گنجور

شمارهٔ ۳۴

زلف بر دوش و به شب چون مه تابان می‌رفت
اشکم از دیده چو استاره به عمان می‌رفت
همه ذرات جهان روشن و نورانی شد
گرچه خورشید نظرباز درخشان می‌رفت
آن حقیقت که دگر نیست جزا و موجودی
دیدمش زود که در صورت انسان می‌رفت
مردم چشم همه او است چو انسان العین
عین اعیان شده در دیده اعیان می‌رفت
مگر از هستی خود هیچ ندارد باقی
واجب الذات چو جان در دل امکان می‌رفت
مست و آشفته و جام می صافی بر کف
ساقی جان ز کرم جانب مستان می‌رفت
کوهی سوخته‌دل ذره‌صفت زیر و زبر
پیش خورشید رخش بی‌سر و سامان می‌رفت

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

زلف بر دوش و به شب چون مه تابان می‌رفت
اشکم از دیده چو استاره به عمان می‌رفت
هوش مصنوعی: موهایش بر دوش بود و در شب مانند ماه می‌درخشید. اشک‌هایم از چشمانم همچون ستاره‌ای که به عمان می‌رود، سرازیر می‌شدند.
همه ذرات جهان روشن و نورانی شد
گرچه خورشید نظرباز درخشان می‌رفت
هوش مصنوعی: تمامی اجزای دنیا روشن و پرنور شدند، هرچند که خورشید با جلال و شکوه خود در حال حرکت بود.
آن حقیقت که دگر نیست جزا و موجودی
دیدمش زود که در صورت انسان می‌رفت
هوش مصنوعی: من موجودی را دیدم که در حقیقت نه جزا دارد و نه وجودی، اما به صورت انسان می‌آمد.
مردم چشم همه او است چو انسان العین
عین اعیان شده در دیده اعیان می‌رفت
هوش مصنوعی: مردم به زیبایی و جذابیت او خیره شده‌اند، زیرا او به قدری درخشان و بارز است که مانند چشمی که همه چیز را می‌بیند، در دید دیگران درخشیده است.
مگر از هستی خود هیچ ندارد باقی
واجب الذات چو جان در دل امکان می‌رفت
هوش مصنوعی: آیا جز این است که هر چیز دیگری جز وجود خودش هیچ چیزی باقی نمی‌گذارد، همان‌طور که وجود واجب الوجود مانند جان در دل موجودات ممکن از بین می‌رود؟
مست و آشفته و جام می صافی بر کف
ساقی جان ز کرم جانب مستان می‌رفت
هوش مصنوعی: مست و بی‌قرار و با لیوانی از شراب زلال در دست، ساقی با جوانمردی به سوی عاشقان می‌رفت.
کوهی سوخته‌دل ذره‌صفت زیر و زبر
پیش خورشید رخش بی‌سر و سامان می‌رفت
هوش مصنوعی: کوهی با دل سوخته و کوچک که مانند ذره‌ای است، در برابر خورشید بی‌نظم و آشفته حرکت می‌کند.