‌ور است و استخوان‌هایم را می‌سوزاند.
آگنده دل چو نار ز تیمار و هر دو رخ
گشته چو نار کفته و اشکم چو ناردان
هوش مصنوعی: دل مانند آتش در نتیجه‌ی درد و رنج می‌سوزد و هر دو رخسار من مانند آتش داغ شده است و اشک‌های من همچون دانه‌های انار می‌ریزد.
تا مر مرا دو حلقه بندست بر دو پای
هستم دو دیده گویی از خون دو ناودان
هوش مصنوعی: هنگامیکه دو حلقه بر پای من بسته شده است، به نشانهٔ بی‌پناهی و وابستگی‌ام، دو چشمم مانند دو ناودان، در حال اشک ریختن است.
بندم همی چه باید کامروز مر مرا
بسته شود دو پای به یک تار ریسمان
هوش مصنوعی: من امروز نمی‌دانم چه باید بکنم، چرا که پایم به یک رشته نازک محدود شده است.
چون تار پرنیان تنم از لاغری و من
مانم همی به صورت بی جان پرنیان
هوش مصنوعی: به خاطر لاغری‌ام، بدنم مانند تار و نازک پارچه‌ی نرم و لطیف شده و من به گونه‌ای هستم که انگار بی‌جان و بی‌تحرک مانند پارچه‌ی پرنیان به نظر می‌رسم.
چندان دروغ گفت نشاید که شکر هست
از روی مهربانی نز روی سوزیان
هوش مصنوعی: هرگز نباید به اندازه‌ای دروغ گفت که گویی محبت و نیکویی، فقط به خاطر خوش‌آمد دیگران است؛ بلکه باید بدانیم که دروغ گفتن، دل را می‌سوزاند و خوشایند نخواهد بود.
در هیچ وقت بی شفقت نیست گوتوال
هر شب کند زیادت بر من دو پاسبان
هوش مصنوعی: در هیچ زمانی بی محبت و مهربانی نیستی، هر شب دو مأمور نگهبان بیشتر بر من می‌افزاید.
گوید نگاهبانم گر بر شوی به بام
در چشم کاهت افتد از راه کهکشان
هوش مصنوعی: نگهبانم می‌گوید اگر به پشت بام بروی، از دور کهکشان، آهسته با چشمانت بر من نگاه کن.
در سمج من دکانی چون یک بدست نیست
نگذاردم که هیچ نشینم بر آن دکان
هوش مصنوعی: در دلم جایی برای هیچ چیز ندارم، چون در زندگی‌ام مغازه‌ای برای بدی‌ها وجود ندارد و نمی‌گذارم بر آن مغازه بایستم.
این حق بگو چگونه توانم گزاردن
کاین خدمتم کنند همیدون به رایگان
هوش مصنوعی: این حق را بگو چگونه می‌توانم انجام دهم، در حالی که این خدمت را به من بدون هیچ هزینه‌ای می‌دهند.
غبنا و اندها که مرا چرخ دزدوار
بی آلت سلاح بزد راه کاروان
هوش مصنوعی: من در حسرت و اندوه هستم که چرخ نابکار زندگی بدون هیچ سلاحی به راه کاروان‌ها حمله‌ور شد.
چون دولتی نمود مرا محنتی فزود
بی گردن ای شگفت نبوده ست گردران
هوش مصنوعی: وقتی که قدرتی به من عطا شد، مصیبت‌هایم بیشتر شد. عجیب نیست که این مشکلات بدون وجود گردن باشند.
من راست خود بگویم چون راست هیچ نیست
خود راستی نهفتن هرگز کجا توان
هوش مصنوعی: من به حقیقت خودم اعتراف می‌کنم، زیرا هیچ چیز درست‌تر از آن نیست. پنهان کردن حقیقت خود، هرگز ممکن نیست.
بودم چنانکه سخت به اندام کارها
راندم همی به دولت سلطان کامران
هوش مصنوعی: من در آن زمان به گونه‌ای بودم که با تلاش و کوشش بسیار، کارها را به جلو می‌راندیم و به خاطر نعمت و حکمرانی سلطان خوشبخت، به این دستاوردها رسیدم.
بر کوه رزم کردم و در بیشه صف درید
در حمله بر نتافتم از هیچ کس عنان
هوش مصنوعی: من بر روی کوه‌ها مبارزه کردم و در جنگل‌ها صفوف دشمن را شکستم. در حمله، هیچ‌کس نتوانست مرا از جلو رفتن بازدارد.
هر هفت روز کردم جنگی به هفت جای
در قصها نخواندم جز جنگ هفتخوان
هوش مصنوعی: هر هفته برای من جنگی تازه در هفت مکان اتفاق می‌افتد و به جز داستان جنگ هفت‌خوان، هیچ داستان دیگری را نمی‌خوانم.
اقبال شاه بود و جوانی و بخت نیک
امروز هر چه بود همه شد خلاف آن
هوش مصنوعی: امروز هرچه که بود، با وجود جوانی و شانس خوب، همه چیز بر خلاف انتظار و آرزوها پیش رفت.
در روزگار جستم تا پیش من بجست
در روزگار جستن کاریست کالامان
هوش مصنوعی: در زندگی تلاش کردم تا غیر از خودم کسی را پیدا کنم، اما در این جستجو، کارهایی که انجام می‌دهم به اندازه کلام مهم و باارزش نیستند.
گردون هزار کان ستد از من به جور و قهر
هرچ آن به زور یافته بودم یکان یکان
هوش مصنوعی: زمانه به همین شکل و با ظلم و ستم از من هزاران چیز را گرفت. هر چیزی را که با زحمت و تلاش به دست آورده بودم، یکی یکی از من جدا کرد.
اکنون درین مرنجم در سمج بسته در
بر بند خود نشسته چو بر بیضه ماکیان
هوش مصنوعی: اکنون در این مکان سخت و تنگ نشسته‌ام، مانند مرغ‌های تخم‌گذار که بر تخم‌های خود نشسته‌اند و مراقب آن‌ها هستند.
رفتن مرا ز بند به زانوست یا به دست
خفتن چه حلقه هاش نگونست یا سنان
هوش مصنوعی: رفتن من از این بند و زنجیر به راحتی امکان‌پذیر است، یا این که به خواب رفتن و آرامش پیدا کردن به همین اندازه آسان است؛ چراکه این زنجیرها و سختی‌ها دیگر هیچ ارزشی ندارند و بی‌معنا شده‌اند.
در یکدرم ز زندان با آهنی سه من
هر شام و چاشت باشم در یوبه دونان
هوش مصنوعی: من هر روز در زندان، با زنجیری به وزن سه من، در هر صبح و شام در درون زندان به سر می‌برم.
سکباجم آرزو کند و نیست آتشی
جز چهره به زردی مانند زعفران
هوش مصنوعی: آرزو می‌کند که دستش را به من بدهد و هیچ آتشی ندارم جز رنگ زردی که مانند زعفران است.
نه نه نه راست گفتم کز بر وجود تو
در سبز مرغزارم و در تازه بوستان
هوش مصنوعی: من راست می‌گویم که به خاطر وجود تو در دشت‌های سبز و باغ‌های تازه زندگی می‌کنم.
خواهم همی که دانم با تو به هیچ وقت
گویی همی دریغ که باطل شود فلان
هوش مصنوعی: می‌خواهم بدانم که آیا هرگز صحبت خواهی کرد و همین موضوع مرا نگران می‌کند که مبادا صحبت‌کردنمان بی‌فایده باشد.
آری به دل که همچو دگر بندگان نیک
مسعود سعد خدمت من کرد سالیان
هوش مصنوعی: بله، در دل من احساس می‌شود که مانند دیگر بندگان، مسعود سعد سال‌ها به من خدمت کرده است.
این گنبد کیان که بدینگونه بی گناه
بر کند و بر کشفت مرا بیخ و خانمان
هوش مصنوعی: این گنبد آسمان که بی‌هیچ گناهی بر من سایه افکنده و مرا از سرزمین پدری و خانواده‌ام جدا کرده است.
معذور دارمش که شکایت مرا ز تست
نه بود و هست بنده تو گنبد کیان
هوش مصنوعی: او را ببخش که از تو شکایت نمی‌کند و نخواهد کرد، زیرا در واقع بنده‌ای هستم در زیر آسمان سلطنت تو.
ور روزگار کرد نه او هم غلام تست
از بهر من بگوی مر او را که هان و هان
هوش مصنوعی: اگر روزگار به تو ظلم کند و تو در ناز و نعمت زندگی کنی، به خاطر من به او بگو که مواظب باشد!
مسعود سعد بنده سی ساله منست
تو نیز بنده منی این قدر را بدان
هوش مصنوعی: مسعود سعد می‌گوید که من به مدت سی سال بنده و خدمتگزار هستم و تو هم که در کنار من هستی، باید این را بدانی که تو نیز در واقع بنده منی.
کان کس که بندگی کندم کی رضا دهم
کو را به عمر محنتی افتد به هیچ سان
هوش مصنوعی: کسی که من به او خدمت می‌کنم، نمی‌دانم چه زمانی راضی خواهد شد، زیرا هیچ وقت به سختی و زحمت دچار نمی‌شود.
ای داده جاه تو به همه دولتی نوید
ای کرده جود تو به همه نهمتی ضمان
هوش مصنوعی: ای که مقام و مرتبت تو به همه مژده می‌دهد، ای که بخشش‌های تو به همه نعمت‌ها و خوبی‌ها تضمین می‌کند.
در پارسی و تازی در نظم و نثر کس
چون من نشان نیارد گویا و ترجمان
هوش مصنوعی: هیچ‌کس به اندازه من در زبان پارسی و عربی، در شعر و نثر، نمی‌تواند واضح و روشنگر باشد.
پر گنج و پر خزینه دانش ندیده اند
چون طبع و خاطر من گنجور و قهرمان
هوش مصنوعی: هیچ گنج و ثروتی از دانش نمی‌تواند به عظمت ذاتی و خلاقیت من باشد.
آنک که بانگ من چو به گوش سخن رسد
اندر تن فصاحت گردد روان روان
هوش مصنوعی: آن کسی که صدای من به گوشش برسد، در درونش سخنوری و eloquence (فصاحت) به طرز روان و ادامه‌دار جاری می‌شود.
من در شب سیاهم نام من آفتاب
من در مرنجم و سخن من به قیروان
هوش مصنوعی: در شب تاریک من، به نامم نور امیدی مانند آفتاب می‌تابد. در دل ناراحتی‌هایم، با سخنانم به مانند رودی جاری می‌شوم.
جز من که گفت خواهد در خورد تو ثنا
جز تو که را رسد به بزرگی من گمان
هوش مصنوعی: هیچ‌کس به بزرگی من نمی‌تواند خود را ستایش کند، جز من که در وصف تو می‌گویم.
آرایشی بود به ستایشگری چو من
در بزم و مجلس تو به نوروز و مهرگان
هوش مصنوعی: مراسمی مانند نوروز و مهرگان وجود دارد که من در آن به تحسین و زیبایی می‌پردازم و خود را در بزم و مجالس تو آرایش کرده‌ام.
ای آفتاب روشن تابان روزگار
کردست روزگار مرا دایم امتحان
هوش مصنوعی: ای خورشید روشن که روز را نورانی می‌کنی، زندگی‌ام همیشه در حال آزمایش و سنجش است.
گرچه ز هیچ جنس ندیدم من این عنا
نه هیچ وقت خوانده ام از هیچ داستان
هوش مصنوعی: اگرچه تا به حال این چیزها را از هیچ‌کجا ندیده‌ام و هیچ‌وقت نیز داستانی درباره‌شان نخوانده‌ام، اما...
معزول نیست طبع من از نظم گرچه هست
معزولم از نبشتن این گفتها بنان
هوش مصنوعی: قلم من از سرودن شعر محروم نیست، اما این سخنان را نمی‌توانم بنویسم.
خود نیست بر قلمدان دست مرا سبیل
باری مرا اجازت باشد به دوکدان
هوش مصنوعی: من به خاطر درد دل و مشکلاتم نمی‌توانم بر روی قلمدان خود بنویسم، اما آیا می‌توانم از شما اجازه بگیرم که به راهی دیگر درد و رنج خود را بروز دهم؟
تا دولتست و بخت که دلها از آن و این
همواره تازه باشد و پیوسته شادمان
هوش مصنوعی: تا زمانی که خوشبختی و شانس وجود دارد، دل‌ها همیشه تازه و شاداب خواهند بود و از زندگی لذت می‌برند.
هر ساعتی ز دولت شمعی دگر فروز
هر لحظه ای ز بخت نهالی دگر نشان
هوش مصنوعی: هر لحظه از نعمت و خوشبختی، روشنایی جدیدی به وجود می‌آید و در هر آن، نشانه‌ای تازه از خوشحالی و شانس نمایان می‌شود.
تا فرخی بپاید در فرخی بپای
تا خرمی بماند در خرمی بمان
هوش مصنوعی: برای اینکه شادکامی و خوشی همواره باقی بماند، باید به دور و بر خود توجه کنیم و در حفظ آن بکوشیم. اگر مراقب شادی‌ها و خوشی‌ها باشیم، آن‌ها هم در زندگی ما ماندگار خواهند شد.
از هر چه خواستند به دادی تو داد خلق
اکنون تو داد خلق ز دولت همی ستان
هوش مصنوعی: از هر چیزی که مردم خواسته‌اند، تو به آن‌ها داده‌ای و حالا مردم از تو می‌خواهند که از قدرت و ثروت خود به آن‌ها ببخشی.
بنیوش قصه من و آنگه کریم وار
بخشایش آر بر من بدبخت گم نشان
هوش مصنوعی: به داستان من گوش فرا بده و سپس با بزرگواری‌ات بر من، که بی‌چاره و گمشده‌ام، رحم کن.
تا شکر گویمت ز دماغی همه خرد
تا مدح خوانمت به زبانی همه بیان
هوش مصنوعی: برای توصیف و ستایش تو، تمام عقل و اندیشه‌ام را به کار می‌برم و برای مدح و تعریف کردن از تو، از بهترین واژه‌ها و زبان استفاده می‌کنم.
چون شکر من تو نشنوی از هیچ شکر گو
چون مدح من تو نشنوی از هیچ مدح خوان
هوش مصنوعی: وقتی که تو شیرینی من را نمی‌فهمی، از هیچ شیرینی دیگر نگو. و وقتی که تو از ستایش من چیزی نمی‌شنوی، از هیچ ستایش دیگری هم سخن مگو.
تا در دهان زبان بودم در زبان مرا
آرم زبان به شکر و ثنای تو در دهان
هوش مصنوعی: تا زمانی که زبان و گویش در من وجود دارد، زبانم را به ذکر شیرین و ستایش تو مشغول می‌کنم.
وانگه که بی ثنای تو باشد زبان من
اندر دهان چه فایده دارد مرا زبان
هوش مصنوعی: اگر زبان من در دهانم به ستایش تو نپردازد، چه فایده‌ای دارد که زبان داشته باشم؟
ای باد نوبهاری وی مشکبوی باد
این مدح من بگیر و بدان پیشگه رسان
هوش مصنوعی: ای باد بهاری، ای بوی خوش! این وصف و مدح من را بگیر و به آن کسی که شایسته است برسان.
بوالفتح راوی آنکه چو او نیست این مدیح
یا در سراش خواند یا نه به وقت خوان
هوش مصنوعی: بوالفتح، راوی بزرگی است که هیچ کس مانند او نیست. آیا او این مدح را در حین شعر خواندنش سروده یا خیر، زمانی که این شعر را خواند، این موضوع قابل بررسی است.
دانم که چون بخواند احسنت ها کنند
قاضی خوش حکایت و لؤلؤی ساربان
هوش مصنوعی: می‌دانم که وقتی قاضی داستان زیبایی را بشنود، همه از او تعریف می‌کنند و به او تحسین می‌کنند، مانند درخشندگی لؤلؤی گرانبها.

حاشیه ها

1403/03/05 11:06
امیرحسین علی محمدی

در کتاب پیر پرنیان اندیش ج2 ص 644 استاد هوشنگ ابتهاج مصرع دوم بیت 5 رو به صورت کز آفتاب پل کند ازنور نردبان خوندن که خیلی زیباتر و درست تر به نظر میاد...