گنجور

شمارهٔ ۱۱۶ - مدح یکی از بزرگان

شادباش ای سپهر آینه وار
که گشادی چو آینه اسرار
نیست معلوم خلق عالم را
که چه بازیچه داشتی در کار
تا تو نیرنگ خویش بنمودی
رنگ گیتی شد از در دیدار
شکم روزگار آبستن
بچه ای زاد چون هزار نگار
روز فرصت ز مهر برد فروغ
باغ دولت ز چرخ دید بهار
یافت سیر و ثبات محکم و راست
ملک ثابت ز کوکب سیار
چرخ زنگارگون زدود چو صبح
تیغ بران فتح را زنگار
بوته مملکت به جوش آمد
گوهر ملک را گرفت عیار
داد اقبال ملک هفت اقلیم
بر جهاندار شهریار قرار
پادشا بوالمظفر ابراهیم
آسمان جاه آفتاب آثار
ملکی خسروی که خوانندش
خسروان جهان ملوک شکار
ملک قطب است و رای او گردون
چرخ نقطه ست و قدر او پرگار
آفتابی است آن سپهر افروز
آسمانی است این زمانه نگار
مهر او را نعیم خلد نسیم
کین او را اثر چرخ شرار
عنصر گوهر قریش از او
بر جهان کبر می کند هموار
تا مزین به نام عالی اوست
روی دنیا و چهره دینار
پادشاها قضا پدید آورد
خلق را بازیی مشعبدوار
به دم جادویی بتفسانید
آتش فتنه کوره پیکار
در شب تیره بلا ماندند
تیغ ها چون ستارگان بیدار
رزم را در زمین پراکن زود
سپهی گشن و لشکری جرار
جوق ها شان سپهر تیرانداز
فوج هاشان درخش تیغ گذار
زنده پیلان بسته را بگشای
شرزه شیران خفته را بگذار
به کله گوشه ای اشارت کن
همه گیتی پیاده بین و سوار
آن ملک زادگان نگر ملکا
به گه حمله بر یمین و یسار
گرز کوبان چو رستم دستان
تیغ داران چو حیدر کرار
ابرها کش به رخش در هر کوه
سیل ها ران به تیغ در هر غار
فرش ها ساز خاک را از خون
پرده ها بند چرخ را ز غبار
سایه رایت ظهیری را
بر جهان سایه همای انگار
مغز گیتی ز جور مست شده است
از سر او ببر به گرز خمار
شربت تیغ قاهری درده
تا ننالد زمانه بیمار
دهن مملکت نخندد خوش
تا سر تیغ تو بگرید زار
هر کجا روی آری از نصرت
پیش نصرت همی برد هنجار
نه قدر سوی تو کشد لشکر
نه قضا پیش تو زند دیوار
آسمانی سزد که پیوسته
بر جهان گردی آسمان کردار
آفتابی روا بود که به طبع
نوربخشی به هر بلاد و دیار
هیچ دانی چه گویم ای عجبی
راست گویی که نیستم هشیار
مغز من خشک شد چو خاک به حبس
تا بماندم چو ریگ بر کهسار
این چه گفتار چون منی باشد
آری گستاخی است در اشعار
کیست اندر همه جهان آخر
از همه خسروان صغار و کبار
که نکرده است تا نخواهد کرد
بندگی تو را به جان اقرار
هر که طاعت نداردت شب و روز
روز روشن کنی بر او شب تار
اگر از سرکشان بی دولت
بکشد سرکشی به نخوت و عار
خویشتن را بدو مکن مشغول
کار او را به روزگار سپار
هیچ دیدی که روزگار چه کرد
پس ازین همه چنین کند همه کار
چه کند بیش از این کند شاها
جای شاهان همی کندت نثار
چرخ گردانت بنده نیک است
به بد و نیک بر جهانش گمار
تا نهد بر کف ولی تو گل
تا خلد در دل عدوی تو خار
طبع آن را بدان کند خرم
جان این را بدین کند افگار
شهریارا جهان گردنکش
گشت حق را تمام خدمتگار
شد به فرمان تو مفوض کرد
عهده عالم اندک و بسیار
دفتر خسروی روی زمین
داشت پیش تو گنبد دوار
تا کنی روشن و گشاده و سهل
هر چه تیره ست و بسته و دشوار
همه گفتار منقطع کردم
گرچه کم نامدم همی گفتار
ملک شرق و شاه غرب تویی
جز خدای جهان نداری یار
زین مبارک رسول خویش بپرس
که زمین کرد زیر پی هموار
باز گو ای سر ملوک زمین
که نکو باز گوید او اخبار
تا در آفاق هیچ شاهی دید
که نخواهد ز تیغ تو زنهار
خسروا نیز دم نیارد زد
بی مراد تو عالم غدار
به بشارت بهشت گشت جهان
نصرت آورد شاخ طوبی بار
نه عجب گر کنون مبشر فتح
پر برآرد چو جعفر طیار
پس ازین شعر فتح گویم از آنک
تیز شد فتح نامه را بازار
تا همی بندد آب در آذر
تا همی بارد ابر در آزار
باش از دولت بهار آیین
همچو آزاد سرو برخوردار
نعمت و جاه و شادی گیتی
بده و برکش و بگیر و بدار

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.