شمارهٔ ۲۴۲ - ستایش استاد رشیدی
شب سیاه چو برچید از هوا دامن
زدوده گشت زمین را ز مهر پیرامن
ز برگ و شاخ درختان که بر زمین افتاد
فروغ مهر همه باغ کرد پر سوسن
چو برگ برگ گل زرد پاره پاره زر
که گر بخواهی بتوانی از زمین چیدن
نسیم روح فزای آمد از طریق دراز
به من سپرد یکی درج پر ز در عدن
اگر چه بود کنارم ز دیدگان دریا
بماند خیره در آن درج هر دو دیده من
چگونه دری بود آنکه بر لب دریا
همی ندیدم جز جان و دیدگانش ثمن
یکی بهار نو آیین شکفت در پیشم
که آنچنان ننگارید ابر در بهمن
همی به رمز چگویم قصیده ای دیدم
چو از زمانه بهار و چو از بهار چمن
حقیقتم شد چون گرد من هوا و زمین
ز لفظ و معنی آن شد معطر و روشن
که هست شعر رشیدی حکیم بی همتا
به تیغ تیز قلم شاعری بلند سخن
به وهم شعرش بشناختم ز دور آری
ز دور بوی خبر گویدت ز مشک ختن
چو باز کردم یک فوج لعبتان دیدم
بدیع چهره و قد و لطیف روح و بدن
چو عقد گوهر مکنون به قدر او اعلی
چوتخت دیبه مدفون به خوبی او احسن
چو آسمانی پر زهره و مه و پروین
چو بوستانی پر لاله و گل و سوسن
به دیده بر نتوانستمش نهاد از آن
که تر همی شد ازو آستین و پیراهن
زدود طبع مرا چون حسام را صیقل
فروخت جان مرا چون چراغ را روغن
ز بهر جانم تعویذ ساختم آن را
که کرد قصد به جانم زمانه ریمن
زهی چو روز جوانی ستوده در هر باب
زهی چو دانش پیری گزیده در هر فن
سخن فرستم نزد تو جز چنین نه رواست
که زر و آهن ما را تویی محک و مسن
مرا جز این رخ زرین ز دستگاه نماند
وگرنه شعری نبودی ز منت پاداشن
به شعر تنها بپذیر عذر من کامروز
زمانه سخت حرونست و بخت بس توسن
نه بر نظامم کار و نه بر مراد جهان
نه نیکخواه سپهر و نه کارساز زمن
بسان آب ز ماه و ز مهر در شب و روز
مرا فزاید و کاهد به روز و شب غم و تن
نه مر دلم را با با لشکر غمان طاقت
نه مر تنم را با تیر اندهان جوشن
ز ضعف گشته تنم سوزن و ز بیداری
همه شبم مژگان ایستاده چون سوزن
چو فاخته نه عجب گر همی بگریم زار
چو کبک نشگفت ار کوه باشدم مسکن
بنفشه کارد بر من طپانچه همی
چو سان نرویدم از دیدگان همی روین
بقای مورد همی خواستم ز دولت خویش
گمان که برد که خواهدش بود عمر سمن
رمیده گشتند از من فریشته طبعان
تبارک الله گویی نیم جز اهریمن
ز پیش بودم بیم امید دشمن و دوست
به رنج دوستم اکنون و کامه دشمن
نه دشمن آید زی من نه من روم بر دوست
که اژدهایی دارم نهفته در دامن
دو سر مر او را بر هر سری دهانی باز
گرفته هرسر یک ساق پای من به دهن
به خویشتن بر چون پیچد و دهان گیرد
چنان بپیچم کم پر شود دو رخ ز شکن
گزند کرد نیارد مرا که چون افسون
همی بخوانم بر وی مدیح شاه ز من
ابوالمظفر سلطان عادل ابراهیم
که چرخ و خورشیدش تخت زیبد و گرزن
شنیده بودم کوهی که دارد آهن را
ندیده بودم کوهی که داردش آهن
در آن مضیقم آنجا که تابش خورشید
نیارد آمد نزدیک من جز از روزن
شبم چو چنبر بسته در آخرش آغاز
غم دراز مرا اندرو کند چو رسن
بایستاده و بنشسته پیش من همه شب
چو بنده سره شمع و چو یار نیک لگن
من این قصیده همی گفتم و همی گفتم
چگونه هدیه فرستم به بوستان راسن
که اوستاد رشیدی نه زان حکیمانست
که کرده بودی تقدیر و برده بودی ظن
حکیم نیست که او نیست پیش او نادان
فصیح نیست که او نیست نزد او الکن
همی بخواهم ز ایزد به روز و شب به دعا
که پیش از آنکه بدوزد مرا زمانه کفن
در استقامت احوال زود بنماید
مرا همایون دیدارش ایزد ذوالمن
ز بس که گفتی اشعار و پس فرستادی
بضاعتی ز سمرقند به ز در عدن
شگفتم آمد از آن که آتشست خاطر تو
سخن چگونه تواندش گشت پیرامن
همه زبانی هنگام شعر گفتن از آن
که در شنیدن آن گوش گرددم همه تن
بداد شعرت از طبع آگهی ما را
چنانکه بوی دهد آگهی ز مشک ختن
بسان فاخته گشتم که شعرهای تو را
همی سرایم و طوق هوات در گردن
چو ز آرزوی تو من شعر خود همی خوانم
شود کنارم پر در ز دیده و ز دهن
مرا که شعر تو ای سیدی توانگر کرد
که هر زمانم پر در همی کند دامن
چو سنگ و آهن داریم طبع هایی سخت
همی بداشتم از وی سخن به حیلت و فن
شگفت نیست کزین کارگاه زاید شعر
که آب و آهن زاید ز سنگ و از آهن
مرا مپندار از جمله دگر شعرا
به شعر گفتن تنها مدار بر من ظن
یگانه بنده شاهم گزیده چاکر او
ازوست عیشم صافی و روز ازو روشن
همی بتابم از حضرتش چو ماه سما
همی ببالم در خدمتش چو سرو چمن
به جاه اوست مرا رام روزگار حرون
به فر اوست مرا نرم کره توسن
ز من نثاری پندار و هدیه انکار
هر آن قصیده که نزدیک تو فرستم من
نکو بخوان و بیندیش و بنگر و سره کن
مدار خوارش و مشکوه و مشکن و مفکن
چو در و گوهر در یک طویله جمعش کن
چو زر و سیمش هر جایگاه مپراکن
شمارهٔ ۲۴۱ - ستایش علی خاص: تبارک الله بنگر میان ببسته به جانشمارهٔ ۲۴۳ - به دوستی خوشدل نام فرستاده: ای خوشدل ای عزیز گرانمایه یار من
اطلاعات
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
شب سیاه چو برچید از هوا دامن
زدوده گشت زمین را ز مهر پیرامن
هوش مصنوعی: هنگامی که شب تاریک به پایان میرسد و از آسمان کنار میرود، زمین از محبت و نور خورشید پر میشود.
ز برگ و شاخ درختان که بر زمین افتاد
فروغ مهر همه باغ کرد پر سوسن
هوش مصنوعی: نور آفتاب که از برگ و شاخههای درختان به زمین میافتد، باعث شکوفایی و زیبایی باغ میشود و گلهای سوسن را پرمیکند.
چو برگ برگ گل زرد پاره پاره زر
که گر بخواهی بتوانی از زمین چیدن
هوش مصنوعی: گویی برگهای گل زرد، همچون تکههای طلا، به شکلی پراکنده و زیبا در دسترس هستند و اگر بخواهی، میتوانی آنها را از زمین برداشت کنی.
نسیم روح فزای آمد از طریق دراز
به من سپرد یکی درج پر ز در عدن
هوش مصنوعی: نسیم خوشبو و زندگیبخش از راهی طولانی به من رسانده است یک نگین زیبا از باغ عدن.
اگر چه بود کنارم ز دیدگان دریا
بماند خیره در آن درج هر دو دیده من
هوش مصنوعی: هرچند که در کنار من بودی، اما چشمانم به دریا خیره مانده است و در آنجا متوجه هیچچیز دیگری نیستم.
چگونه دری بود آنکه بر لب دریا
همی ندیدم جز جان و دیدگانش ثمن
هوش مصنوعی: چطور ممکن است دری وجود داشته باشد که من در کنار دریا چیزی جز روح و چشمان او را ندیدم؟
یکی بهار نو آیین شکفت در پیشم
که آنچنان ننگارید ابر در بهمن
هوش مصنوعی: یک بهار تازه و زیبا در کنار من آغاز شده است، به گونهای که آن را نمیتوان با شرم و ناراحتی ابرها در روزهای سرد بهمن مقایسه کرد.
همی به رمز چگویم قصیده ای دیدم
چو از زمانه بهار و چو از بهار چمن
هوش مصنوعی: من قصیدهای را دیدم که به صورت رمزی بیان شده است، مانند شکوفایی بهار و زیبایی چمن در فصل بهار.
حقیقتم شد چون گرد من هوا و زمین
ز لفظ و معنی آن شد معطر و روشن
هوش مصنوعی: حقیقت من به گونهای بود که همچون گرد در فضا پراکنده شدم و زمین و آسمان به واسطه کلام و معنای من، معطر و نورانی شدند.
که هست شعر رشیدی حکیم بی همتا
به تیغ تیز قلم شاعری بلند سخن
هوش مصنوعی: این شعر اشاره دارد به شاعر بزرگی که با قلم خود سخنانی عمیق و وزین میسراید. او با تواناییهای خود و زیرکی خاصش، هیچ همتایی ندارد و آثارش همانند تیغ تیز است که دقت و قدرت بینظیری دارد.
به وهم شعرش بشناختم ز دور آری
ز دور بوی خبر گویدت ز مشک ختن
هوش مصنوعی: از دور متوجه شدم که شعرش چه بویی دارد؛ بویی که شبیه عطر مشک ختن است و خبرهایی را به من میرساند.
چو باز کردم یک فوج لعبتان دیدم
بدیع چهره و قد و لطیف روح و بدن
هوش مصنوعی: وقتی که من نگاه کردم، گروهی از بازیگران را دیدم که چهرههای زیبا و اندامهای خوشپیکری داشتند و روح و جسمشان بسیار لطیف بود.
چو عقد گوهر مکنون به قدر او اعلی
چوتخت دیبه مدفون به خوبی او احسن
هوش مصنوعی: چنانکه گوهر پنهان به اندازهی خود ارزشمند است، تخت پوشیده از دیبا نیز به زیبایی او، احسن و بهترین است.
چو آسمانی پر زهره و مه و پروین
چو بوستانی پر لاله و گل و سوسن
هوش مصنوعی: مانند آسمانی که پر از ستاره و ماه و صورت فلکی پروین است، همانند باغی هستم که پر از لاله و گل و سوسن میباشد.
به دیده بر نتوانستمش نهاد از آن
که تر همی شد ازو آستین و پیراهن
هوش مصنوعی: چشمم نتوانست او را ببیند، زیرا آستین و پیراهنم از ترس او خیس میشد.
زدود طبع مرا چون حسام را صیقل
فروخت جان مرا چون چراغ را روغن
هوش مصنوعی: روح و شخصیت مرا چون شمشیر را تیز و صیقل داد و زندگیام را مانند چراغی که به روغن نیاز دارد، به قیمتی فروخت.
ز بهر جانم تعویذ ساختم آن را
که کرد قصد به جانم زمانه ریمن
هوش مصنوعی: برای حفظ جانم، دعایی درست کردم برای کسی که در این زمان به جانم آسیب میزند.
زهی چو روز جوانی ستوده در هر باب
زهی چو دانش پیری گزیده در هر فن
هوش مصنوعی: چه خوب است روزهای جوانی که در هر زمینهای ستوده و مورد تحسین است، و چه عالی است دانش و تجربه پیرانی که در هر حرفهای به دست آمده است.
سخن فرستم نزد تو جز چنین نه رواست
که زر و آهن ما را تویی محک و مسن
هوش مصنوعی: من فقط میتوانم به تو پیام بفرستم و جز این شیوهای نیست که با تو ارتباط برقرار کنم. در اینجا، تو معیار سنجش ارزش ما هستی، مثل طلا و آهن که با تو مقایسه میشوند.
مرا جز این رخ زرین ز دستگاه نماند
وگرنه شعری نبودی ز منت پاداشن
هوش مصنوعی: جز این چهره زیبا چیزی از زندگی من باقی نمانده و اگر نبود، دیگر شعری از لطف و بزرگی او وجود نداشت.
به شعر تنها بپذیر عذر من کامروز
زمانه سخت حرونست و بخت بس توسن
هوش مصنوعی: به شعر به عنوان یک بخش از وجودم نگاه کن و عذرخواهی من را بپذیر. امروز روزگار بسیار دشواری است و بخت من همچون اسبی سرکش است که مشکلات را به دوش میکشد.
نه بر نظامم کار و نه بر مراد جهان
نه نیکخواه سپهر و نه کارساز زمن
هوش مصنوعی: نه در نظام هستی و نه در آرزوی دنیا چیزی برای من وجود ندارد. نه کسی به خوبیم اهمیت میدهد و نه زمان در کار من تأثیری دارد.
بسان آب ز ماه و ز مهر در شب و روز
مرا فزاید و کاهد به روز و شب غم و تن
هوش مصنوعی: مانند آب که در شب و روز از ماه و خورشید وجودش را میگیرد، بر من میافزاید یا میکاهد اندوه و تنهاییام را.
نه مر دلم را با با لشکر غمان طاقت
نه مر تنم را با تیر اندهان جوشن
هوش مصنوعی: نه این دل من طاقت تحمل غم و اندوه را دارد و نه بدنم توانِ پذیرش جراحتها و آسیبها را.
ز ضعف گشته تنم سوزن و ز بیداری
همه شبم مژگان ایستاده چون سوزن
هوش مصنوعی: از ضعف بدنم مانند سوزن شدهام و به خاطر بیخوابی، مژگانم تمام شب به حالت ایستاده در آمدهاند.
چو فاخته نه عجب گر همی بگریم زار
چو کبک نشگفت ار کوه باشدم مسکن
هوش مصنوعی: جای تعجب نیست اگر مانند فاخته گریه کنم، زیرا حتی اگر در کوه زندگی کنم، باز هم نمیتوان از احساساتی چون غم کبک شگفتزده شد.
بنفشه کارد بر من طپانچه همی
چو سان نرویدم از دیدگان همی روین
هوش مصنوعی: بنفشه مثل تبر به من ضربه میزند و من هم مثل تیر از چشمان تو دور نمیشوم.
بقای مورد همی خواستم ز دولت خویش
گمان که برد که خواهدش بود عمر سمن
هوش مصنوعی: من میخواستم که ماندگاری مورد را از نعمت خودم حفظ کنم و فکر میکردم که او نیز عمر گلی همچون سمن را خواهد داشت.
رمیده گشتند از من فریشته طبعان
تبارک الله گویی نیم جز اهریمن
هوش مصنوعی: فرشتگان و انسانهای نیک سرشت از من دور شدند، گویی که هیچ چیز جز اهریمن در من نیست.
ز پیش بودم بیم امید دشمن و دوست
به رنج دوستم اکنون و کامه دشمن
هوش مصنوعی: من از قبل نگران بودم که دشمنان و دوستانم به من آسیب بزنند، اما اکنون رنج دوستم را میبینم و برای دشمنم خوشحالی و کامرانی را احساس میکنم.
نه دشمن آید زی من نه من روم بر دوست
که اژدهایی دارم نهفته در دامن
هوش مصنوعی: نه دشمنی به سمت من میآید و نه من به سوی دوستی میروم؛ زیرا در دل خود موجودی خطرناک و ویرانگر پنهان دارم.
دو سر مر او را بر هر سری دهانی باز
گرفته هرسر یک ساق پای من به دهن
هوش مصنوعی: او دارای دو سر است و هر کدام از این سرها توانایی صحبت کردن دارد. به این ترتیب، هر سر به نوعی من را در موقعیت خاصی قرار داده است که نمیتوانم از آن فرار کنم.
به خویشتن بر چون پیچد و دهان گیرد
چنان بپیچم کم پر شود دو رخ ز شکن
هوش مصنوعی: زمانی که به خودم بازگردم و خاموش شوم، مانند این که در این حالت دو رو از فشار و اضطراب پر میشود، من نیز به همین صورت به خودم پیچیده میشوم.
گزند کرد نیارد مرا که چون افسون
همی بخوانم بر وی مدیح شاه ز من
هوش مصنوعی: آسیبی به من نمیرسد، زیرا وقتی نیکی و زیبایی را برای او توصیف کنم، مثل جادو اثر میگذارد.
ابوالمظفر سلطان عادل ابراهیم
که چرخ و خورشیدش تخت زیبد و گرزن
هوش مصنوعی: سلطان عادل ابراهیم، کسی است که در دوران خود به قدری بزرگ و با شخصیت است که همواره تحت تاثیر آسمان و خورشید قرار دارد و سلطنت او نمایانگر عظمت و شکوه است.
شنیده بودم کوهی که دارد آهن را
ندیده بودم کوهی که داردش آهن
هوش مصنوعی: شنیده بودم کوهی که آهن دارد، اما هرگز کوهی را که آن را داشته باشد، ندیده بودم.
در آن مضیقم آنجا که تابش خورشید
نیارد آمد نزدیک من جز از روزن
هوش مصنوعی: در آن مکان تنگ و تاریک، جایی که نور خورشید نمیتواند نزدیک من بیاید، فقط از طریق روزنهای کوچک نور به من میرسد.
شبم چو چنبر بسته در آخرش آغاز
غم دراز مرا اندرو کند چو رسن
هوش مصنوعی: شب من مانند حلقهای است که در انتهای آن غم طولانیای را آغاز کرده است و گویی این غم مانند ریسمانی من را در خود اسیر کرده است.
بایستاده و بنشسته پیش من همه شب
چو بنده سره شمع و چو یار نیک لگن
هوش مصنوعی: تمام شب پیش من ایستاده و نشستهاند، همانند یک خدمتکار در کنار شمع و مانند یک دوست خوب که بر سر سفره نشسته است.
من این قصیده همی گفتم و همی گفتم
چگونه هدیه فرستم به بوستان راسن
هوش مصنوعی: من داشتم این شعر را میخواندم و در فکر این بودم که چطور میتوانم هدیهای به باغ راسن بفرستم.
که اوستاد رشیدی نه زان حکیمانست
که کرده بودی تقدیر و برده بودی ظن
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که او استاد رشیدی، در واقع از آن حکیمان نیست که تقدیر را تعیین کرده و اعتماد به آن داشتند. در واقع، او به گونهای متفاوت از این حکیمان عمل میکند و نظرات و دیدگاههایش فراتر از این نوع تفکر است.
حکیم نیست که او نیست پیش او نادان
فصیح نیست که او نیست نزد او الکن
هوش مصنوعی: هیچ حکیمی نیست که به او مراجعه نکنند و بی دانشان فصیح و بلیغ، در حضورش ناتوان هستند.
همی بخواهم ز ایزد به روز و شب به دعا
که پیش از آنکه بدوزد مرا زمانه کفن
هوش مصنوعی: همواره از خدا میخواهم که در روز و شب با دعا به من کمک کند، تا قبل از این که زمانه مرا به خاک بسپارد.
در استقامت احوال زود بنماید
مرا همایون دیدارش ایزد ذوالمن
هوش مصنوعی: اگر در سختیها و چالشهای زندگی ثابت قدم باشم، به زودی میتوانم چهرهی خوشبختی و الطاف خداوند را ببینم.
ز بس که گفتی اشعار و پس فرستادی
بضاعتی ز سمرقند به ز در عدن
هوش مصنوعی: چون بارها شعرهایت را خواندی و دوباره برایم فرستادی، چیزی که برایت آوردم، ارزشش از کالاهای سمرقند کمتر است.
شگفتم آمد از آن که آتشست خاطر تو
سخن چگونه تواندش گشت پیرامن
هوش مصنوعی: من از این موضوع شگفتزدهام که با وجود آتشین بودن احساسات تو، چگونه میتوانی دربارهاش صحبت کنی و اطرافش را توصیف کنی.
همه زبانی هنگام شعر گفتن از آن
که در شنیدن آن گوش گرددم همه تن
هوش مصنوعی: همه انسانها وقتی شعری میخوانند یا میشنوند، به گونهای درگیر میشوند که تمام وجودشان به شنیدن آن شعر معطوف میشود.
بداد شعرت از طبع آگهی ما را
چنانکه بوی دهد آگهی ز مشک ختن
هوش مصنوعی: شعر تو از آگاهی ذاتی ما به قدری زیباست که همانند عطری خوش، خبر از وجود خود میدهد، مانند بوی مشک ختن که همه جا را پر میکند.
بسان فاخته گشتم که شعرهای تو را
همی سرایم و طوق هوات در گردن
هوش مصنوعی: من مانند جغدی شدم که همواره اشعار تو را میسراید و چنگال عشق تو را بر گردن دارم.
چو ز آرزوی تو من شعر خود همی خوانم
شود کنارم پر در ز دیده و ز دهن
هوش مصنوعی: وقتی به آرزوی تو میپردازم و شعر خود را میخوانم، اشک از چشمانم سرازیر میشود و از دلم نیز حرفها بیرون میآید.
مرا که شعر تو ای سیدی توانگر کرد
که هر زمانم پر در همی کند دامن
هوش مصنوعی: شعر تو، ای آقا، باعث شده که من ثروتمند شوم و هر لحظه دامنم پر از زیباییها و حسهای خوب میشود.
چو سنگ و آهن داریم طبع هایی سخت
همی بداشتم از وی سخن به حیلت و فن
هوش مصنوعی: من با طبعهایی بهسختی سنگ و آهن دست و پنجه نرم میکنم و از آن شخص بهنحوی با تدبیر و مهارت صحبت میکنم.
شگفت نیست کزین کارگاه زاید شعر
که آب و آهن زاید ز سنگ و از آهن
هوش مصنوعی: این تعجبی نیست که از این کارگاه، شعری خلق شود، چراکه آب و آهن نیز از سنگ و آهن به وجود میآید.
مرا مپندار از جمله دگر شعرا
به شعر گفتن تنها مدار بر من ظن
هوش مصنوعی: مرا مانند دیگر شاعران تصور نکن که فقط به شعر گفتن مشغول هستم، به من تردید نداشته باش.
یگانه بنده شاهم گزیده چاکر او
ازوست عیشم صافی و روز ازو روشن
هوش مصنوعی: من تنها بندهای از شاه هستم و بهترین خدمتگزار او همین است که باعث میشود زندگی من شاداب و روزهایم روشن شود.
همی بتابم از حضرتش چو ماه سما
همی ببالم در خدمتش چو سرو چمن
هوش مصنوعی: من از وجود او مانند ماه در آسمان میدرخشم و در خدمتش مانند سرو در باغ به او ارادت میورزم.
به جاه اوست مرا رام روزگار حرون
به فر اوست مرا نرم کره توسن
هوش مصنوعی: از قدرت و مقام اوست که زندگیام به خوبی میگذرد و از لطف اوست که دشواریها برایم آسان و برکتها نازل میشود.
ز من نثاری پندار و هدیه انکار
هر آن قصیده که نزدیک تو فرستم من
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که از من، هر گونه پند و هدیهای که به تو میفرستم، بیارزش و نادیده گرفته میشود.
نکو بخوان و بیندیش و بنگر و سره کن
مدار خوارش و مشکوه و مشکن و مفکن
هوش مصنوعی: خوب بخوان و فکر کن و مشاهده کن و جدایی آنها را در نظر بگیر. آنچه بیارزش است را دور بریز و از چیزهای ناب استفاده کن و آنها را فاسد نکن.
چو در و گوهر در یک طویله جمعش کن
چو زر و سیمش هر جایگاه مپراکن
هوش مصنوعی: هر چیز با ارزش و زیبایی را در یک جا جمع کن و آن را پراکنده نکن، مانند طلا و نقره که نباید در هر جایی پخش شوند.