شمارهٔ ۹۱ - حکایت
یکی را خانه بود آتش گرفته
دلش را شعلهٔ ناخوش گرفته
دوان با چشم گریان و دل ریش
به آب دیده میکشت آتش خویش
برو بگذشت، ناگه ، ابلهی مست
نمک خورده کبابی کرده بر دست
بدو گفت: ایکه آتش میکشی تند،
بیا! وین شعله چندانی مکن کند!
که من بر آتش اندازم کبابی،
ترا نیز اندرین باشد ثوابی!
همین است اندرین گفتار حالم
که خلق از من خوش و من در وبالم
تنم را، دهر، زان سو، روفته جای
دلم را، زین طرف، زنجیر در پای
نگه کن کاین کشاکش بر چه سانست
کاجل زانسو امل زینسو کشانست
سخن گر خود همه سحر مبین است
فراوان موم و اندک انگبین است
گلی نشکفت ازین خرم بهارم
که ضائع گشت روز و روزگارم
چو من آلوده دامن گل نباشد
سیه رو تر ز من بلبل نباشد
نگر تا چند ز افسون یافتم دام
که این طوطی نهد، آن بلبلم نام
رسانیدم سخن را تا بدان جای
که آنجا گم شود اندیشه را پای
نه در ملک عرب تیزیم کند است
که رخشم گاه نرم و گاه تند است
چو از نعت نبی تابد جمالم
به حسانی رضا ندهد کمالم
دری را خود دری شد باز بر من
که غیری را نزیبد ناز بر من
خدایم داد خود چندان معانی
که بگرفتم بساط این جهانی
ز دل سختی، تنم آئینه کردار
ازین سو روشن و زانسوی زنگار
گرفتم خود گرفت آفاق حرفم
بر آمد بر فلک نام شگرفم
چو سودم زین چو گاه رستگاری
نیابم زو، بری، جز شرمساری
چه خوش گردم کنون زین نغمه خوش
که پا کوباندم، فردا، بر آتش؟
دو مایه حاصل شعر است در دهر:
بهر دو نیست امید زمان بهر
یکی: مالی که سلطان بخشدد میر
دوم: نامی که گردد آسمان گیر
به چشمم، هر دو، در راه خطرناک
غباری دان، که این باد است و آن خاک
رهم شیب و فرازو، دید پر گرد
فرس هم کور، جولان چون توان کرد؟
چو این لاشه، به چاه افتد نگونسار
نه سلطان دست من گیرد، نه سالار
چو فردا از زمین بالا کنم پشت
چه باشم؟ خاکساری، باد در مشت!
خداوندی که ما را کار با اوست
بهر نیک و بدم گفتار با اوست
بود واجب، کازین نقش تباهم
بگرداند، به محشر، روسیاهم
برد در دوزخم با آتشین بند
گلو بسته دروغین دفتری چند!
دریغا! رهبر داننده در پیش
دل من هم بران گمراهی خویش!
چو من خود را زره یکسو فگندم
گنه بر دامن رهبر چه بندم؟!
ندیدم پی، بهر جانب که راندم
ز همراهان و رهبر، دور ماندم
مرا، این غول نفس دیو پندار
فگند، اندر خرابیهای بسیار
کنون زین بادیه تا کاروانم
مگر کرکس رساند استخوانم؟
ولی، با این همه، امیدوارم،
که غافل نیست «رهبر» از شمارم!
ز صالح، ناقه، گر تگ زد به فرسنگ
بر آرد ناقهٔ خود صالح از سنگ!
بزی، کاو راه جست از پیش و از پس
عصای راه او، چوب شبان بس!
شدم تسلیم، پس او داند و پیش
که من، این ره نیارم رفتن از خویش
بدو فضل خدایم کرد تسلیم
هم او صدق و یم بخشد به تعلیم
خداوندا، به سوئی ره نمایم
که با این رهنما، سوی تو آیم
همه کس، حاجتی آرند در پیش،
چه حاجت، من که گویم حاجت خویش
نمیخواهم ، ز تو، بخشی چو هر کس
تو خسرو را چه میبخشی، همان بس!!
شمارهٔ ۹۰ - در اختتام این سواد پر از آب زندگانی، که ماجرای دول رانی و خضرخان است ، خصصهما الله به عمر الخضر: به حمد الله که از عون الهیشمارهٔ ۹۲ - گزیدهٔ از سپهر اول: دگر گفت کامروز در هر دیار
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
یکی را خانه بود آتش گرفته
دلش را شعلهٔ ناخوش گرفته
هوش مصنوعی: کسی در خانهاش دچار آتشسوزی شده و دلش تحت تأثیر شعلههای ناراحتکنندهای قرار گرفته است.
دوان با چشم گریان و دل ریش
به آب دیده میکشت آتش خویش
هوش مصنوعی: دوان با چشمان اشکبار و قلبی دردست به آب چهره خود را خاموش میکرد و آتش درونش را سرد میکرد.
برو بگذشت، ناگه ، ابلهی مست
نمک خورده کبابی کرده بر دست
هوش مصنوعی: برو و بگذر، ناگهان، یک آدم نادان که مست شده، کبابی بر روی دستش دارد.
بدو گفت: ایکه آتش میکشی تند،
بیا! وین شعله چندانی مکن کند!
هوش مصنوعی: به او گفت: ای کسی که آتش را با شتاب میافروزی، بیا! و این شعله را چندان بالا نبر!
که من بر آتش اندازم کبابی،
ترا نیز اندرین باشد ثوابی!
هوش مصنوعی: من بر آتش کبابی میزنم و تو هم در این کار ثوابی خواهی داشت!
همین است اندرین گفتار حالم
که خلق از من خوش و من در وبالم
هوش مصنوعی: من در این سخن حالتی دارم که مردم از من راضی و خوشحالند، اما من خود در مشکلات و دردسر هستم.
تنم را، دهر، زان سو، روفته جای
دلم را، زین طرف، زنجیر در پای
هوش مصنوعی: زندگی من به خاطر غمهایی که دارم، مانند جسمی در بند است. در این طرف، زنجیری به پایم بسته شده و در آن طرف، دل شادابم از دست رفته است.
نگه کن کاین کشاکش بر چه سانست
کاجل زانسو امل زینسو کشانست
هوش مصنوعی: به این موضوع توجه کن که این درگیری و کشمکش چگونه است؛ چشم، از سمت یکی به سمت دیگری جلب میشود و همه چیز به سمت آن کشیده میشود.
سخن گر خود همه سحر مبین است
فراوان موم و اندک انگبین است
هوش مصنوعی: اگر سخنان به خودی خود جادویی هستند، باید بدانیم که تعداد افرادی که میتوانند این جادو را درک کنند بسیار زیاد است، در حالی که تنها عده کمی از آنها قادر به بهرهبرداری از آن هستند.
گلی نشکفت ازین خرم بهارم
که ضائع گشت روز و روزگارم
هوش مصنوعی: هیچ گلی در این بهار شاداب و سرسبز نرویید که روزها و زمانم به هدر رفت.
چو من آلوده دامن گل نباشد
سیه رو تر ز من بلبل نباشد
هوش مصنوعی: اگر من به گلی آلودگی دارم، هیچ کس به سیاهی من نمیتواند ببالد و هیچ بلبل دیگری به زیبایی من وجود نخواهد داشت.
نگر تا چند ز افسون یافتم دام
که این طوطی نهد، آن بلبلم نام
هوش مصنوعی: نگاه کن تا چه زمانی تحت تأثیر فریبها هستی، زیرا این طوطی به دام میافتد و آن بلبل، نامی دارد.
رسانیدم سخن را تا بدان جای
که آنجا گم شود اندیشه را پای
هوش مصنوعی: سخن را به جایی رساندم که دیگر فکر و اندیشه در آنجا گم و نامشخص شود.
نه در ملک عرب تیزیم کند است
که رخشم گاه نرم و گاه تند است
هوش مصنوعی: در سرزمین عرب، زیبایی چهرهام گاهی نرمی و لطافت دارد و گاهی با تندی و جذابیت خود، توجهها را جلب میکند.
چو از نعت نبی تابد جمالم
به حسانی رضا ندهد کمالم
هوش مصنوعی: وقتی که زیبایی من به وصف پیامبر براق میشود، دیگر هیچ کمالی نمیتواند رضایتم را تأمین کند.
دری را خود دری شد باز بر من
که غیری را نزیبد ناز بر من
هوش مصنوعی: دری به روی من باز شد که هیچ کسی جز من شایسته این ناز و محبت نیست.
خدایم داد خود چندان معانی
که بگرفتم بساط این جهانی
هوش مصنوعی: خدا به من معانی بسیاری عطا کرد که توانستم تمام امکانات و متعلقات این دنیا را پشت سر بگذارم.
ز دل سختی، تنم آئینه کردار
ازین سو روشن و زانسوی زنگار
هوش مصنوعی: از دل که سختی و درد دارد، تن من همچون آینهای است که از یک سو نور و روشنی را منعکس میکند و از سوی دیگر، کثیفی و زنگار را نشان میدهد.
گرفتم خود گرفت آفاق حرفم
بر آمد بر فلک نام شگرفم
هوش مصنوعی: من خود را در درون گرفتهام و با کلامم، جهانی را در بر گرفتم. نامی بزرگ و برجسته بر آسمانها دارند.
چو سودم زین چو گاه رستگاری
نیابم زو، بری، جز شرمساری
هوش مصنوعی: وقتی که از این موضوع بهرهای نمیبرم و به جایی نمیرسم، تنها چیزی که نصیبم میشود، شرمندگی است.
چه خوش گردم کنون زین نغمه خوش
که پا کوباندم، فردا، بر آتش؟
هوش مصنوعی: امروز از شنیدن این صدای زیبا بسیار خوشحالم و با شادی و شوق به رقص و پایکوبی پرداختهام، اما میدانم که فردا ممکن است دچار مشکلات و دشواریهایی شوم.
دو مایه حاصل شعر است در دهر:
بهر دو نیست امید زمان بهر
هوش مصنوعی: در دنیای امروز، تنها دو عامل باعث شعر و هنر میشوند: یکی با عشق و امید به آینده و دیگری با ناامیدی از زمان و شرایط.
یکی: مالی که سلطان بخشدد میر
دوم: نامی که گردد آسمان گیر
هوش مصنوعی: مالی که از سوی سلطان بخشد، به مراتب ارزشمندتر از نام و اعتباری است که ممکن است در آسمانها معروف شود.
به چشمم، هر دو، در راه خطرناک
غباری دان، که این باد است و آن خاک
هوش مصنوعی: به چشمانم، هر دو شما در مسیری پرخطر مانند غباری هستید که این باد و آن خاک را به همراه دارد.
رهم شیب و فرازو، دید پر گرد
فرس هم کور، جولان چون توان کرد؟
هوش مصنوعی: در مسیر زندگی، با فراز و نشیبهای مختلفی روبهرو میشویم. در این راه، اگر به دور خود بنگریم و به سختیها و مشکلات توجه کنیم، ممکن است توان حرکت و پیشرفت را از دست بدهیم. در این شرایط، باید به جای تمرکز بر موانع، به جلو حرکت کنیم و بر خود و تواناییهایمان تکیه کنیم.
چو این لاشه، به چاه افتد نگونسار
نه سلطان دست من گیرد، نه سالار
هوش مصنوعی: زمانی که این بدن بیجان به چاه بیفتد، نه سلطان میتواند کمک کند و نه هیچ مقامی دیگری.
چو فردا از زمین بالا کنم پشت
چه باشم؟ خاکساری، باد در مشت!
هوش مصنوعی: اگر فردا به ارتفاعات برسید و قد خود را بالا ببرم، دیگر چه شانی برایم خواهد بود؟ فقط یک خاکساری و بادی در مشت!
خداوندی که ما را کار با اوست
بهر نیک و بدم گفتار با اوست
هوش مصنوعی: خداوندی که ما با او در ارتباط هستیم، همه کارهایمان چه نیک و چه بد، به او مربوط میشود و ما در موردشان با او صحبت میکنیم.
بود واجب، کازین نقش تباهم
بگرداند، به محشر، روسیاهم
هوش مصنوعی: در روز قیامت، واجب بود که نقش گناه و اشتباهاتم را به گردن بگیرم تا رسواییام مشخص شود.
برد در دوزخم با آتشین بند
گلو بسته دروغین دفتری چند!
هوش مصنوعی: در دوزخی که در آن گرفتار شدم، با بند آتشین، گلویم را بستند و دروغین نوشتههایی به همراه دارم که به آنها اشاره میشود.
دریغا! رهبر داننده در پیش
دل من هم بران گمراهی خویش!
هوش مصنوعی: ای کاش! آن رهبر آگاه در برابر دلم، نیز به گمراهی خود دچار باشد!
چو من خود را زره یکسو فگندم
گنه بر دامن رهبر چه بندم؟!
هوش مصنوعی: وقتی که من خودم را از بار زرهای خلاص کردم، چه گناهی را به گردن رهبری بیندازم؟
ندیدم پی، بهر جانب که راندم
ز همراهان و رهبر، دور ماندم
هوش مصنوعی: به هیچیک از طرفها نرفتم و از همراهان و رهبر خود دور شدم.
مرا، این غول نفس دیو پندار
فگند، اندر خرابیهای بسیار
هوش مصنوعی: این احساس دیوانهوار و این نفس سرکش باعث شده که من در مشکلات و ویرانیهای زیادی گرفتار شوم.
کنون زین بادیه تا کاروانم
مگر کرکس رساند استخوانم؟
هوش مصنوعی: اکنون از این بیابان تا کاروان، آیا جز اجساد من را پرندهای به مقصد میرساند؟
ولی، با این همه، امیدوارم،
که غافل نیست «رهبر» از شمارم!
هوش مصنوعی: با این حال، امیدوارم که رهبر از وجود من غافل نیست.
ز صالح، ناقه، گر تگ زد به فرسنگ
بر آرد ناقهٔ خود صالح از سنگ!
هوش مصنوعی: اگرچه صالح میتواند با ناقهاش به مسافتی دور برود، اما اگر ناقهاش سنگین شود و به بند کشیده شود، نمیتواند به مقصود برسد.
بزی، کاو راه جست از پیش و از پس
عصای راه او، چوب شبان بس!
هوش مصنوعی: بزی که از جلو و عقب راه را میکاود، در دستش عصای راهنمای او، چوب یک شبان است!
شدم تسلیم، پس او داند و پیش
که من، این ره نیارم رفتن از خویش
هوش مصنوعی: من تسلیم او شدهام و بنابراین او میداند راهم کجاست و دیگر نمیتوانم از خودم جدا شوم.
بدو فضل خدایم کرد تسلیم
هم او صدق و یم بخشد به تعلیم
هوش مصنوعی: خداوند به من لطف کرده است و من تسلیم او هستم. او به من راستگویی میآموزد و علم را به من عطا میکند.
خداوندا، به سوئی ره نمایم
که با این رهنما، سوی تو آیم
هوش مصنوعی: خدایا، به من راهی نشان بده که با هدایت این رهنما، به سوی تو برسم.
همه کس، حاجتی آرند در پیش،
چه حاجت، من که گویم حاجت خویش
هوش مصنوعی: همه افراد در زندگی خود خواستهها و نیازهایی دارند که در پی تحقق آنها هستند. اما من که خودم به خوبی میدانم چه نیازی دارم، نیازی به گفتن آن ندارم.
نمیخواهم ، ز تو، بخشی چو هر کس
تو خسرو را چه میبخشی، همان بس!!
هوش مصنوعی: نمیخواهم از تو چیزی بهاندازهی آنچه که دیگران میخواهند؛ برای من همین که تو را به عنوان شاهزادهام بشناسم کافی است.