شمارهٔ ۶۸
ای دلبرا! ای دلبرا! جانم فدای جان تو
دین و دل و ایمان من قربان یک فرمان تو
با دین و ایمان مرا، کاری نباشد دلبرا
این بس که باشم روز و شب دیوانه و حیران تو
گر دل به گلشن خوش کنم، ور دیده بر ماه افکنم
از گل مرادم بوی تست، از مه رخ رخشان تو
خوش تر زباغ و بوستان، بهتر ز گلزار جنان
با یاد تو گر جان دهم در گوشه ی زندان تو
از روح اعظم بهتر است، از باغ جنت خوش تر است
بویی که می آید مرا از جانب بستان تو
با این سر آشفته ام، استاده در میدان غم
باشد گهی غلطان شوم، چون گوی در چوگان تو
آسوده جان و دل شود، در سایه ی نور ابد
بر هر که تابد یک زمان، مهر رخ تابان تو
من تشنه و دل سوخته، تو چشمه ای افروخته
بگذار تا جان را دهم، بر چشمه ی حیوان تو
گِریَم چو بلبل هر زمان، با صد هزاران داستان
شاید که چون گل وا شود بر من لب خندان تو
من بنده ی آواره ام، سرگشته و بی چاره ام
تو پادشاه رحمتی، دست من و دامان تو
با آن که هستم رو سیاه، دارم بسی جرم و گناه
نومید نتوانم شدن از لطف بی پایان تو
گر زانکه بگذاری مرا یا آن که بنوازی مرا
روی من و خاک درت، چشم من و احسان تو
گر من بسی بد کرده ام، من در خور خود کرده ام
باری تو از روی کرم آن کن که باشد شان تو
آخر نگاهی از کرم، بر جان پر درد و الم
سوزد «وفایی» تا به کی در آتش هجران تو؟
اطلاعات
وزن: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
ای دلبرا! ای دلبرا! جانم فدای جان تو
دین و دل و ایمان من قربان یک فرمان تو
هوش مصنوعی: ای عشق من! جانم فدای جان تو. همه چیزم، از دین و دل گرفته تا ایمان، قربان یک اشاره و فرمان توست.
با دین و ایمان مرا، کاری نباشد دلبرا
این بس که باشم روز و شب دیوانه و حیران تو
هوش مصنوعی: دلبند من، با دین و ایمانم کاری ندارم، همین که روز و شب به خاطر تو دیوانه و گیج هستم، برایم کافیست.
گر دل به گلشن خوش کنم، ور دیده بر ماه افکنم
از گل مرادم بوی تست، از مه رخ رخشان تو
هوش مصنوعی: اگر دل خود را به باغ خوشی بسپارم و اگر چشمانم را به ماه بیفکنم، از عطر گلی که میخواهم، بویی جز تو نخواهم یافت و از چهره روشن تو.
خوش تر زباغ و بوستان، بهتر ز گلزار جنان
با یاد تو گر جان دهم در گوشه ی زندان تو
هوش مصنوعی: خوشی و زیبایی باغ و بوستان و گلزار به پای یاد تو نمیرسد. حتی اگر جانم را هم در زندان تو بدهم، باز هم برایم ارزشمندتر از هرجای دیگری است.
از روح اعظم بهتر است، از باغ جنت خوش تر است
بویی که می آید مرا از جانب بستان تو
هوش مصنوعی: بویی که از باغ تو به مشامم میرسد، از روح بزرگتر و از بهشت زیباتر است.
با این سر آشفته ام، استاده در میدان غم
باشد گهی غلطان شوم، چون گوی در چوگان تو
هوش مصنوعی: با این وضعیت پریشان و بینظمی که دارم، در میدان غم ایستادهام و گاهی مانند گوی در بازی چوگان، به این سو و آن سو میچرخم و میروم.
آسوده جان و دل شود، در سایه ی نور ابد
بر هر که تابد یک زمان، مهر رخ تابان تو
هوش مصنوعی: هر کسی که برای مدتی زیر نور خیرهکنندهی چهرهی درخشان تو قرار بگیرد، با آرامش و راحتی جان و دلش پر میشود.
من تشنه و دل سوخته، تو چشمه ای افروخته
بگذار تا جان را دهم، بر چشمه ی حیوان تو
هوش مصنوعی: من از عطش و درد دل رنج میبرم و تو همچون چشمهای پرشور و زندگیبخش هستی. بگذار تا جانم را فدای آن چشمهی حیاتت کنم.
گِریَم چو بلبل هر زمان، با صد هزاران داستان
شاید که چون گل وا شود بر من لب خندان تو
هوش مصنوعی: هر لحظه مانند بلبل میگریم و با داستانهای فراوان، شاید لبخند زیبای تو بتواند مرا شاداب و مانند گل کند.
من بنده ی آواره ام، سرگشته و بی چاره ام
تو پادشاه رحمتی، دست من و دامان تو
هوش مصنوعی: من انسانی بیخانمان و بلاکشیده هستم و در زندگی سرگردان و دچار مشکل. تو اما صاحب رحمت و مهربانی هستی و من امیدم به دست توست.
با آن که هستم رو سیاه، دارم بسی جرم و گناه
نومید نتوانم شدن از لطف بی پایان تو
هوش مصنوعی: با وجود اینکه چهرهام سیاه است و گناهان زیادی دارم، هیچگاه از بخشش و مهربانی بیپایانت ناامید نیستم.
گر زانکه بگذاری مرا یا آن که بنوازی مرا
روی من و خاک درت، چشم من و احسان تو
هوش مصنوعی: اگر مرا رها کنی یا با محبت با من برخورد کنی، من خاک درگاه تو هستم و نگاه من به احسان توست.
گر من بسی بد کرده ام، من در خور خود کرده ام
باری تو از روی کرم آن کن که باشد شان تو
هوش مصنوعی: اگر من کارهای بدی کردهام، اینها نتیجه اعمال خود من است. اما تو با بزرگواری و لطف خود، کاری کن که متناسب با مقام و شأن تو باشد.
آخر نگاهی از کرم، بر جان پر درد و الم
سوزد «وفایی» تا به کی در آتش هجران تو؟
هوش مصنوعی: در آخر، نگاهی از روی لطف تو بر جان دردناک و رنجور من میتابد، «وفایی». تا کی باید در آتش جدایی تو بسوزم؟

وفایی مهابادی