شمارهٔ ۱۱۹ - مدح سلطان سیف الدوله محمود
نه از لب تو برآید همی به طعم شکر
نه با رخ تو برآید همی به نور قمر
نه چون تو صورت پرداخت خامه مانی
نه چون تو لعبت آراست تیشه آزر
نه از زمانه تصور شود چو تو صورت
نه آفتاب تواند کند چو تو گوهر
به نور آذری و از تو در دیده ام آب
به لطف آبی و از تست در دلم آذر
مرا چو عقلی در سر به مهر شایسته
مرا چو جانی در تن به دوستی در خور
ولیک سود چه دارد که با دریغ همی
برفت باید ناخورده از جمال تو بر
بدین زمانه ز فردوس هر زمان رضوان
همی گشاید بر بوستان خرم در
دمیده باد بر اطراف عنبر سارا
کشیده ابر بر آفاق دیبه ششتر
چو ناف آهو گشته همه هوا ز بخور
چو پر طوطی گشته همه زمین ز خضر
دریغ و درد کزین روزگار پر نزهت
چو زهر می شودم عیش ز انده دلبر
دریغ آنکه ندیده تمام روی تو من
نهاد باید رویم همی به راه سفر
ز بهر آب حیات از پی رضای تو
زمین به پیمایم همچو خضر و اسکندر
چنان بخواهم رفتن ز پیش تو صنما
که وهم خواهد بودن به پیش من رهبر
خبر نگویدت از من مگر که ابر بهار
نسیم ناردت از من مگر نسیم سحر
اگر جوازی یابم ز شهریار جهان
که اختیار ملوکست و افتخار بشر
به بحر در کنم از آتش دلم صحرا
به بادیه کنم از آب دیدگان فرغر
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
که قصد او فردوس است و دست او کوثر
مبارزی که عدیل سنان اوست اجل
مظفری که قرین حسام اوست ظفر
چو آفتاب ازو باختر ستاند نور
هنوز ناشده پیدا تمام از خاور
نماند آز چو شد کف راد او معطی
نماند جور چو شد روی روشنش داور
فلک زمین سزد ار جود او بود باران
جهان عر بود ار روی او شود جوهر
مدیح خوانش را بوستان سزد مجلس
خطیب نامش را آسمان سزد منبر
خدایگانا در رتبت و سخا آنی
که چرخ با تو زمین است و بحر با تو شمر
که دید هرگز از ابیات وصف تو مقطع
که یافت هرگز در بحر مدح تو معبر
هنوز روز معالیت را نبوده صباح
هنوز باغ بزرگیت را نرسته شجر
چو چوب خشک بسوزد اثیر گردون را
اگر ز آتش خشمت جهد ضعیف شرر
دلیلش از من کایدون ندیده هیچ آتش
ز تف خشم تو گشتم چو سوخته اخگر
ضعیف و بی دل گشتم شها که گر خود را
ز زندگان شمرم کس نداردم باور
نه بستر از تن من هیچ آگهی یابد
نه هیچ آگه گردد تن من از بستر
چنان بماندم در دست روزگار و جهان
که تیغ تافته در دست مرد آهنگر
ضمیر پاکم نشگفت اگر به آتش دل
ز رویم آمد پیدا چو گوهر از خنجر
اگر به چشم هدایت نگشت گیتی کور
وگر به گوش حقیقت نگشت گردون کر
چرا که نشنودم این همه به عدل سخن
چرا که آن نکند سوی من به مهر نظر
از آن غمی شده ام من که غم دلم بشکافت
مگر نخواهد جز در میانش کرد گذر
بسان مزمر بخت مرا میانه تهی است
از آن بنالم چون زیر زار بر مزمر
به پیش تخت تو شاها گله نکردم من
ز بخت تا نشدم سخت عاجز و مضطر
بسان عودم تا آتشی به من نرسد
پدید ناید آنچم به دل بود مضمر
به نزد دشمن اگر نیست روی سرخم زرد
به نزد دوست اگر نیست چشم خشکم تر
چو روی آبی روی مرا مباد بها
چو چشم نرگس چشم مرا مباد بصر
خدایگانا بر من چرا نمی تابی
چو می تابی بر خلق این جهان یکسر
نه تو فروتری اندر بزرگی از خورشید
نه من به خدمت تو کمترم ز نیلوفر
منم چو ذره و تو آفتاب عالمتاب
ز جود خویش چو خورشید ذره می پرور
وگر تو سایه ازین جان خسته برداری
به خاک خویش کنم خون خود به باد هدر
اگرچه آتش را قربی و عزتی باشد
به نفس خویش عزیزست نیز خاکستر
گرچه در و گهر قیمتی بود در کان
وگرچه زاید از گاو دریهی عنبر
ولیک سنگ بود مایه ثبات یکی
ولیک تلخ بود حاصل زهاب دگر
منم چو گوهر در سنگ خشک تن پنهان
منم چو عنبر در گاو بحر دل مضمر
سحاب دست تو خورشید را دهد مایه
لعاب کلک تو شاخ امل برآرد بر
به دولت تو بود روح در تن حیوان
به مکنت تو بود باده در دل ساغر
سخا به دست تو نازان چو تن به جان و روان
امل به دست تو حیران چو دیده اعور
ز بهر مدح تو و حمله عدو هستم
به بزم و رزم چو کلک و چو نیزه بسته کمر
اگر ببری سر از تنم چو کلک به تیغ
چو کلک رویدم از بهر مدحت از تن سر
وگر چو عنبر بر آتشم بسوزی پاک
مدیح یابی از من چو بری از عنبر
نیم چو آهو کز کشور دگر بچرد
نهد معطر نافه به کشور دیگر
بسان بازم کش چون داری اندربند
شکار پیش تو آرد چو باز باید پر
عجب نباشد کز منت ایادی تو
چو طوق قمری بر گردنم بماند اثر
دو تا چرا شوم از تو اگر کمان نشدم
تهی چرا شوم از تو اگر نیم ساغر
به مدحت اندر بسیار شد مرا گفتار
زیان بود چو فراوان خورند شهد و شکر
ز آب رویم قطره نماند جز که خلاب
نماند ز آتش طبعم مگر که خاکستر
خدایگانا دانی که چند سال آمد
که جز به درگه تو مر مرا نبود مقر
شبان و روزان بیدار و مضطرب مانده
ز بهر گفتن مدحت چو لاله و عبهر
بساط شکر تو گسترده ام به کوشش طبع
نهال مدح تو پرورده ام به خون جگر
به وصف مدح تو آکنده در دل اندیشه
به نظم وصف تو اندوخته به دیده سهر
ز بهر آن را تا بر زمانه جلوه کنند
مدیح های تو را ساختیم ز جان زیور
وگر بخواهد از بهر چشم زخم اکنون
دو دیده چو شبه بر بندمش به گردن بر
اگر به دفتر من جز مدایح تو بود
تنم ز بند بلا بسته باد چون دفتر
وگر سپهر ز خورشید سازدت دیهیم
مرصعش کنم از مدح تو بزرگ و نام آور
به طعنه گوید دشمن که کار چون نکنی
ز کار گردد مردم بزرگ و نام آور
چگونه کار توانیم کرد بی آلت
حسام هرگز بی قبضه کی نمود هنر
درست شد که زمانه است مر مرا دشمن
به جز زمانه مرا دشمن دگر مشمر
ز زاد و بومم بر کند و هر زمان و کنون
همی بماندم از صد هزار گونه عبر
از آنکه هستم ازو و از آنکه هست از من
بسنده کردم یک چند گه به خواب و به خور
اگر به کودکی امیدوارم از فرزند
چگونه باشدم امید پیری از مادر
رهی پسر را اینجا به تو سپرد امروز
که دی رهی را آنجا به تو سپرد پدر
بدان مبارک خانه همی رود ملکا
بدان مقام رساند مرا خدای مگر
جهان گذارم در نیک و بد بسان قضا
زمین نوردم در روز و شب بسان قدر
چو ریگ و ماهی باشم به کوه و در دریا
چو شیر و تنین خسیم به بیشه و کردر
چو باد شکر گزارم ز تو به خاص و به عام
چو مهر مدح رسانم ز تو به بحر و به بر
دعا و شکر تو گویم به درگه کسری
ثنا و مدح تو خوانم به مجلس قیصر
همیشه تا بدمد بر فلک ز مهر ضیا
همیشه تا بچکد بر زمین ز ابر مطر
بر آسمان جلالت بتاب چون خورشید
به بوستان عدالت ببال چون عرعر
نگاهبان تنت باد عدل چون جوشن
نگاهبان سرت باد داد چون مغفر
شمارهٔ ۱۱۸ - هم در ثنای او: رأی مجلس کرد رای شهریارشمارهٔ ۱۲۰ - گل و می بهتر: یک شب از نوبهار وقت سحر
اطلاعات
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
نه از لب تو برآید همی به طعم شکر
نه با رخ تو برآید همی به نور قمر
هوش مصنوعی: نه شیرینی لبهایت میتواند به مزهی شکر باشد و نه زیبایی چهرهات میتواند به روشنی ماه شب چهارده نزدیک شود.
نه چون تو صورت پرداخت خامه مانی
نه چون تو لعبت آراست تیشه آزر
هوش مصنوعی: تو نه تنها به زیبایی و ظرافتی که داری، با خامه و رنگ ساخته شدهای، بلکه همچنین به جذابیت و شکوهی که داری، به مانند تیشه آذر هم نمیتوان تو را آراست.
نه از زمانه تصور شود چو تو صورت
نه آفتاب تواند کند چو تو گوهر
هوش مصنوعی: هیچ کس نمیتواند به زیبایی تو تصور شود، و هیچ آفتابی نمیتواند مانند تو درخشان باشد.
به نور آذری و از تو در دیده ام آب
به لطف آبی و از تست در دلم آذر
هوش مصنوعی: من با نوری که تو به من میتابانی، در چشمانم آب وجود دارد و به خاطر مهربانیات، در قلبم آتش عشق تو شعلهور است.
مرا چو عقلی در سر به مهر شایسته
مرا چو جانی در تن به دوستی در خور
هوش مصنوعی: من را مانند عقلی در سر نیازمند محبت و دوستی میدان، همانطور که جان به وجود من در تنم احتیاج دارد.
ولیک سود چه دارد که با دریغ همی
برفت باید ناخورده از جمال تو بر
هوش مصنوعی: اما چه فایدهای دارد که با حسرت و افسوس از دست برود؟ باید بدون اینکه از زیبایی تو بهرهمند شوم، میگذرد.
بدین زمانه ز فردوس هر زمان رضوان
همی گشاید بر بوستان خرم در
هوش مصنوعی: در این زمان، بهشتیان هر لحظه در باغی سرسبز و شاداب، خوشی و نعمت را به ارمغان میآورند.
دمیده باد بر اطراف عنبر سارا
کشیده ابر بر آفاق دیبه ششتر
هوش مصنوعی: باد خوشی میوزد و عطر خوش عنبر را پراکنده میکند و ابرها در آسمان مانند پارچهای نرم و زیبا بر افراز شدهاند.
چو ناف آهو گشته همه هوا ز بخور
چو پر طوطی گشته همه زمین ز خضر
هوش مصنوعی: همهی فضا مانند بوی خوش عطر آهو شده و زمین نیز مانند رنگ و زیبایی طوطی به سرسبزی و زندگی آراسته شده است.
دریغ و درد کزین روزگار پر نزهت
چو زهر می شودم عیش ز انده دلبر
هوش مصنوعی: متأسفانه، در این روزگار پر از خوشی و لذت، زندگی برایم چون زهر شده است و شادیام از غم دلبرم به رنج میانجامد.
دریغ آنکه ندیده تمام روی تو من
نهاد باید رویم همی به راه سفر
هوش مصنوعی: افسوس که نتوانستهام تمام زیبایی تو را ببینم، باید راهی شوم و به سفر بروم.
ز بهر آب حیات از پی رضای تو
زمین به پیمایم همچو خضر و اسکندر
هوش مصنوعی: برای به دست آوردن آب حیات و رضایت تو، زمین را میپیمایم مانند خضر و اسکندر.
چنان بخواهم رفتن ز پیش تو صنما
که وهم خواهد بودن به پیش من رهبر
هوش مصنوعی: چنان تصمیم دارم از پیش تو بروم، ای محبوب، که حتی تصور بودن کسی دیگر به جای تو، برای من غیرممکن خواهد بود.
خبر نگویدت از من مگر که ابر بهار
نسیم ناردت از من مگر نسیم سحر
هوش مصنوعی: تنها وقتی از من خبری برایت میآید که مانند ابر بهاری بر تو ببارد و تنها نسیمی که از من به تو میرسد، شبیه نسیم صبحگاهی باشد.
اگر جوازی یابم ز شهریار جهان
که اختیار ملوکست و افتخار بشر
هوش مصنوعی: اگر مجوز و اجازهای پیدا کنم از پادشاه عالم، که او صاحب اختیار پادشاهان و مایهی افتخار انسانهاست.
به بحر در کنم از آتش دلم صحرا
به بادیه کنم از آب دیدگان فرغر
هوش مصنوعی: من آتش دل را به دریا منتقل میکنم و صحرا را از رنج خود پر میکنم، همچنین از اشکهایم، بیابان را آب میدهم.
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
که قصد او فردوس است و دست او کوثر
هوش مصنوعی: امیر غازی محمود، که ریاست و دین را در دست دارد، هدف او رسیدن به بهشت است و قدرت او بی پایان است.
مبارزی که عدیل سنان اوست اجل
مظفری که قرین حسام اوست ظفر
هوش مصنوعی: شخصی که در میدان نبرد همپایهی تیرهای اوست، مهلت زندگیاش به گونهای است که پیروزی به همراه دارد.
چو آفتاب ازو باختر ستاند نور
هنوز ناشده پیدا تمام از خاور
هوش مصنوعی: وقتی که آفتاب از سمت مغرب نور خود را میگیرد، هنوز نور کاملی که در حال حاضر در سمت شرق وجود دارد، پیدا نشده است.
نماند آز چو شد کف راد او معطی
نماند جور چو شد روی روشنش داور
هوش مصنوعی: وقتی دست بخشنده او به کار میافتد، دیگر نیازی به آزمایش و امتحان نمیماند. و زمانی که چهره روشن او قضاوت میکند، دیگر نگران ظالمی نخواهیم بود.
فلک زمین سزد ار جود او بود باران
جهان عر بود ار روی او شود جوهر
هوش مصنوعی: اگر آسمان زمین باشد، شایستهاش است که از بخشش او باران ببارد، و اگر زمین روی او باشد، جهان به ارزش و گوهری تبدیل میشود.
مدیح خوانش را بوستان سزد مجلس
خطیب نامش را آسمان سزد منبر
هوش مصنوعی: خواندن مدیحه در یک جمع خوب و دلچسب، به مانند باغی زیباست و نام خطیب که سخنرانی میکند، شایسته است که به آسمان و فراز منبر نزدیک شود.
خدایگانا در رتبت و سخا آنی
که چرخ با تو زمین است و بحر با تو شمر
هوش مصنوعی: ای خالق بزرگ، در مقام و سخاوت تو آنقدر بلندی وجود دارد که کیهان و دریا نیز در برابر تو اطاعت میکنند.
که دید هرگز از ابیات وصف تو مقطع
که یافت هرگز در بحر مدح تو معبر
هوش مصنوعی: هر که تو را وصف کرده، هرگز نتوانسته به طور کامل تو را توصیف کند؛ زیرا او در وصف تو به یک نوع خاص از شعر و مدح محدود شده و نتوانسته به عمق و وسعت شایستگیهای تو بپردازد.
هنوز روز معالیت را نبوده صباح
هنوز باغ بزرگیت را نرسته شجر
هوش مصنوعی: هنوز روز حساب و جزا فرا نرسیده و هنوز درختان باغ بزرگت به بار ننشستهاند.
چو چوب خشک بسوزد اثیر گردون را
اگر ز آتش خشمت جهد ضعیف شرر
هوش مصنوعی: وقتی چوب خشک در آتش میسوزد، تأثیر آسمان را تغییر میدهد؛ اگر تو از آتش خشم خود، تلاشی کنی، حتی یك جرقه ضعیف میتواند به یادگار بماند.
دلیلش از من کایدون ندیده هیچ آتش
ز تف خشم تو گشتم چو سوخته اخگر
هوش مصنوعی: دلیل این وضعیت را نمیدانم، اما با دیدن خشم تو همچون آتش، به شدت دچار سوزش و سوختگی شدهام.
ضعیف و بی دل گشتم شها که گر خود را
ز زندگان شمرم کس نداردم باور
هوش مصنوعی: شاهد، من به قدری ضعیف و بیرمق شدهام که اگر خودم را هم جزو زندهها حساب کنم، کسی به من اعتنا و اعتماد ندارد.
نه بستر از تن من هیچ آگهی یابد
نه هیچ آگه گردد تن من از بستر
هوش مصنوعی: بدن من از بستر هیچ اطلاعی ندارد و بستر هم هیچ تغییر و تحولی در بدن من ایجاد نخواهد کرد.
چنان بماندم در دست روزگار و جهان
که تیغ تافته در دست مرد آهنگر
هوش مصنوعی: من به قدری در چنگال زمان و دنیای پیرامون خود گیر کردهام که مثل تیغی که آهنگر در دست دارد، بدون هیچ ارادهای در اختیار سرنوشت و شرایط قرار دارم.
ضمیر پاکم نشگفت اگر به آتش دل
ز رویم آمد پیدا چو گوهر از خنجر
هوش مصنوعی: اگر دل پاک و بیگناهی داشته باشم، نباید از اینکه وجودم در دل آتش عشق نمایان میشود تعجب کنم؛ چرا که همچون جواهر که از میان خنجر بیرون میآید، احساسات درونم هم میتواند به این شکل به نمایش درآید.
اگر به چشم هدایت نگشت گیتی کور
وگر به گوش حقیقت نگشت گردون کر
هوش مصنوعی: اگر در زندگی تنها به ظواهر نگاه کنیم و به عمق حقیقت پی نبریم، دنیای اطراف ما بیفایده و پوچ به نظر میرسد؛ و اگر به واقعیتها گوش ندهیم، آسمان نیز برای ما بیصدا و بیاثر خواهد بود.
چرا که نشنودم این همه به عدل سخن
چرا که آن نکند سوی من به مهر نظر
هوش مصنوعی: چرا باید این همه از عدل و انصاف صحبت کنم، وقتی که او هیچ توجهی با محبت به من نمیکند؟
از آن غمی شده ام من که غم دلم بشکافت
مگر نخواهد جز در میانش کرد گذر
هوش مصنوعی: من به خاطر غمی که دارم، به شدت ناراحتم به طوری که این غم دل من را پاره کرده است و گویی جز در خود آن جا نمیخواهد بماند.
بسان مزمر بخت مرا میانه تهی است
از آن بنالم چون زیر زار بر مزمر
هوش مصنوعی: حالت من مانند کسی است که در میانهٔ بیخبری و بیپویی قرار دارد، آنچنان که از درد و رنج خود، ناله میکنم، مانند گیاهی که در زیر زمین پنهان شده است.
به پیش تخت تو شاها گله نکردم من
ز بخت تا نشدم سخت عاجز و مضطر
هوش مصنوعی: به درگاه تو، ای شاه، شکایتی نکردم از سرنوشت، تا زمانی که به شدت ناامید و در فشار قرار گرفتم.
بسان عودم تا آتشی به من نرسد
پدید ناید آنچم به دل بود مضمر
هوش مصنوعی: من همچون بخور هستم که تا آتش به من نرسد، چیزی که در دل دارم به نمایش در نمیآید.
به نزد دشمن اگر نیست روی سرخم زرد
به نزد دوست اگر نیست چشم خشکم تر
هوش مصنوعی: اگر در برابر دشمن، سرم پایین است و رنگم زرد است، در برابر دوستم نیز اگر چشمانم خشک باشد، نمیتوانم احساساتم را پنهان کنم.
چو روی آبی روی مرا مباد بها
چو چشم نرگس چشم مرا مباد بصر
هوش مصنوعی: اگر چهرهی آبی تو بر من بیفتد، برای من هیچ ارزشی ندارد، و اگر چشمان تو مانند چشمان نرگس باشد، نگاه من را هرگز نباید ببیند.
خدایگانا بر من چرا نمی تابی
چو می تابی بر خلق این جهان یکسر
هوش مصنوعی: چرا ای خدای بزرگ، به من نوری نمیدهی، در حالی که بر همه موجودات این دنیا نوری میتابانی؟
نه تو فروتری اندر بزرگی از خورشید
نه من به خدمت تو کمترم ز نیلوفر
هوش مصنوعی: نه تو در بزرگی و مقام از خورشید کمتر هستی و نه من در خدمتگزاری به تو از نیلوفرهای آبی پایینترم.
منم چو ذره و تو آفتاب عالمتاب
ز جود خویش چو خورشید ذره می پرور
هوش مصنوعی: من مانند یک ذرهای هستم و تو مانند خورشید درخشانی، از نعمت و بخشش خودت همچون خورشید، ذرات را پرورش میدهی.
وگر تو سایه ازین جان خسته برداری
به خاک خویش کنم خون خود به باد هدر
هوش مصنوعی: اگر تو سایهات را از روی من برداری، من خون خود را بر زمین میریزم و هدر میکنم.
اگرچه آتش را قربی و عزتی باشد
به نفس خویش عزیزست نیز خاکستر
هوش مصنوعی: با وجود اینکه آتش اعتبار و قدرت خاصی دارد و به خودی خود محترم است، اما خاکستر نیز از ارزش و اهمیت برخوردار است.
گرچه در و گهر قیمتی بود در کان
وگرچه زاید از گاو دریهی عنبر
هوش مصنوعی: هرچند که در معدن، سنگهای قیمتی وجود دارد و هرچند که عطر خوش از شیر گاو به دست میآید،
ولیک سنگ بود مایه ثبات یکی
ولیک تلخ بود حاصل زهاب دگر
هوش مصنوعی: با اینکه سنگ، پایه و اساس ثبات است، اما حاصل آبگذشتگی و زهاب، تلخ و ناخوشایند است.
منم چو گوهر در سنگ خشک تن پنهان
منم چو عنبر در گاو بحر دل مضمر
هوش مصنوعی: من مانند گوهری هستم که در سنگی سخت پنهان شده و مانند عنبری که در دل گاوی نهفته است.
سحاب دست تو خورشید را دهد مایه
لعاب کلک تو شاخ امل برآرد بر
هوش مصنوعی: ابرهای دست تو باعث میشوند خورشید درخشش خاصی پیدا کند و طرح خلاقانه تو همچون یک شاخه امید و آرزو رشد کند.
به دولت تو بود روح در تن حیوان
به مکنت تو بود باده در دل ساغر
هوش مصنوعی: در زندگی تو، حیات و انرژی برای موجودات زنده وجود دارد و ثروت و نعمت تو، مانند شرابی در دل ظرف است.
سخا به دست تو نازان چو تن به جان و روان
امل به دست تو حیران چو دیده اعور
هوش مصنوعی: سخا یعنی بخشش و خیرخواهی، در دستان تو به ناز و لطافت است، همانطور که بدن به جان و روحش وابسته است. امید و آرزو در دستان تو سرگردان و حیرانند، مثل چشمی که نابینا شده است.
ز بهر مدح تو و حمله عدو هستم
به بزم و رزم چو کلک و چو نیزه بسته کمر
هوش مصنوعی: به خاطر ستایش تو و مقابله با دشمن، در میدان شادی و جنگ آمادهام، مانند قلمی که برای نوشتن و نیزهای که برای نبرد به کمر بستهام.
اگر ببری سر از تنم چو کلک به تیغ
چو کلک رویدم از بهر مدحت از تن سر
هوش مصنوعی: اگر سرم از تنم جدا شود، مانند یک خطی که با تیغ کشیده میشود، از این جدا شدن تنها برای ستایش و مدح از من خواهد ماند.
وگر چو عنبر بر آتشم بسوزی پاک
مدیح یابی از من چو بری از عنبر
هوش مصنوعی: اگر تو مانند عنبر بر آتش من بسوزی، بهطور خالص و بیغش ستایش مرا خواهی یافت، اگر از عطر و بوی عنبر جدا شوی.
نیم چو آهو کز کشور دگر بچرد
نهد معطر نافه به کشور دیگر
هوش مصنوعی: نیم مانند آهو که از سرزمین دیگری به دور میچرخد، عطر خوش خود را به سرزمینهای دیگر میبرد.
بسان بازم کش چون داری اندربند
شکار پیش تو آرد چو باز باید پر
هوش مصنوعی: شبیه پرندهای هستی که وقتی در دام شکار قرار گرفته، میتواند به آسانی طعمهاش را به دام بیندازد، با این شرط که باید پرواز کند و از بند رهایی یابد.
عجب نباشد کز منت ایادی تو
چو طوق قمری بر گردنم بماند اثر
هوش مصنوعی: شگفتی ندارد که نشانههای محبت و لطف تو، همچون گردنبندی از طلا بر گردنم باقی بماند.
دو تا چرا شوم از تو اگر کمان نشدم
تهی چرا شوم از تو اگر نیم ساغر
هوش مصنوعی: چرا باید از تو دور شوم در حالی که عشق و ارتباطم با تو پر از انرژی و احساس است؟ بدون تو خالی و بیمحتوا میشوم، مانند کسی که تنها نیمی از لیوانش پر است.
به مدحت اندر بسیار شد مرا گفتار
زیان بود چو فراوان خورند شهد و شکر
هوش مصنوعی: در مورد تو بسیار صحبت کردم، اما این کلمات برای تو زیانآور است، همچنان که اگر کسی به مقدار زیاد عسل و شکر بخورد، مضر خواهد بود.
ز آب رویم قطره نماند جز که خلاب
نماند ز آتش طبعم مگر که خاکستر
هوش مصنوعی: از آب وجودم هیچچیز باقی نماند، جز اینکه کثیفی و زشتی بر جا ماند. و از آتش طبیعت من نیز جز خاکستر و پسماندی نمانده است.
خدایگانا دانی که چند سال آمد
که جز به درگه تو مر مرا نبود مقر
هوش مصنوعی: ای خداوند، تو هم میدانی که برای چندین سال آمدهام و هیچ جا جز درگاه تو، برای من جایگاهی نبوده است.
شبان و روزان بیدار و مضطرب مانده
ز بهر گفتن مدحت چو لاله و عبهر
هوش مصنوعی: در شب و روز، با اضطراب و بیداری منتظرند تا از زیباییها و فضیلتها سخن بگویند، مانند لاله که درخشش خود را به نمایش میگذارد.
بساط شکر تو گسترده ام به کوشش طبع
نهال مدح تو پرورده ام به خون جگر
هوش مصنوعی: برای تو سفرهای از شکر پهن کردهام و با تلاش و ذوق خود، ستایش تو را همچون درختی پرورش دادهام که با خون دل آبیاری شده است.
به وصف مدح تو آکنده در دل اندیشه
به نظم وصف تو اندوخته به دیده سهر
هوش مصنوعی: دلم پر از یاد توست و در ذهنم به تو مینگرم، چنان که چشمم به زیباییهای تو دوخته شده است.
ز بهر آن را تا بر زمانه جلوه کنند
مدیح های تو را ساختیم ز جان زیور
هوش مصنوعی: برای آنکه تو را در برابر زمانه به نمایش بگذاریم، مدح و ستایشهای تو را با جان و دل به زیبایی تزیین کردهایم.
وگر بخواهد از بهر چشم زخم اکنون
دو دیده چو شبه بر بندمش به گردن بر
هوش مصنوعی: اگر بخواهم از چشم زخم محافظت کنم، اکنون دو چشمانم را مانند حلقهای به گردن خود میآویزم.
اگر به دفتر من جز مدایح تو بود
تنم ز بند بلا بسته باد چون دفتر
هوش مصنوعی: اگر غیر از ستایشهای تو در دفتر من چیزی نوشته شده باشد، تنم به مانند دفتر که در بند بلاست، گرفتار خواهد بود.
وگر سپهر ز خورشید سازدت دیهیم
مرصعش کنم از مدح تو بزرگ و نام آور
هوش مصنوعی: اگر آسمان تو را به عنوان خورشید بشناسد، اجازه بده تا تاجی درخشان و مزین برای تو بسازم، که از ستایش و بزرگی تو الهام گرفته باشد.
به طعنه گوید دشمن که کار چون نکنی
ز کار گردد مردم بزرگ و نام آور
هوش مصنوعی: دشمن به طعنه میگوید که اگر کار خوبی انجام ندهی، دیگران خواهند توانست کارهای بزرگ و شناختهشدهای را انجام دهند.
چگونه کار توانیم کرد بی آلت
حسام هرگز بی قبضه کی نمود هنر
هوش مصنوعی: چگونه میتوانیم کاری انجام دهیم بدون ابزار و وسایل لازم؟ هیچگاه نمیتوانیم هنری را بدون تسلط و قدرت کافی به نمایش بگذاریم.
درست شد که زمانه است مر مرا دشمن
به جز زمانه مرا دشمن دگر مشمر
هوش مصنوعی: زمانه به من دشمنی کرده است، اما جز خود زمانه، دشمن دیگری برای من وجود ندارد.
ز زاد و بومم بر کند و هر زمان و کنون
همی بماندم از صد هزار گونه عبر
هوش مصنوعی: از سرزمین و زادگاه خود جدا شدم و هر لحظه با صدها نوع تجربه و عبرت مواجه هستم.
از آنکه هستم ازو و از آنکه هست از من
بسنده کردم یک چند گه به خواب و به خور
هوش مصنوعی: من از خودم و آنچه که هستم، و از آنچه در دنیا وجود دارد، راضی شدهام و کمی از وقت خود را صرف خواب و استراحت میکنم.
اگر به کودکی امیدوارم از فرزند
چگونه باشدم امید پیری از مادر
هوش مصنوعی: اگر به آینده روشن و امیدبخش نگاه میکنم، از کجا میتواند نشأت گرفته باشد جز از محبت و زحمات مادر بزرگوارم؟
رهی پسر را اینجا به تو سپرد امروز
که دی رهی را آنجا به تو سپرد پدر
هوش مصنوعی: امروز پسر را به تو سپردم، همانطور که دیروز پدر او را به من سپرده بود.
بدان مبارک خانه همی رود ملکا
بدان مقام رساند مرا خدای مگر
هوش مصنوعی: بدان که خوشبختی به خانهای میآید که رنج و سختی در آن نباشد و خداوند مرا به آن مقام و مرتبه میرساند.
جهان گذارم در نیک و بد بسان قضا
زمین نوردم در روز و شب بسان قدر
هوش مصنوعی: من در این دنیا با خوبیها و بدیها همچون سرنوشت پیش میروم و مانند مقدار و اندازهای که برای روز و شب تعیین شده، به زندگیام ادامه میدهم.
چو ریگ و ماهی باشم به کوه و در دریا
چو شیر و تنین خسیم به بیشه و کردر
هوش مصنوعی: اگر در کوه و دریا مانند ریگ و ماهی شوم، و در جنگل و دشت مانند شیر و تنین استوار و قوی خواهم بود.
چو باد شکر گزارم ز تو به خاص و به عام
چو مهر مدح رسانم ز تو به بحر و به بر
هوش مصنوعی: همچون باد شکرگزار تو هستم، چه برای خودم و چه برای دیگران. همچون خورشید، ستایشت را به دور و نزدیک میرسانم.
دعا و شکر تو گویم به درگه کسری
ثنا و مدح تو خوانم به مجلس قیصر
هوش مصنوعی: در درگاه پادشاهان بزرگ، از تو درخواست و شکرگزاری میکنم و در محافل پرشکوه از تو ستایش و تمجید میکنم.
همیشه تا بدمد بر فلک ز مهر ضیا
همیشه تا بچکد بر زمین ز ابر مطر
هوش مصنوعی: همیشه تا زمانی که نور خورشید بر آسمان بتابد و زمین از باران پر شود، این روند ادامه دارد.
بر آسمان جلالت بتاب چون خورشید
به بوستان عدالت ببال چون عرعر
هوش مصنوعی: ای کاش ای الهی، بر آسمان خود جلال و عظمت تو همچون خورشید بتابد و در باغ عدل و انصاف به مانند درختی سرسبز و پربار به رشد و نمو بپردازد.
نگاهبان تنت باد عدل چون جوشن
نگاهبان سرت باد داد چون مغفر
هوش مصنوعی: نگاهبان جسم تو باید مانند زرهای از عدالت باشد و حفاظت از سرت باید مانند کلاهی از حق باشد.

مسعود سعد سلمان