گنجور

بخش ۱۲ - آمدن بیژن و آوردن برزوی رستم زال را قسمت اول

وز این سوی بیژن چو باد دمان
بیامد بر رستم پهلوان
بیاورد برزوی را بسته دست
به نزدیک رستم بیفکند پست
همه رفته در پیش رستم بگفت
رخ نامور همچو گل بر شکفت
چنین گفت با بیژن نامور
زواره فرامرز پرخاشخر
همی شاه ترکان گرفته ست راه
بر این نامداران ایران سپاه
همانا سر آرد بر ایشان زمان
بر آید همه کام تورانیان
زواره بپیچد ز افراسیاب
از ایدر عنان را به شادی بتاب
نگه کن که تا کارشان چون بود
ز خون که میدان پر از خون بود
خروش تو چون بشنود خیره مرد
در آید سر نامور زیر گرد
بیامد جهان جوی هم در زمان
به پیش زواره چو شیر ژیان
ورا دید بر جای با زور و تاب
گرفته کمرگاه افراسیاب
بدو گفت کای نامور مرد جنگ
چه داری کمرگاه او را به چنگ
رها کن ازو دست که بیگاه گشت
هم از دشت خورشید کوتاه گشت
ازو دست برداشت افراسیاب
ز آواز بیژن شد از هوش و تاب
همی خواست تا بیژن گیو را
به بند اندر آرد سر نیو را
زواره ازو دست را داشت باز
چنین گفت با نامور جنگ ساز
ببینیم فردا سپیده دمان
که تا برکه گردد سپهر روان
همی بازگشتند از یکدگر
دو دیده پر از آب و پر خون جگر
زواره بیامد چو باد دمان
بر نامور پهلوان جهان
فرامرز در جنگ هومان شیر
همی تاخت هر سوی مرد دلیر-
بدو گفت رستم ندانم چه کرد
ز بهر چه ناید ز دشت نبرد
زواره بفرمود تا بر نشست
به نزدیک هومان شود پیل مست
زواره چو بشنید برکرد اسب
همی تاخت بر سان آذر گشسب
(فرامرز را دید بردشت کین
بسی نامداران فکنده ز زین)
همه دشت پای و سرکشته بود
ز کشته به هر سو همی پشته بود
ز ایرانیان نزد او کس ندید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
بدو گفت کای مایه کین و جنگ
چه تازی بدین سان به هر سوی جنگ
نه ز ایران کسی با تو در جنگ یار
نه آگاه زین رزم تو شهریار
فرامرز آن گاه آواز داد
که ای نامور مرد پهلو نژاد
مرا جنگ ترکان بود جای بزم
ندانم من این دشت را جای رزم
به هومان چنین گفت بیگاه گشت
همی تیره بینم همه روی دشت
چو رخشان شود روی هامون به روز
به بخت شهنشاه گیتی فروز
کنم روز هامون ز خون تو زرد
گر آیی بر من به دشت نبرد
بگفت این و برگشت و آمد دوان
بر نامور رستم پهلوان
چو آمد به نزدیک رستم فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
ازو شادمان شد دل پهلوان
همی آفرین خواند پیر و جوان
چنین گفت کز تخمه اژدها
شگفتی نباشد چنین کیمیا
که از تخم دستان سام سوار
نباشد مگر پهلو نامدار
فرامرز گفت ای جهان پهلوان
ابی تو مبادا سپهر روان
ز بخت تو و بخت شاه زمین
بسی جستم از لشکر ترک کین
ز هومان و ز بارمان دلیر
ز جان هر دو گشتند امروز سیر
زواره چو آمد به آوردگاه
بجستند گردان توران سپاه
به میدان ز بس مرد تورانیان
به سختی برون آمد اسب از میان
بیامد هم اندر زمان پور گیو
به رستم چنین گفت کای گرد نیو
تو را و فرامرز را شهریار
همی خواند (و) این پهلو نامدار
بیارید برزوی را بسته دست
چو آشفته شیران و چون پیل مست
چو بشنید رستم ز خسرو پیام
فرامرز را گفت کای نیک نام
ببر این گو نامدار نزد شاه
بدان تا چه فرمایدت کینه خواه
فرامرز برزوی را در زمان
بیاورد نزدیک شاه جهان
چو رستم بر خسروآمد فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
همی بسته برزوی را پیش برد
همه داستان پیش او بر شمرد
زواره همان داستان بازگفت
چو بشنید خسرو چو گل بر شکفت
فرامرز را خواند شاه جهان
بر تخت بنشاندش با مهان
(به رستم چنین گفت کای پهلوان
همی شاد باشی و روشن روان)
(چو برزو برخسرو آمد زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین)
(بدو گفت خسرو که بازآر هوش
سخن بشنو از ما و بگشای گوش)
(چه نامی و اصل و نژاد تو چیست؟
به توران تو را خویش و پیوند کیست؟)
بدو گفت برزو که ای شهریار
جهان را تویی شاخ امید بار
مرا خانه در کوه شنگان بود
همه کام من جنگ گردان بود
کشاورز بودم بر آن دشت و بوم
به برزیگری سنگ پیشم چو موم
یکی روز بودم بر آن پهن دشت
همی شاه توران به من بر گذشت
سپهدار ترکان رد افراسیاب
شده روی هامون چو دریای آب
مرا دید و آورد ایدر به جنگ
به پیکار شیران و جنگ پلنگ
امیدم بسی داد از تاج و تخت
به یک ره چنین خیره برگشت بخت
نبد جز همه کام ایرانیان
همه تیره شد بخت تورانیان
چو رستم شنید از جوان این سخن
سپهبد جز این رای افکند بن
چنین گفت با شاه پیروز بخت
که جز تو نزیبد کسی تاج و تخت
(ببخشد به من شاه او را به جان
بدارم من او را چو جان و روان
نباید که آید به جانش گزند
بدان تا شود نامداری بلند
به ارگ اندرون بازدارم ورا
به جز نیکویی پیش نارم ورا
زتخم بزرگان بسازم زنش
نمانم که رنجی رسد بر تنش
به هندوستانش فرستم به جنگ
بدان جای سازیم او را درنگ
به خوبی دلش را به چنگ آوریم
دگر سالش ایدر به جنگ آوریم
چو دو نامداران ایران زمین
به بند آورد نامداران چین
بسی نامداران در آرد ز زین
نماند که کس پی نهد بر زمین
به رستم سپردش جهاندار شاه
رهانیدش از بند و تاریک چاه
فرستاد رستم هم اندر زمان
چو دو نامداران سوی سیستان
فرامرز را داد و گفت ای جوان
نباید که داریش خسته روان
وز اینجا بساز از پی راه برگ
مر او را ببر تا به دربند ارگ
سواران زابل گزیده هزار
همه نامداران خنجر گزار
هم از تخم دستان سام سوار
بزرگان نام آور کینه دار
سر و پای او را به بند گران
ببند و سپارش به نام آوران
نباید که یابد رهایی ز بند
که آید ز چرخ بلندت گزند
وزین روی تیره شب در رسید
همی غالیه بیخت بر شنبلید
سپهدار پیران و افراسیاب
بیاورد لشکر بدین سوی آب
بماندند بر جای پرده سرای
به دشمن نمودند یکسر قفای
همه لشکر ترک بر سان باد
خود و نامداران فرخ نژاد
بدان راه بی راه رفتند باز
که برزوی را بود آیین و ساز
سپهدار ترکان چو آنجا رسید
سر شکش ز مژگان به رخ بر چکید
بنالید و آمد زمانی فرود
همی داد نیکی دهش را درود
بفرمود پیران به سالار خوان
که پیش آر و آزادگان را بخوان
درین کار بودند کآمد خروش
خروشی کزو دیده آمد به جوش
زنی دید بر سان سروی بلند
دو گیسوش در بر چو تابان کمند
به زنار خونی ببسته میان
خروشنده مانند شیر ژیان
همی گفت زارا، دلیرا، گوا
یلا، شیر دل نامور پهلوا،
کجا یابم اکنون چه گویم تو را
چه گویم به مویه چه مویم تو را
کجا یابمت ای گرامی پسر
چه آمد به رویت ازین بد گهر
بیامد دوان سوی افراسیاب
دو دیده ز خون همچو دریای آب
بدو گفت ای شاه ماچین و چین
همه ساله بسته میان را به کین
چه کردی سر افراز پور مرا
چرا تیره شد از تو نور مرا
چه کردی مر آن سرو نازنده را
چه کردی مر آن ماه تابنده را
تو را چون شهان هیچ فرهنگ نیست
به آورد رفتن تو را ننگ نیست
مگر آنکه لشکر فراز آوری
دل نامور در گداز آوری
ز هر شهر و برزن یکی انجمن
فراز آوری همچو فرزند من
بیاری همان لشکر بی شمار
به ایران بری از پی کارزار
چنان چون بود مردم چاره ساز
به کشتن سپاری و گردی تو باز
چو گردد همی جنگ گردان درشت
به میدان همی از تو بینند پشت
همی گفت و می کند موی سرش
زخون چاک گشته دل اندر برش
همی ریخت ازدیدگان جوی خون
سر نامور شد ز شرمش نگون
چو افراسیابش بر آن سان بدید
ز دیده سرشکش به رخ بر چکید
بدو گفت پیران که ای شهره زن
کنون بشنو از من سراسر سخن
نه کشتند برزوی و نه خسته شد
به آورد رستم همی بسته شد
فرستاد وی را سوی سیستان
چو دو نامداران زابلستان
زن نامور گشت ازو شادمان
بر آن سان که یابد همی مرده جان
به دیان که گر زنده بینمش باز
به گردون رسانم سر سرفراز
همه بند و زندانش را بشکنم
همه شهر ایران به هم بر زنم
رهانمش از بند هنگام خواب
به بخت جهاندار افراسیاب
بگفت این و از پیش او بازگشت
تو گفتی که با باد انباز گشت
ز هر گونه چیزی فراز آورید
بسی زر و گوهر از آن برگزید
به دانش بد و نیک را بنگرید
ز اندیشه بر چرخ گردان کشید
چو زن سوی اندیشه افکند دل
به چاره ازو دیو گردد خجل
مبادا که زن چاره پیش آورد
یکی بایدش بیست پیش آورد
چو آورد هر گونه چیزی فراز
همی کرد آیین نیرنگ ساز
سر نامور سوی ایران کشید
از آن پس به توران کس او را ندید
به ایران همی بود یک روزگار
بدان تا بد و نیک فرجام کار
بداند بد و نیک ایران همه
همان شاه و گردن کسان و رمه
چو دیدی یکی نامدار انجمن
بپرسیدی از هر گوی تن به تن
ز فرزند جایی نشانی ندید
نه از نامداران ایران شنید
به درگاه خسرو بدی روز و شب
نیارست بر کس گشادن دو لب
چنین گفت با دل چه آمد به من
از آن ترک بد خواه و این انجمن
همی روزگاری به ایران بماند
کسی نام برزو ز دفتر نخواند
یکی روز بر درگه شهریار
ستاده به پای آن زن هوشیار
همی گفت زار ای دلیر جوان
کجا جویمت من به گرد جهان
میان یلانت نبینم همی
به ایران نشانت نبینم همی
نهاده دو دیده به درگاه شاه
ز هر سوی آمد به درگه سپاه
یکی پهلوان بر ستور سمند
بیامد به کردار سروی بلند
سپاهی پس پشت او نیزه دار
سپهبد به کردار شیر شکار
یکی دست بسته گو پهلوان
همی رفت شادان و روشن روان
فرو ماند خیره ز بالای او
وزان پهلوی یال و پهنای او
بپرسید کاین مرد از تخم کیست؟
ز گردان ایران ورا نام چیست؟
یکی گفت کاین شیر دل رستم است
سر افراز و از تخمه نیرم است
بدو گفت کاین دست بسته چراست
چو پشت زمانه بدوی ست راست
چنین گفت در جنگ برزوی شیر
بیازرد بازوی مرد دلیر
به آوردگه دست او خسته گشت
به چشمش همی تیره شد روی دشت
چو بشنید زن گفت کای نامدار
چرا باشد اکنون بر شهریار؟
ز بهر چه مانده ست ایدر سپاه
نراند سوی سیستان کینه خواه؟
بدو گفت خسرو چو از جنگ باز
به ایران زمین باز آمد به ناز
جهان پهلوان بود با او به هم
همی گفت هر گونه از بیش و کم
چنین گفت پس زن که چون دست اوی
چو بشکست در جنگ، آن نام جوی؛
نکشتند از آن پس مر آن کینه خواه
به کین سپهدار ایران سپاه؟
چنین پاسخش داد مرد دلیر
که برزوی را بسته بر سان شیر
فرامرز بردش سوی سیستان
خود و نامداران زاولستان
جهان پهلوان چون شود باز جای
در آرد سپهدار نو را ز پای
چو بشنید ازو زن دم اندر کشید
یکی آه سرد از جگر بر کشید
پر اندیشه برگشت از آنجا دوان
سرشکش ز دیده به رخ بر روان
همی گفت این چاره را چون کنم
که پای وی از بند بیرون کنم
چه سازیم و درمان این کار چیست
درین را بی ره مرا یار کیست
ببست اندر آن کار آن گه روان
رخ از درد زرد و دل از غم نوان
چو برگشت از درگه شاه باز
بدان سان که باشد همی چاره ساز
روان شد سوی سیستان چاره گر
بسی برد با خویشتن سیم و زر
همی رفت تا شهر رستم رسید
زن چاره گر چون بدان سو کشید
بیامد به بازار هم در زمان
همی رفت هر سوی چون بیهشان
بدان خان بازارگانان شد اوی
برافکند چادر بپوشید روی
یکی خان بستد زن چاره گر
همی بود با هر کسی نامور
به جایی که گوهر فروشان بدند
به نزدیک ایوان دستان بدند
یکی مهتری بود با رای و هوش
ورا نام بهرام گوهر فروش
فراوان مر او را زر و سیم بود
ز درویشی و رنج بی بیم بود
جوانی به کردار تابنده ماه
به نزدیک رستم ورا دستگاه
بیامد زن پر خرد نزد اوی
بدو گفت کای مهتر نام جوی
فراوان ازین گونه دارم گهر
کسی را فروش (این) و یا خود بخر
وزان پس یکی پاره لعل بدخش
بدو داد مه روی خورشید فش
یکی پاره یاقوت رخشان چو شید
زن نامور را بدو بد امید
چو بهرام گوهر فروش آن بدید
چو گلبرگ رخسار او بشکفید
بدو گفت بهرام کای نام جوی
که را بود ازین گونه ای ماه روی
بدو گفت شهرو که ای نامور
بگویم تو را این همه در به در
مرا شوهری بود بازارگان
ز تخم بزرگان و آزادگان
جوان مرد و آزاده و نام جوی
ستوده به هر جای با آب و روی
به دریای آمل درون در بمرد
مرا و پسر را به شیون سپرد
ازو ماند این گوهر و سیم و زر
بسی در و یاقوت و طوق و کمر
چو بشنید بهرام آن گاه گفت
که با تو خرد باد همواره جفت
ازو بستد آن گوهر شاهوار
بدو گفت کای بانوی نامدار
اگر دیگرت هست فردا بیار
بدان تا برم نزد سام سوار
سپهبد بر آرد همه کام تو
به گردون گردان رسد نام تو
همی بود شهروی بی کام دل
ز اندیشه مانده دو پایش به گل
شدی سوی بهرام گوهر فروش
ز اندیشه هر لحظه رفتی زهوش
همه شب نخفتی ز اندوه و درد
همی بر کشیدی ز دل آه سرد
به دربند ارگ آمدی گاه گاه
همی کردی از دور در وی نگاه
یکی جایگه دید و حصنی بلند
که بالاش افزون بد از ده کمند
به شب پاسبانانش هشتاد مرد
به روز از دلیرانش هفتاد مرد
به چاره درون رفتنش ره نبود
همی گفت کاین رنج بردن چه سود
از آنجا سوی خانه شد با خروش
به پیش آمدش مرد گوهر فروش
بپرسید بهرام از شهره زن
کجا رفتی این وقت ازین انجمن؟
زن آن گه چنین داد وی را جواب
به چاره نهان کرد از دیده آب
دلم گفت ازدرد پژمرده شد
از آن گه که آن شوی من مرده شد
بدان آمدم تازنان سوی ارگ
مگر کم شود از دلم درد مرگ
بدو گفت بهرام کای شهره زن
یک امشب بیا تا به ایوان من
بر آسای و یک دم دلت شاد دار
روان را از اندیشه آزاد دار
به نزدیک خویشان و فرزند من
همان نامور خویش و پیوند من
که در ارگ باشد مرا خان و مان
به آزادگی یک شب آنجا بمان
که رامشگری دارم آنجا جوان
نوازنده رود و آرام جان
نه مرد است همچون تو شهره زن است
به رامشگری فتنه برزن است
به نزدیک برزو بود روز و شب
به آواز او برگشاید دو لب
مر او را بیارم به نزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو
چو بشنید شهرو به دل شاد شد
از اندیشه و درد آزاد شد
روان شد به شادی سوی خان او
که در خان او بود درمان او
بدو گفت ترسم که درد سرت
فزایم که چون من بیایم برت
بدو گفت بهرام کای نیک زن
نیاید ازین هیچ رنجی به من
بگفت این و از پیش او شد روان
پی او همی رفت خسته روان
زن مرد گوهر فروش آن زمان
بیامد به نزدیک شهرو دمان
گرامیش کرد و فراوان ستود
به دیدار او شاد و خرم ببود
چنان چون سزا بود بنشاندند
برو هر یکی داستان خواندند
فرستاد و آورد رامشگرش
چنان چون سزا بود اندر خورش
بفرمود زن را که آور تو خوان
همان نیز همسایگان را بخوان
پس آن گه چو از خوان بپرداختند
همی مجلسی در خورش ساختند
بزد دست و رامشگرش بر کشید
نوایی کزو دل ز بر برپرید
زن از درد دل کرد زاری بسی
ندانست خود راز او را کسی
دل مادر از درد برزو بسوخت
به کردار آتش رخش بر فروخت
برون کرد از انگشت انگشتری
نگینش فروزنده چون مشتری
که برزو مر او را بسی دیده بود
همان شاه ترکانش بخشیده بود
بدو گفت شهرو که ای شهره زن
ندیدم چو تو اندرین انجمن
همی دار این را ز من یادگار
بود روز کآید مر این را به کار
سبک زو ستد آن زن خوش نواز
به انگشت کردش به شادی و ناز
که ناگه در آمد یکی مزد بر
چنین گفتش آن سرور نامور
که رامشگر گرد برزو کجاست
مر او را سپهدار توران بخواست
برون کرد رامشگر از پیش اوی
همی رفت تازان سوی جنگ جوی
بیامد چو برزو مر او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت برزوی کای شهره زن
کجا رفتی از نامور انجمن؟
بدو گفت رامشگر ای پهلوان
به کام تو بادا سپهر روان!
به جان و سر پهلوان جهان
که نیک و بد از تو ندارم نهان
درین دز جوانی ست با رای و هوش
ورا نام بهرام گوهر فروش
مرا گفت امشب به خان من آی
چو رفتم به نزدیک آن رهنمای
زنی بود مهمان گوهر فروش
که چون او ندیدم به رای و به هوش
به بالا چو سرو و چو خورشید روی
به سان کمند تهمتنش موی
چو من دست کردم به بربط دراز
سرشکش ز دیده روان شد به ساز
خروشی بر آورد و خون از جگر
ببارید بر روی چون ماه و خور
به من داد انگشتری در زمان
چو بودیم با او زمی شادمان
درین بود کآمد بدان در دوان
همی چاکر نامور پهلوان
مرا خواند و من پیش تو آمدم
به نزدیک تو زان همی دم زدم
چو برزوی انگشتری را بدید
بخندید و لب را به دندان گزید
بدو گفت بنمای تا بنگرم
که چونین ندیدم بدین کشورم
بدو داد انگشتری شهره زن
بدو شادمان شد سر انجمن
نشانش نگه کرد و نامش بخواند
ز دیده سرشکش به رخ بر فشاند
بدانست برزوی کآن مادر است
ز درد پسر جانش پر آذر است
خروشی بر آورد گرد سوار
ز دیده ببارید خون بر کنار

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

وز این سوی بیژن چو باد دمان
بیامد بر رستم پهلوان
هوش مصنوعی: از سوی دیگر، بیژن مانند بادی تند به رستم قهرمان نزدیک شد.
بیاورد برزوی را بسته دست
به نزدیک رستم بیفکند پست
هوش مصنوعی: برزو را به نزد رستم آوردند و او را به زمین انداختند.
همه رفته در پیش رستم بگفت
رخ نامور همچو گل بر شکفت
هوش مصنوعی: همه به نزد رستم رفتند و گفتند که چهره معشوقه‌ای همچون گل، درخشان و زیبا است.
چنین گفت با بیژن نامور
زواره فرامرز پرخاشخر
هوش مصنوعی: بیژن، نامدار و مشهور زواره، با فرامرز که جوانی دلیرد و شجاع است، گفتگو کرد.
همی شاه ترکان گرفته ست راه
بر این نامداران ایران سپاه
هوش مصنوعی: شاه ترکان راهی را بر فراز مردان نامی ایران سد کرده است.
همانا سر آرد بر ایشان زمان
بر آید همه کام تورانیان
هوش مصنوعی: به زودی زمانه به نفع آن‌ها تغییر خواهد کرد و آرزوهای تورانیان محقق خواهد شد.
زواره بپیچد ز افراسیاب
از ایدر عنان را به شادی بتاب
هوش مصنوعی: برای شما: از سمت افراسیاب، زواره (اسب) به سوی شادی و خوشحالی حرکت می‌کند و عنان را به سمت آیدر می‌چرخاند.
نگه کن که تا کارشان چون بود
ز خون که میدان پر از خون بود
هوش مصنوعی: به اطراف نگاه کن و ببین که اوضاع چگونه است؛ زمین پر از خون است و نشانه‌هایی از جنگ و خشونت در آن به چشم می‌خورد.
خروش تو چون بشنود خیره مرد
در آید سر نامور زیر گرد
هوش مصنوعی: زمانی که صدای تو را بشنود، مردانی که در شگفتی هستند، از ترس و تحیر به پا خواهند خواست. نام مشهور تو بر روی گرد و غبار خواهد نشست.
بیامد جهان جوی هم در زمان
به پیش زواره چو شیر ژیان
هوش مصنوعی: جهان به سوی زواره آمد و در زمانی که مانند شیران قوی و شجاع است.
ورا دید بر جای با زور و تاب
گرفته کمرگاه افراسیاب
هوش مصنوعی: او را دید که با قدرت و استواری کمر بر افراسیاب بسته است.
بدو گفت کای نامور مرد جنگ
چه داری کمرگاه او را به چنگ
هوش مصنوعی: او به او گفت: ای مرد مشهور جنگ، چه چیزی در کمر او داری که به دستت آمده است؟
رها کن ازو دست که بیگاه گشت
هم از دشت خورشید کوتاه گشت
هوش مصنوعی: دست خود را از او دور کن، زیرا زمان گذشته و خورشید نیز از افق پایین آمده است.
ازو دست برداشت افراسیاب
ز آواز بیژن شد از هوش و تاب
هوش مصنوعی: افراسیاب با شنیدن صدای بیژن از هوش و توانش بی‌تاب شد و از او فاصله گرفت.
همی خواست تا بیژن گیو را
به بند اندر آرد سر نیو را
هوش مصنوعی: او می‌خواست بیژن و گیو را گرفتار کرده و سر نیو را به بند بکشد.
زواره ازو دست را داشت باز
چنین گفت با نامور جنگ ساز
هوش مصنوعی: زواره از او دست گرفته بود و با او گفت: "ای کسی که در جنگ شهرت داری..."
ببینیم فردا سپیده دمان
که تا برکه گردد سپهر روان
هوش مصنوعی: بیایید فردا صبح زود ببینیم که آیا آسمان دوباره به سوی برکه بازمی‌گردد یا نه.
همی بازگشتند از یکدگر
دو دیده پر از آب و پر خون جگر
هوش مصنوعی: دو چشم که از هم جدا شده بودند، با حالتی اندوهگین و پر از اشک و غم به یکدیگر باز می‌گردند.
زواره بیامد چو باد دمان
بر نامور پهلوان جهان
هوش مصنوعی: زواره به سرعت و همچون باد به سوی پهلوان بزرگ جهان آمد.
فرامرز در جنگ هومان شیر
همی تاخت هر سوی مرد دلیر-
هوش مصنوعی: فرامرز در نبرد با هومان مانند شیری دلیر به سرعت و شجاعت به هر طرف حمله می‌کند.
بدو گفت رستم ندانم چه کرد
ز بهر چه ناید ز دشت نبرد
هوش مصنوعی: رستم گفت که نمی‌داند چه شده و چرا کسی از میدان نبرد نمی‌آید.
زواره بفرمود تا بر نشست
به نزدیک هومان شود پیل مست
هوش مصنوعی: زواره دستور داد تا به نزدیک هومان برود و در آنجا فیل مست (موجو) شود.
زواره چو بشنید برکرد اسب
همی تاخت بر سان آذر گشسب
هوش مصنوعی: زواره وقتی صدای زنگ جنگ را شنید، ندا آمد و اسبش را به سرعت به جلو راند، به گونه‌ای که انگار در حال نبرد با آذرگشسب بود.
(فرامرز را دید بردشت کین
بسی نامداران فکنده ز زین)
هوش مصنوعی: فرامرز را دید که در دشت، کینه امرا و بزرگانی را که از زین‌های خود پایین افتاده‌اند، به دوش می‌کشد.
همه دشت پای و سرکشته بود
ز کشته به هر سو همی پشته بود
هوش مصنوعی: تمام دشت پر از اجساد بود و در هر سو بر روی هم تل‌هایی از کشته‌ها دیده می‌شد.
ز ایرانیان نزد او کس ندید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
هوش مصنوعی: هیچ کدام از ایرانیان نتوانستند صدایی به بلندی صدای شیران درآورند.
بدو گفت کای مایه کین و جنگ
چه تازی بدین سان به هر سوی جنگ
هوش مصنوعی: به او گفتند: ای سرچشمه‌ی کینه و جنگ، چرا اینگونه به هر سو در حال نبرد هستی؟
نه ز ایران کسی با تو در جنگ یار
نه آگاه زین رزم تو شهریار
هوش مصنوعی: نه کسی از ایران در این جنگ کمکی به تو می‌دهد و نه کسی از این نبرد تو خبر دارد، ای پادشاه.
فرامرز آن گاه آواز داد
که ای نامور مرد پهلو نژاد
هوش مصنوعی: فرامرز زمانی صدا زد که ای مرد مشهور و نیرومند از نسل پهلوانان!
مرا جنگ ترکان بود جای بزم
ندانم من این دشت را جای رزم
هوش مصنوعی: من نمی‌دانم که در این دشت به جای بزم و خوشی چگونه می‌توان جنگید و فقط با جنگ‌های ترک‌ها آشنا هستم.
به هومان چنین گفت بیگاه گشت
همی تیره بینم همه روی دشت
هوش مصنوعی: به هومان گفت: "وقت شب شده و من همه جا را در تاریکی می‌بینم."
چو رخشان شود روی هامون به روز
به بخت شهنشاه گیتی فروز
هوش مصنوعی: وقتی که چهره‌ی هامون در روز روشن می‌شود، به سرنوشت پادشاهی که جهان را درخشان می‌کند، اشاره دارد.
کنم روز هامون ز خون تو زرد
گر آیی بر من به دشت نبرد
هوش مصنوعی: روزهایم را از اشک سنگین تو می‌سازم و رنگ می‌بخشم اگر روزی در میدان نبرد به سراغم بیایی.
بگفت این و برگشت و آمد دوان
بر نامور رستم پهلوان
هوش مصنوعی: او این را گفت و سپس با سرعت برگشت و به سوی رستم، که پهلوان نامدار بود، آمد.
چو آمد به نزدیک رستم فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
هوش مصنوعی: وقتی به نزد رستم رسید، به خاک زمین بوسه زد و نماز خواند.
ازو شادمان شد دل پهلوان
همی آفرین خواند پیر و جوان
هوش مصنوعی: دل پهلوان از دیدن او شاد شد و همه، از پیر و جوان، برای او شکر و ستایش می‌خوانند.
چنین گفت کز تخمه اژدها
شگفتی نباشد چنین کیمیا
هوش مصنوعی: آنطور که او گفت، وجود شگفتی از نسل اژدها تعجب‌آور نیست، مانند اینکه کیمیا (طلای مبدل) از آن خاستگاه باشد.
که از تخم دستان سام سوار
نباشد مگر پهلو نامدار
هوش مصنوعی: تنها کسی که از نسل دستان سام، پهلوانی مشهور و نامی باشد، به دنیا خواهد آمد.
فرامرز گفت ای جهان پهلوان
ابی تو مبادا سپهر روان
هوش مصنوعی: فرامرز گفت: ای پهلوان بزرگ، ابی! تو مراقب باش که دنیای آنچه بر سر تو می‌آید، همیشه زیر نظر است.
ز بخت تو و بخت شاه زمین
بسی جستم از لشکر ترک کین
هوش مصنوعی: در جستجوی بخت و روزگار تو و بخت پادشاه، از سپاه ترکان بسیار گشتم و بررسی کردم.
ز هومان و ز بارمان دلیر
ز جان هر دو گشتند امروز سیر
هوش مصنوعی: از هومان و بارمان، دلیران شجاع، امروز هر دو از جان خود بهره‌مند شدند و سیراب شدند.
زواره چو آمد به آوردگاه
بجستند گردان توران سپاه
هوش مصنوعی: زمانی که زواره به میدان نبرد رسید، سپاه توران به سرعت به سمت او حمله کردند.
به میدان ز بس مرد تورانیان
به سختی برون آمد اسب از میان
هوش مصنوعی: به خاطر تعداد زیاد و شجاعت مردان تورانی، اسب به سختی از وسط میدان خارج شد.
بیامد هم اندر زمان پور گیو
به رستم چنین گفت کای گرد نیو
هوش مصنوعی: پسر گیو به نزد رستم آمد و به او چنین گفت: "ای جوانمرد و دلیر."
تو را و فرامرز را شهریار
همی خواند (و) این پهلو نامدار
هوش مصنوعی: شهریار تو و فرامرز را می‌خواند و این پهلو هم نامدار است.
بیارید برزوی را بسته دست
چو آشفته شیران و چون پیل مست
هوش مصنوعی: برزوی را بیاورید که دستش بسته است، مانند شیران آشفته و مانند فیل مست.
چو بشنید رستم ز خسرو پیام
فرامرز را گفت کای نیک نام
هوش مصنوعی: زمانی که رستم پیام فرامرز را از خسرو شنید، به او گفت: "ای نیک نام..."
ببر این گو نامدار نزد شاه
بدان تا چه فرمایدت کینه خواه
هوش مصنوعی: ببر این گو به نزد شاه و نام او را ببر، تا ببینیم او چه دستوری می‌دهد، تا بر کینه‌توزی‌اش پاسخ دهیم.
فرامرز برزوی را در زمان
بیاورد نزدیک شاه جهان
هوش مصنوعی: فرامرز، برزوی را در زمان خود به نزد شاه جهان آورد.
چو رستم بر خسروآمد فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
هوش مصنوعی: وقتی رستم به نزد خسرو رسید، بالای زمین را بوسید و برای او prayers خواند.
همی بسته برزوی را پیش برد
همه داستان پیش او بر شمرد
هوش مصنوعی: برزوی را به جلو برد و تمام داستان را پیش او شرح داد.
زواره همان داستان بازگفت
چو بشنید خسرو چو گل بر شکفت
هوش مصنوعی: وقتی زواره داستان را دوباره بازگو کرد، خسرو با شنیدن آن به شوق آمد و مانند گلی که می‌شکفد، شعف و شادی نشان داد.
فرامرز را خواند شاه جهان
بر تخت بنشاندش با مهان
هوش مصنوعی: شاه جهان فرامرز را فراخواند و او را بر روی تخت نشاند در کنار بزرگان.
(به رستم چنین گفت کای پهلوان
همی شاد باشی و روشن روان)
هوش مصنوعی: به رستم گفت: ای پهلوان، همیشه شاد و خوشحال باش و قلبت روشن و پاک باشد.
(چو برزو برخسرو آمد زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین)
هوش مصنوعی: وقتی برزو به نزد خسرو رسید، زمین را بوسید و برای شاه ستایش و تحسین کرد.
(بدو گفت خسرو که بازآر هوش
سخن بشنو از ما و بگشای گوش)
هوش مصنوعی: خسرو به او گفت: دوباره به خودت بیای و هوش و حواست را جمع کن، از ما بشنو و به حرف‌های ما توجه کن.
(چه نامی و اصل و نژاد تو چیست؟
به توران تو را خویش و پیوند کیست؟)
هوش مصنوعی: این جمله به دنبال کشف هویت و ریشه‌های فرد است. سوال می‌کند که نام و نسب فرد چیست و از کدام خانواده و قومیت می‌آید. در واقع، این پرسش نشان‌دهنده‌ی علاقه به تاریخ و پس‌زمینه‌ی فردی است و به نوعی به ارتباطات خانوادگی و اجتماعی او اشاره می‌کند.
بدو گفت برزو که ای شهریار
جهان را تویی شاخ امید بار
هوش مصنوعی: برزو به شهریار گفت: ای حاکم، تو امید و آرزوی جهانیان هستی.
مرا خانه در کوه شنگان بود
همه کام من جنگ گردان بود
هوش مصنوعی: من در کوه شنگان خانه دارم و تمام خواسته‌هایم را در نبرد گردان می‌جویم.
کشاورز بودم بر آن دشت و بوم
به برزیگری سنگ پیشم چو موم
هوش مصنوعی: من در آن دشت و سرزمین کشاورز بودم و مانند موم، سنگی که مقابل من بود، نرم و قابل شکل‌پذیری را احساس می‌کردم.
یکی روز بودم بر آن پهن دشت
همی شاه توران به من بر گذشت
هوش مصنوعی: یک روز در دشت وسیعی بودم که ناگهان شاه توران از کنارم گذشت.
سپهدار ترکان رد افراسیاب
شده روی هامون چو دریای آب
هوش مصنوعی: سردار ترکان، با اعتباری مانند افراسیاب، بر روی هامون ایستاده است، گویی که دریا را در برابر خود دارد.
مرا دید و آورد ایدر به جنگ
به پیکار شیران و جنگ پلنگ
هوش مصنوعی: او مرا دید و به اینجا آورد تا در نبرد با شیران و رویارویی با پلنگ‌ها شرکت کنم.
امیدم بسی داد از تاج و تخت
به یک ره چنین خیره برگشت بخت
هوش مصنوعی: امید من از قدرت و مقام بسیار بیشتر است، زیرا در یک لحظه ممکن است سرنوشت به طور ناگهانی تغییر کند.
نبد جز همه کام ایرانیان
همه تیره شد بخت تورانیان
هوش مصنوعی: تنها برآورده شدن خواسته‌های ایرانیان موجب شد که بخت و اقبال تورانیان به شدت تیره و بد شود.
چو رستم شنید از جوان این سخن
سپهبد جز این رای افکند بن
هوش مصنوعی: وقتی رستم از این سخن جوان خبر پیدا کرد، تصمیم دیگری گرفت.
چنین گفت با شاه پیروز بخت
که جز تو نزیبد کسی تاج و تخت
هوش مصنوعی: او به شاه موفق و خوشبخت گفت که هیچ کس دیگری لایق دریافت تاج و تخت تو نیست.
(ببخشد به من شاه او را به جان
بدارم من او را چو جان و روان
هوش مصنوعی: مرا ببخش، ای سلطان، که جانم را فدای تو می‌کنم و تو را همچون جان و روح خود دوست دارم.
نباید که آید به جانش گزند
بدان تا شود نامداری بلند
هوش مصنوعی: انسان نباید اجازه دهد آسیبی به روح و جانش برسد تا به مقام و اعتبار بلندتری دست یابد.
به ارگ اندرون بازدارم ورا
به جز نیکویی پیش نارم ورا
هوش مصنوعی: من او را در قلعه نگه‌می‌دارم و جز خوبی و نیکویی چیزی برای او نخواهم داشت.
زتخم بزرگان بسازم زنش
نمانم که رنجی رسد بر تنش
هوش مصنوعی: می‌خواهم از نسل بزرگ‌زادگان به وجود آیم و نمی‌خواهم جایگاه پست‌تری داشته باشم که برای سرنوشت و زندگی‌ام درد و رنجی به وجود آورد.
به هندوستانش فرستم به جنگ
بدان جای سازیم او را درنگ
هوش مصنوعی: من او را به هندوستان می‌فرستم تا به جنگ برود و در آنجا برایش جا و مکان مناسبی فراهم می‌کنیم.
به خوبی دلش را به چنگ آوریم
دگر سالش ایدر به جنگ آوریم
هوش مصنوعی: ما باید دل او را به خوبی به دست آوریم و در سال آینده او را برای جنگ آماده کنیم.
چو دو نامداران ایران زمین
به بند آورد نامداران چین
هوش مصنوعی: وقتی دو قهرمان بزرگ ایران توانستند قهرمانان چین را به اسارت درآورند.
بسی نامداران در آرد ز زین
نماند که کس پی نهد بر زمین
هوش مصنوعی: بسیاری از شخصیت‌های بزرگ از روی اسب‌ها به زمین افتادند و هیچ‌کس نتوانست به دنبال آن‌ها بیفتد.
به رستم سپردش جهاندار شاه
رهانیدش از بند و تاریک چاه
هوش مصنوعی: شاه به رستم سپرد که او را از دست دشمنان آزاد کند و از چاهی تاریک و خطرناک نجاتش دهد.
فرستاد رستم هم اندر زمان
چو دو نامداران سوی سیستان
هوش مصنوعی: رستم در زمانی مشخص دو جنگجوی بزرگ را به سوی سیستان فرستاد.
فرامرز را داد و گفت ای جوان
نباید که داریش خسته روان
هوش مصنوعی: فرامرز را به او دادند و گفتند: ای جوان، نباید دلتنگ و خسته باشی.
وز اینجا بساز از پی راه برگ
مر او را ببر تا به دربند ارگ
هوش مصنوعی: از اینجا برای او راهی بساز که به دربند ارگ برسد.
سواران زابل گزیده هزار
همه نامداران خنجر گزار
هوش مصنوعی: در سرزمین زابل، جنگجویان برجسته و دلیر جمع شده‌اند که هرکدام با مهارت‌های خاصی در نبرد و استفاده از خنجر مشهور هستند.
هم از تخم دستان سام سوار
بزرگان نام آور کینه دار
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که از نسل و نژاد افرادی با قدرت و شهرت درخشان، افرادی هستند که به خاطر کینه و دشمنی معروف‌اند.
سر و پای او را به بند گران
ببند و سپارش به نام آوران
هوش مصنوعی: پای و سر او را با زنجیرهای سنگین ببند و مسئولیت او را به افراد معروف و مشهور بسپار.
نباید که یابد رهایی ز بند
که آید ز چرخ بلندت گزند
هوش مصنوعی: شخصی که گرفتار مشکلات و محدودیت‌هاست، نباید امیدوار به آزادی باشد؛ زیرا این مشکلات از سوی سرنوشت و زمانه به او آسیب می‌زنند.
وزین روی تیره شب در رسید
همی غالیه بیخت بر شنبلید
هوش مصنوعی: از این سو، در تاریکی شب، عطر خوشی بر روی گیاهان خوشبو پخش شد.
سپهدار پیران و افراسیاب
بیاورد لشکر بدین سوی آب
هوش مصنوعی: پادشاه پیران و افراسیاب سپاه خود را به این سمت آب آورد.
بماندند بر جای پرده سرای
به دشمن نمودند یکسر قفای
هوش مصنوعی: آنها در جای خود ماندند و پشت به دشمن کردند.
همه لشکر ترک بر سان باد
خود و نامداران فرخ نژاد
هوش مصنوعی: تمام سپاه ترک مانند باد هستند و نام‌آوران فرخ‌نژاد.
بدان راه بی راه رفتند باز
که برزوی را بود آیین و ساز
هوش مصنوعی: بدان که راهی وجود ندارد و در این مسیر بی‌راه، برزویه با آداب و رسوم خاص خود قدم گذاشته است.
سپهدار ترکان چو آنجا رسید
سر شکش ز مژگان به رخ بر چکید
هوش مصنوعی: هنگامی که سپهسالار ترک‌ها به آنجا رسید، از زیبایی چهره‌اش سرشک از چشمانش بر روی چهره‌اش افتاد.
بنالید و آمد زمانی فرود
همی داد نیکی دهش را درود
هوش مصنوعی: آنها به شکایت پرداختند و زمانی فرارسید که نیکی و بخشش با احترام همراه شد.
بفرمود پیران به سالار خوان
که پیش آر و آزادگان را بخوان
هوش مصنوعی: پیران به سرکرده گفتند که مهمانی را آماده کند و آزادگان را دعوت کند.
درین کار بودند کآمد خروش
خروشی کزو دیده آمد به جوش
هوش مصنوعی: در این موضوع، صدایی بلند به راه افتاد که باعث شد نگاه‌ها به حرکت و هیجان بیفتند.
زنی دید بر سان سروی بلند
دو گیسوش در بر چو تابان کمند
هوش مصنوعی: زنی را دید که مانند درختی بلند است، دو گیسوی او همچون کمند درخشان و تابان به دورش پیچیده است.
به زنار خونی ببسته میان
خروشنده مانند شیر ژیان
هوش مصنوعی: زناری که از خون به یادگار بسته شده، در میان ناله‌ها و فریادها، مانند شیر نر با هیبت و قدرت است.
همی گفت زارا، دلیرا، گوا
یلا، شیر دل نامور پهلوا،
هوش مصنوعی: زارا می‌گفت: دلیر و شجاع، ای شیر دل مشهور و سرشناس!
کجا یابم اکنون چه گویم تو را
چه گویم به مویه چه مویم تو را
هوش مصنوعی: اکنون نمی‌دانم کجا بروم و چه بگویم، چه چیزهایی را باید در حسرت بگویم، و چه حالت‌هایی را باید برای تو بیان کنم.
کجا یابمت ای گرامی پسر
چه آمد به رویت ازین بد گهر
هوش مصنوعی: کجا می‌توانم تو را پیدا کنم، ای پسر عزیز؟ چه بلایی بر سر تو آمده که اینگونه دچار مشکل شده‌ای؟
بیامد دوان سوی افراسیاب
دو دیده ز خون همچو دریای آب
هوش مصنوعی: کسی به سرعت به سوی افراسیاب آمد و چشمانش مانند دریا پر از خون بود.
بدو گفت ای شاه ماچین و چین
همه ساله بسته میان را به کین
هوش مصنوعی: به او گفت، ای پادشاه، ماچین و چین هر ساله به خاطر دشمنی، روابط خود را قطع کرده‌اند.
چه کردی سر افراز پور مرا
چرا تیره شد از تو نور مرا
هوش مصنوعی: چه کار کردی که حالا من افتخار فرزند تو را ندارم؟ چرا نور وجودم به خاطر تو تاریک شد؟
چه کردی مر آن سرو نازنده را
چه کردی مر آن ماه تابنده را
هوش مصنوعی: چه بر سر آن سرو زیبای بی‌نظیر آوردی، و چه بر سر آن ماه درخشان و تابان انجام دادی؟
تو را چون شهان هیچ فرهنگ نیست
به آورد رفتن تو را ننگ نیست
هوش مصنوعی: تو مانند پادشاهان هیچ گونه ادب و فرهنگ نداری، و رفتن تو به میدان جنگ ننگی برای تو به حساب نمی‌آید.
مگر آنکه لشکر فراز آوری
دل نامور در گداز آوری
هوش مصنوعی: اگر نخواهی که دل مشهور و نامدار را در هم بشکنی، بهتر است که لشکری از اراده و توانایی خود را جمع کنی.
ز هر شهر و برزن یکی انجمن
فراز آوری همچو فرزند من
هوش مصنوعی: از هر شهر و محله‌ای که بروی، گروهی از دوستان و همراهان را با خود بیاور، مانند فرزند من که همواره در کنارم است.
بیاری همان لشکر بی شمار
به ایران بری از پی کارزار
هوش مصنوعی: با کمک همان نیروی فراوان به ایران خواهی آمد تا در جستجوی نبرد باشی.
چنان چون بود مردم چاره ساز
به کشتن سپاری و گردی تو باز
هوش مصنوعی: اگر مردم چاره‌ساز باشند، تو هم باید با کشتن و از بین بردن مشکلات به حل مسائل بیندیشی و در نهایت به آرامش و راحتی برگردی.
چو گردد همی جنگ گردان درشت
به میدان همی از تو بینند پشت
هوش مصنوعی: وقتی که جنگجویان قوی به میدان نبرد می‌آیند، دیگران به وضوح پشت سر تو را خواهند دید.
همی گفت و می کند موی سرش
زخون چاک گشته دل اندر برش
هوش مصنوعی: او در حال صحبت است و با دستش موهای سرش را به خاطر دل شکسته‌اش که رنگ خون به خود گرفته، می‌کند.
همی ریخت ازدیدگان جوی خون
سر نامور شد ز شرمش نگون
هوش مصنوعی: او از شرم، اشک‌هایش مانند جوی خون از چشمانش ریخت و این موضوع باعث شد که نامش در میان مردم مایه‌ی رسوایی و عذاب شود.
چو افراسیابش بر آن سان بدید
ز دیده سرشکش به رخ بر چکید
هوش مصنوعی: افراسیاب وقتی آن صحنه را دید، اشک‌هایش از چشمانش به روی صورتش چکید.
بدو گفت پیران که ای شهره زن
کنون بشنو از من سراسر سخن
هوش مصنوعی: پیران به او گفتند: ای مشهور، اکنون به سخنان من با دقت گوش کن و همه‌ی حرف‌هایم را بشنو.
نه کشتند برزوی و نه خسته شد
به آورد رستم همی بسته شد
هوش مصنوعی: نه برزوی را کشتند و نه رستم از نبرد خسته شد، بلکه رستم همچنان به نبرد ادامه داد.
فرستاد وی را سوی سیستان
چو دو نامداران زابلستان
هوش مصنوعی: او را به سوی سیستان فرستاد، مانند دو قهرمان زابلستان.
زن نامور گشت ازو شادمان
بر آن سان که یابد همی مرده جان
هوش مصنوعی: زن مشهور به سبب او شاد و خوشحال شد، همان‌طور که کسی که جان از دست رفته‌اش را دوباره به دست می‌آورد، شاد می‌شود.
به دیان که گر زنده بینمش باز
به گردون رسانم سر سرفراز
هوش مصنوعی: اگر دوباره زنده ببیند، با افتخار او را به آسمان می‌برم.
همه بند و زندانش را بشکنم
همه شهر ایران به هم بر زنم
هوش مصنوعی: من تمامی زنجیرها و محدودیت‌های او را در هم می‌شکنم و همه جا را در ایران به هم می‌زنم.
رهانمش از بند هنگام خواب
به بخت جهاندار افراسیاب
هوش مصنوعی: در هنگام خواب او را از بند رها می‌کنم تا به سرنوشت بزرگی نظیر افراسیاب برسد.
بگفت این و از پیش او بازگشت
تو گفتی که با باد انباز گشت
هوش مصنوعی: او این حرف را زد و از پیش او رفت، تو گفتی که با باد هم‌نشین شد.
ز هر گونه چیزی فراز آورید
بسی زر و گوهر از آن برگزید
هوش مصنوعی: از هر چیزی به دست می‌آورید، فراوانی از طلا و جواهر را انتخاب کنید.
به دانش بد و نیک را بنگرید
ز اندیشه بر چرخ گردان کشید
هوش مصنوعی: به علم و آگاهی، خوبی و بد را مشاهده کنید که از تفکر و اندیشه به دور از دنیای متغیر و ناپایدار نشأت می‌گیرد.
چو زن سوی اندیشه افکند دل
به چاره ازو دیو گردد خجل
هوش مصنوعی: وقتی زن به تفکر و تدبیر بپردازد، دلش را به یافتن راه حل مشغول کند، شیطان از او شرمنده می‌شود.
مبادا که زن چاره پیش آورد
یکی بایدش بیست پیش آورد
هوش مصنوعی: مبادا که زن به فکر راه‌حل بیفتد، زیرا در این صورت مشکل باید بیست برابر بیشتر شود.
چو آورد هر گونه چیزی فراز
همی کرد آیین نیرنگ ساز
هوش مصنوعی: هرگاه چیزی به او داده می‌شود، به طرز ماهرانه‌ای برنامه‌ریزی کرده و آن را به نفع خود تغییر می‌دهد.
سر نامور سوی ایران کشید
از آن پس به توران کس او را ندید
هوش مصنوعی: پس از آنکه سر نامور به سمت ایران رفت، دیگر هیچ کس او را در توران ندید.
به ایران همی بود یک روزگار
بدان تا بد و نیک فرجام کار
هوش مصنوعی: در گذشته‌ای دور، ایران در وضعیتی قرار داشت که سرنوشتش تحت تأثیر خوبی‌ها و بدی‌ها بود.
بداند بد و نیک ایران همه
همان شاه و گردن کسان و رمه
هوش مصنوعی: حقیقت این است که در ایران، سرنوشت خوب و بد مردم به خود شاه و افرادی که با او مرتبط‌اند وابسته است.
چو دیدی یکی نامدار انجمن
بپرسیدی از هر گوی تن به تن
هوش مصنوعی: وقتی کسی را در جمعی مشهور دیدی، از او سؤال کن و با او به گفتگو بپرداز.
ز فرزند جایی نشانی ندید
نه از نامداران ایران شنید
هوش مصنوعی: از فرزندان و ملیت‌های بزرگ در ایران هیچ نشانی ندیدم و از نام‌آوران این مرز و بوم هم چیزی نشنیدم.
به درگاه خسرو بدی روز و شب
نیارست بر کس گشادن دو لب
هوش مصنوعی: هرگز هیچ‌کس نتوانسته است در حضور پادشاه، زبان به اعتراض و سخن بگشاید.
چنین گفت با دل چه آمد به من
از آن ترک بد خواه و این انجمن
هوش مصنوعی: این شخص می‌گوید که دلش به او خبر داده که از آن ترکِ بدجنس چه بر او گذشته و حالا در این جمع چه می‌گذرد.
همی روزگاری به ایران بماند
کسی نام برزو ز دفتر نخواند
هوش مصنوعی: روزی خواهد بود که در ایران کسی باقی نخواهد ماند و دیگر کسی نام برزو را از کتاب‌ها نخواهد خواند.
یکی روز بر درگه شهریار
ستاده به پای آن زن هوشیار
هوش مصنوعی: یک روز، مردی در درگاه پادشاه ایستاده و به زنی باهوش احترام می‌گذارد.
همی گفت زار ای دلیر جوان
کجا جویمت من به گرد جهان
هوش مصنوعی: دلیر جوان، من در هر گوشه‌ای از این جهان به دنبالت می‌گردم، تو کجا هستی؟
میان یلانت نبینم همی
به ایران نشانت نبینم همی
هوش مصنوعی: در بین جنگجویان بزرگ، تو را نمی‌بینم و نشانه‌ای از تو در ایران پیدا نمی‌کنم.
نهاده دو دیده به درگاه شاه
ز هر سوی آمد به درگه سپاه
هوش مصنوعی: دو چشم خود را به سمت درگاه پادشاه دوخته‌ام و از هر سو سپاهی به سمت درگاه می‌آید.
یکی پهلوان بر ستور سمند
بیامد به کردار سروی بلند
هوش مصنوعی: یک پهلوان بر روی اسب نیرومند خود آمد، به مانند درخت سروی بلند و سر به فلک کشیده.
سپاهی پس پشت او نیزه دار
سپهبد به کردار شیر شکار
هوش مصنوعی: یک ارتش قوی و آماده در پشت او قرار دارد، سپهبدی که با قدرت و شجاعت همچون شیر در پی شکار است.
یکی دست بسته گو پهلوان
همی رفت شادان و روشن روان
هوش مصنوعی: یکی در حالی که دستش بسته بود، با حالت شاد و روحی روشن به سوی جلو می‌رفت و خود را پهلوان می‌دانست.
فرو ماند خیره ز بالای او
وزان پهلوی یال و پهنای او
هوش مصنوعی: نگاهی به او انداختم و متوجه زیبایی و جلالش شدم، به گونه‌ای که زیبایی یال و وسعت او مرا به حیرت واداشت.
بپرسید کاین مرد از تخم کیست؟
ز گردان ایران ورا نام چیست؟
هوش مصنوعی: از کسی پرسیدند که این مرد کیست و چه نامی دارد، او از میان گردان ایران است.
یکی گفت کاین شیر دل رستم است
سر افراز و از تخمه نیرم است
هوش مصنوعی: یکی گفت که این مرد دلیر و شجاع، رستم است که با افتخار ایستاده و از نسل نیرم، یعنی نیرومندترین‌ها، می‌باشد.
بدو گفت کاین دست بسته چراست
چو پشت زمانه بدوی ست راست
هوش مصنوعی: او به او گفت: چرا این دست بسته است، در حالی که پشت زمانه به درستی در حال حرکت است؟
چنین گفت در جنگ برزوی شیر
بیازرد بازوی مرد دلیر
هوش مصنوعی: در هنگام جنگ، برزوی که شیرتر بود، شجاعت و نیروی مرد دلیر را به چالش کشید و او را تحت فشار قرار داد.
به آوردگه دست او خسته گشت
به چشمش همی تیره شد روی دشت
هوش مصنوعی: به جایی که او دست گذاشت، خستگی به سراغمان آمد و چهره دشت در چشمانش تار و تیره شد.
چو بشنید زن گفت کای نامدار
چرا باشد اکنون بر شهریار؟
هوش مصنوعی: وقتی زن این حرف را شنید، گفت: ای بزرگوار، چرا الان باید بر سر پادشاه حضور داشته باشی؟
ز بهر چه مانده ست ایدر سپاه
نراند سوی سیستان کینه خواه؟
هوش مصنوعی: چرا اینجا در سپاه باقی مانده‌اید؟ چرا به سمت سیستان نمی‌روید تا کسانی که با شما دشمن‌اند را شکست بدهید؟
بدو گفت خسرو چو از جنگ باز
به ایران زمین باز آمد به ناز
هوش مصنوعی: خسرو به محبوبش گفت، هنگامی که از جنگ برگشت و با کمال ادب و وقار در سرزمین ایران وارد شد.
جهان پهلوان بود با او به هم
همی گفت هر گونه از بیش و کم
هوش مصنوعی: دنیا مانند یک پهلوان است که با او به گفت‌وگو می‌پردازد و هر نوع تفاوت و تغییر را در نظر می‌گیرد.
چنین گفت پس زن که چون دست اوی
چو بشکست در جنگ، آن نام جوی؛
هوش مصنوعی: زن گفت: وقتی که دست او در جنگ شکست، آن نام نیک از بین می‌رود.
نکشتند از آن پس مر آن کینه خواه
به کین سپهدار ایران سپاه؟
هوش مصنوعی: پس از آن دیگر کسی این کینه‌خواه را به خاطر کینه‌اش نکشت، آیا کسی می‌تواند با سپاه سپهدار ایران مقابله کند؟
چنین پاسخش داد مرد دلیر
که برزوی را بسته بر سان شیر
هوش مصنوعی: مرد شجاع به این صورت پاسخ داد که برزوی مانند شیر است.
فرامرز بردش سوی سیستان
خود و نامداران زاولستان
هوش مصنوعی: فرامرز به سمت سیستان حرکت کرد و نام‌آوران زاولستان را نیز با خود برد.
جهان پهلوان چون شود باز جای
در آرد سپهدار نو را ز پای
هوش مصنوعی: وقتی پهلوانان به روزگارشان بازگردند، فرمانده جدیدی از جایش برمی‌خیزد و به میدان می‌آید.
چو بشنید ازو زن دم اندر کشید
یکی آه سرد از جگر بر کشید
هوش مصنوعی: وقتی زن صدای او را شنید، نفسی عمیق کشید و آهی گران از دلش بیرون آورد.
پر اندیشه برگشت از آنجا دوان
سرشکش ز دیده به رخ بر روان
هوش مصنوعی: با تفکر و تردید از آنجا بازگشت، اشک‌هایش به‌سرعت از چشمانش بر روی صورتش سرازیر شد.
همی گفت این چاره را چون کنم
که پای وی از بند بیرون کنم
هوش مصنوعی: او می‌گفت: "چطور می‌توانم این مشکل را حل کنم و پای او را از بند آزاد کنم؟"
چه سازیم و درمان این کار چیست
درین را بی ره مرا یار کیست
هوش مصنوعی: چه کار کنیم و درمان این مشکل چیست؟ در این راه بدون کمک، یار من کیست؟
ببست اندر آن کار آن گه روان
رخ از درد زرد و دل از غم نوان
هوش مصنوعی: در آن وضعیت، او به شدت گرفتار شده بود و چهره‌اش از شدت درد رنگی زرد به خود گرفته بود، دلش هم از غم و اندوه به تنگ آمده بود.
چو برگشت از درگه شاه باز
بدان سان که باشد همی چاره ساز
هوش مصنوعی: زمانی که شاه به درگاه باز می‌گردد، به همان شیوه‌ای که عادت دارد، مشکلات را حل می‌کند.
روان شد سوی سیستان چاره گر
بسی برد با خویشتن سیم و زر
هوش مصنوعی: به سرزمین سیستان روان شد و با خود جواهرات و ثروت زیادی را به همراه برد.
همی رفت تا شهر رستم رسید
زن چاره گر چون بدان سو کشید
هوش مصنوعی: او به سمت شهر رستم می‌رفت و به زن چاره‌گری برخورد که به سمت او آمد.
بیامد به بازار هم در زمان
همی رفت هر سوی چون بیهشان
هوش مصنوعی: به بازار آمد و به هر سو می‌رفت، همانند دیوانه‌ها.
بدان خان بازارگانان شد اوی
برافکند چادر بپوشید روی
هوش مصنوعی: او به خان بازارگانان به خوبی آگاه شد و چادر را کنار زد و پوشید تا رویش را بپوشاند.
یکی خان بستد زن چاره گر
همی بود با هر کسی نامور
هوش مصنوعی: زنی که در کارها مهارت داشت و به تدبیر معروف بود، توانست همسرش را در زندگی و کارهایش یاری کند و به هر کسی که می‌شناخت کمک کند.
به جایی که گوهر فروشان بدند
به نزدیک ایوان دستان بدند
هوش مصنوعی: به محلی که جواهر فروش‌ها قرار داشتند، دستانی را به نزدیک ایوان دراز کرده‌اند.
یکی مهتری بود با رای و هوش
ورا نام بهرام گوهر فروش
هوش مصنوعی: مردی با هوش و خردمند بود که به نام بهرام شناخته می‌شد و شغلش فروش جواهرات بود.
فراوان مر او را زر و سیم بود
ز درویشی و رنج بی بیم بود
هوش مصنوعی: او دارای ثروت و جواهرات بسیاری است، اما از فقر و زحمت بی‌هراسی برخوردار است.
جوانی به کردار تابنده ماه
به نزدیک رستم ورا دستگاه
هوش مصنوعی: جوانی مانند ماه درخشان است که در کنار رستم حضور دارد و او را احاطه کرده است.
بیامد زن پر خرد نزد اوی
بدو گفت کای مهتر نام جوی
هوش مصنوعی: زنی با دانش و خرد نزد او آمد و به او گفت: ای بزرگوار، به نام خود دقت کن.
فراوان ازین گونه دارم گهر
کسی را فروش (این) و یا خود بخر
هوش مصنوعی: من زیادی از این نوع جواهرات دارم؛ تو می‌توانی یکی از آن‌ها را بخری یا خودت جواهرات بیشتری را دریافت کن.
وزان پس یکی پاره لعل بدخش
بدو داد مه روی خورشید فش
هوش مصنوعی: پس از آن، یکی تکه‌ای از لعل درخشان به او داد که همچون روی ماه، درخشان و زیبا بود.
یکی پاره یاقوت رخشان چو شید
زن نامور را بدو بد امید
هوش مصنوعی: یک تکه یاقوت درخشان شبیه به چهره زن مشهور و زیباست که او را به سستی می‌کشاند و امید او را از دست می‌دهد.
چو بهرام گوهر فروش آن بدید
چو گلبرگ رخسار او بشکفید
هوش مصنوعی: وقتی بهرام، فروشنده گوهری، زیبایی و چهره گلبرگ‌مانند او را دید، غرق در زیبایی و شگفتی شد.
بدو گفت بهرام کای نام جوی
که را بود ازین گونه ای ماه روی
هوش مصنوعی: بهرام به او گفت: ای نامدار، آیا کسی در این دنیا وجود دارد که مانند تو چهره زیبا و ماهرو باشد؟
بدو گفت شهرو که ای نامور
بگویم تو را این همه در به در
هوش مصنوعی: شهرو به او گفت: ای معروف، می‌خواهم به تو بگویم که چقدر در این دنیا آواره و بی‌خانمان هستم.
مرا شوهری بود بازارگان
ز تخم بزرگان و آزادگان
هوش مصنوعی: من شوهری دارم که تاجری است، از نسل بزرگ‌زادگان و آزادگان.
جوان مرد و آزاده و نام جوی
ستوده به هر جای با آب و روی
هوش مصنوعی: این بیتی به توصیف فردی می‌پردازد که جوانی شجاع، آزاده و با کرامت است و در هر مکان، آبروی او درخشان و ستودنی است.
به دریای آمل درون در بمرد
مرا و پسر را به شیون سپرد
هوش مصنوعی: در دریاچه آمل، هنگامی که در حال غرق شدن بودم، من و پسرم به شدت فریاد زدیم و از درد و نگرانی ناله کردیم.
ازو ماند این گوهر و سیم و زر
بسی در و یاقوت و طوق و کمر
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که از او تنها این جواهرات و ثروت‌ها باقی مانده است، و همچنین ذکر شده که چیزهای ارزشمندی مانند در و یاقوت و تزییناتی برای گردن و کمر هم وجود دارد.
چو بشنید بهرام آن گاه گفت
که با تو خرد باد همواره جفت
هوش مصنوعی: بهرام وقتی این را شنید، گفت که همیشه عقل و خرد باید همراه تو باشد.
ازو بستد آن گوهر شاهوار
بدو گفت کای بانوی نامدار
هوش مصنوعی: او آن گوهر ارزشمند را از او گرفت و به او گفت: ای بانوی مشهور و نامدار.
اگر دیگرت هست فردا بیار
بدان تا برم نزد سام سوار
هوش مصنوعی: اگر تو فردا را بیاوری، من هم می‌روم پیش سام سوار.
سپهبد بر آرد همه کام تو
به گردون گردان رسد نام تو
هوش مصنوعی: حاکم قدرتمند تمامی خواسته‌ها و آرزوهای تو را به واقعیت می‌رساند و نام تو به بلندای آسمان‌ها می‌رسد.
همی بود شهروی بی کام دل
ز اندیشه مانده دو پایش به گل
هوش مصنوعی: شهری که دلش از آرزوها خالی است، در اندیشه‌اش گیرافتاده و پایش به گل مانده است.
شدی سوی بهرام گوهر فروش
ز اندیشه هر لحظه رفتی زهوش
هوش مصنوعی: تو به سمت بهرام، فروشنده‌ی جواهرات به راه افتادی و از فکر و خیال خودت هر لحظه دورتر می‌شوی.
همه شب نخفتی ز اندوه و درد
همی بر کشیدی ز دل آه سرد
هوش مصنوعی: تمام شب را به خاطر غم و درد نخوابیدی و از دل خود آه سردی برکشیدی.
به دربند ارگ آمدی گاه گاه
همی کردی از دور در وی نگاه
هوش مصنوعی: اگر به قلعه دربند آمدی، گهگاه از دور به آنجا نگاه می‌کنی.
یکی جایگه دید و حصنی بلند
که بالاش افزون بد از ده کمند
هوش مصنوعی: شخصی مکانی را مشاهده کرد که دژی بلند و محکم بود و بالای آن از یک دهکده بسیار بیشتر و بالاتر قرار داشت.
به شب پاسبانانش هشتاد مرد
به روز از دلیرانش هفتاد مرد
هوش مصنوعی: در شب، هشتاد جنگجو از نگهبانان حاضر هستند و در طول روز، هفتاد دلیر به میدان می‌آیند.
به چاره درون رفتنش ره نبود
همی گفت کاین رنج بردن چه سود
هوش مصنوعی: او در درون خود به دنبال راه حلی بود، اما متوجه شد که برای ورود به این وضعیت هیچ مسیری وجود ندارد و در دل می‌گفت که این درد و رنج چه فایده‌ای دارد.
از آنجا سوی خانه شد با خروش
به پیش آمدش مرد گوهر فروش
هوش مصنوعی: او از آن مکان به سمت خانه حرکت کرد و به طور ناگهانی مردی که جواهرات می‌فروخت، به او نزدیک شد.
بپرسید بهرام از شهره زن
کجا رفتی این وقت ازین انجمن؟
هوش مصنوعی: بهرام از زن معروف پرسید: این وقت شب، از این جمع کجا رفته‌ای؟
زن آن گه چنین داد وی را جواب
به چاره نهان کرد از دیده آب
هوش مصنوعی: زن در پاسخ او به گونه‌ای صحبت کرد که راه حل مشکل را از نظر پنهان کرد.
دلم گفت ازدرد پژمرده شد
از آن گه که آن شوی من مرده شد
هوش مصنوعی: دل به من گفت که از درد ناراحت و پژمرده شده و از آن زمان که تو شوهر من شدی، مثل این است که من مرده‌ام.
بدان آمدم تازنان سوی ارگ
مگر کم شود از دلم درد مرگ
تازنان یعنی به‌تاخت و سریع
بدو گفت بهرام کای شهره زن
یک امشب بیا تا به ایوان من
هوش مصنوعی: بهرام به زنی مشهور می‌گوید که امشب به خانه‌اش بیاید و در کنار او بماند.
بر آسای و یک دم دلت شاد دار
روان را از اندیشه آزاد دار
هوش مصنوعی: لحظه‌ای آرامش بگیر و دلت را شاد کن، ذهن‌تان را از نگرانی‌ها خالی کن.
به نزدیک خویشان و فرزند من
همان نامور خویش و پیوند من
هوش مصنوعی: به خانواده و فرزندان من همانگونه که به خودم احترام می‌گذارم و به vínculo و رابطه‌ام اهمیت می‌دهم.
که در ارگ باشد مرا خان و مان
به آزادگی یک شب آنجا بمان
هوش مصنوعی: اگر در قلعه‌ای برایم خانه و کاشانه‌ای باشد، به خاطر آزادی یک شب آنجا بمانم.
که رامشگری دارم آنجا جوان
نوازنده رود و آرام جان
هوش مصنوعی: من در آنجا نوازنده‌ای دارم که جوان و خوش‌صداست، او روح و جانم را آرام می‌کند.
نه مرد است همچون تو شهره زن است
به رامشگری فتنه برزن است
هوش مصنوعی: او مانند تو مرد نیست؛ او در هنر نوازندگی معروف است و در جذابیت و فریبندگی، بی‌نظیر است.
به نزدیک برزو بود روز و شب
به آواز او برگشاید دو لب
هوش مصنوعی: در روز و شب، آواز برزو باعث می‌شود که لب‌ها به جنبش درآیند و به سمت او نزدیک شوند.
مر او را بیارم به نزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو
هوش مصنوعی: من او را به نزد تو می‌آورم تا روح تاریک تو را روشنی بخشد.
چو بشنید شهرو به دل شاد شد
از اندیشه و درد آزاد شد
هوش مصنوعی: وقتی شاه این خبر را شنید، دلش شاد شد و از فکر و اندوهی که داشت، رهایی یافت.
روان شد به شادی سوی خان او
که در خان او بود درمان او
هوش مصنوعی: او به خوشحالی به خانه‌اش رفت، جایی که در آنجا راهی برای درمان دردش وجود داشت.
بدو گفت ترسم که درد سرت
فزایم که چون من بیایم برت
هوش مصنوعی: به او گفتم نگرانم که درد سر تو بیشتر شود، چون من از راه برسم.
بدو گفت بهرام کای نیک زن
نیاید ازین هیچ رنجی به من
هوش مصنوعی: بهرام به زن خوبش گفت که هیچ‌یک از این مشکلات و سختی‌ها به من نمی‌آید.
بگفت این و از پیش او شد روان
پی او همی رفت خسته روان
هوش مصنوعی: او این کلمات را گفت و سپس از نزدش خارج شد. روح او در پی او رفت در حالی که بسیار خسته بود.
زن مرد گوهر فروش آن زمان
بیامد به نزدیک شهرو دمان
هوش مصنوعی: زن مرد گوهر فروش در آن هنگام به نزد شاه و دکانش آمد.
گرامیش کرد و فراوان ستود
به دیدار او شاد و خرم ببود
هوش مصنوعی: او را با محبت و احترام بسیار ارزشمند شمرد و به خاطر دیدنش شاد و خوشحال بود.
چنان چون سزا بود بنشاندند
برو هر یکی داستان خواندند
هوش مصنوعی: همان‌طور که شایسته بود، او را در جای خود نشاندند و هر کس داستانی برای او نقل کرد.
فرستاد و آورد رامشگرش
چنان چون سزا بود اندر خورش
هوش مصنوعی: او موزیسین خود را به گونه‌ای فرستاد و آورد که شایسته و مناسب بود در جشن و شادی.
بفرمود زن را که آور تو خوان
همان نیز همسایگان را بخوان
هوش مصنوعی: او به زن گفت که سفره را بچیند و همسایگان را هم دعوت کند.
پس آن گه چو از خوان بپرداختند
همی مجلسی در خورش ساختند
هوش مصنوعی: سپس وقتی از سفره غذا فارغ شدند، جلسه‌ای برای هم نشینی و گفتگو ترتیب دادند.
بزد دست و رامشگرش بر کشید
نوایی کزو دل ز بر برپرید
هوش مصنوعی: دستش را به حرکت درآورد و نوازنده‌اش یک آهنگ تازه نواخت که باعث شد دلش از آرامش خارج شود و به وجد بیاید.
زن از درد دل کرد زاری بسی
ندانست خود راز او را کسی
هوش مصنوعی: زنی از درد و دلش بسیار ناله و زاری کرد، اما هیچ‌کس نتوانست حقیقت و راز درونی او را بفهمد.
دل مادر از درد برزو بسوخت
به کردار آتش رخش بر فروخت
هوش مصنوعی: دل مادر به خاطر درد و رنج برزو به شدت آتش گرفت، مانند شعله‌ای که از سوزش آتش برمی‌افروزد.
برون کرد از انگشت انگشتری
نگینش فروزنده چون مشتری
هوش مصنوعی: نگین انگشتری او، چون سیاره مشتری می‌درخشد و زیبایی‌اش را به نمایش می‌گذارد.
که برزو مر او را بسی دیده بود
همان شاه ترکانش بخشیده بود
هوش مصنوعی: برزو بارها او را دیده بود و همان شاه ترک به او بخشیده بود.
بدو گفت شهرو که ای شهره زن
ندیدم چو تو اندرین انجمن
هوش مصنوعی: شهرو را گفت که ای زیبا، در این جمع من کسی را چون تو ندیده‌ام.
همی دار این را ز من یادگار
بود روز کآید مر این را به کار
هوش مصنوعی: من این را به عنوان یادگاری از خود نگه می‌دارم، زیرا روزی خواهد آمد که این به کارم خواهد آمد.
سبک زو ستد آن زن خوش نواز
به انگشت کردش به شادی و ناز
هوش مصنوعی: زن خوش‌صدا و دلنشین با ناز و شادی، به آرامی و با یک اشاره انگشت، او را به سوی خود کشاند.
که ناگه در آمد یکی مزد بر
چنین گفتش آن سرور نامور
هوش مصنوعی: روزی شخصی از راه رسید و با احترام به آن فرد مشهور گفت:
که رامشگر گرد برزو کجاست
مر او را سپهدار توران بخواست
هوش مصنوعی: رامشگران و نوازندگان دور و بر برزو کجا هستند؟ سپهدار توران او را طلب کرده است.
برون کرد رامشگر از پیش اوی
همی رفت تازان سوی جنگ جوی
هوش مصنوعی: رامشگر از نزد او بیرون رفت و به سوی میدان جنگ شتافت.
بیامد چو برزو مر او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
هوش مصنوعی: وقتی برزو به آنجا رسید و او را دید، همانند شیر نعره‌ای کشید.
بدو گفت برزوی کای شهره زن
کجا رفتی از نامور انجمن؟
هوش مصنوعی: برزوی به زن مشهور می‌گوید: تو کجا رفته‌ای که از نام‌آوران و بزرگ‌ترهای این جمع فاصله گرفته‌ای؟
بدو گفت رامشگر ای پهلوان
به کام تو بادا سپهر روان!
هوش مصنوعی: راوی به پهلوان می‌گوید: ای قهرمان، امیدوارم آسمان به نفع تو باشد و خوشی و کامیابی برایت به ارمغان بیاورد!
به جان و سر پهلوان جهان
که نیک و بد از تو ندارم نهان
هوش مصنوعی: به جان و سر بزرگ‌ترین قهرمان جهان، که من هیچ چیز خوب یا بدی را از تو پنهان نمی‌کنم.
درین دز جوانی ست با رای و هوش
ورا نام بهرام گوهر فروش
هوش مصنوعی: در این دوران جوانی، با تدبیر و هوش، به کسی نامی دادند که گوهرهای نایاب را می‌فروشد.
مرا گفت امشب به خان من آی
چو رفتم به نزدیک آن رهنمای
هوش مصنوعی: به من گفت که امشب به خانه‌ام بیا، وقتی به نزد آن راهنما رفتم.
زنی بود مهمان گوهر فروش
که چون او ندیدم به رای و به هوش
هوش مصنوعی: زنی بود مهمان یک فروشنده جواهرات که هیچ‌کس دیگری را مانند او از نظر فکر و استعداد ندیده‌ام.
به بالا چو سرو و چو خورشید روی
به سان کمند تهمتنش موی
هوش مصنوعی: این بیت به زیبایی و جذبه شخصی اشاره دارد که همچون سرو بلند و خورشید درخشنده است و موی او به شکلی است که مانند کمندی به دور خود پیچیده شده است. به عبارتی، این فرد دارای ظاهری شگفت‌انگیز و دلرباست که توجه‌ها را جلب می‌کند.
چو من دست کردم به بربط دراز
سرشکش ز دیده روان شد به ساز
هوش مصنوعی: وقتی که به نوازش ساز دست زدم، اشک‌هایی از چشمانم سرازیر شد و با نغمه‌ها به همراهی رفت.
خروشی بر آورد و خون از جگر
ببارید بر روی چون ماه و خور
هوش مصنوعی: فریادی سر داد و از دلش خون ریخت بر روی کسی که همچون ماه و خورشید است.
به من داد انگشتری در زمان
چو بودیم با او زمی شادمان
هوش مصنوعی: در زمانی که با او بودیم و خوشحال بودیم، او انگشتری به من داد.
درین بود کآمد بدان در دوان
همی چاکر نامور پهلوان
هوش مصنوعی: در این حال، کسی بزرگ و معروف به آنجا آمد که به سرعت به سوی او می‌رفت، همان کسی که در بین خدمتگذاران قرار داشت.
مرا خواند و من پیش تو آمدم
به نزدیک تو زان همی دم زدم
هوش مصنوعی: مرا صدا کرد و من به سوی تو آمدم و از آن لحظه شروع به صحبت کردم.
چو برزوی انگشتری را بدید
بخندید و لب را به دندان گزید
هوش مصنوعی: وقتی برزو انگشتری را دید، لبخند زد و لبش را به دندان گزید.
بدو گفت بنمای تا بنگرم
که چونین ندیدم بدین کشورم
هوش مصنوعی: به او گفتم که نشان بده تا ببینم، چون چنین چیزی را در سرزمین خود ندیده‌ام.
بدو داد انگشتری شهره زن
بدو شادمان شد سر انجمن
هوش مصنوعی: او انگشتری را به زنی داد که در شهر معروف بود و این کار او باعث خوشحالی و شادی دیگران در جمع شد.
نشانش نگه کرد و نامش بخواند
ز دیده سرشکش به رخ بر فشاند
هوش مصنوعی: او به یادش بود و نامش را با صدای بلند بر زبان آورد و اشک‌هایش را با حسرت بر صورتش ریخت.
بدانست برزوی کآن مادر است
ز درد پسر جانش پر آذر است
هوش مصنوعی: برزوی متوجه شد که مادرش از درد پسرش به شدت ناراحت و داغدار است و قلبش پر از آتش عذاب و غم شده است.
خروشی بر آورد گرد سوار
ز دیده ببارید خون بر کنار
هوش مصنوعی: سوار بر اسب فریادی زد و از چشمانش اشک مانند خون بر زمین جاری شد.