گنجور

شمارهٔ ۸۸ - کشیدن اجل، شمشیر الوقت سیف قاطع، بر سر تاجوران سر پر، و شهادت آن بهشتیان بر دست زبانی چند، و گزاردن تیغ بر سر ایشان به خبر مشهور، که «السیف محاء الذنوب»

شراب عشق بازان آب تیغ است
بهر عاشق چنین آبی دریغ است
شنیدی قصه یوسف که تا چون
بتان را در دست شوند از خون؟
زنی کان حسن را نظاره کرده
ترنجش بر کف و کف پاره کرده
عروسانی که حسن شه پسندند
حنا بر دست خود زینگونه بندند
چه داغست این، که هر جا، می نشانم
چه خونست این، که هر سو، می فشانم؟
کسی روشن کند این آتشین سوز
که روزی سوخته باشد بدین روز
نه هر دل داند این داغ نهان را
نه هر کس پی فتد این سوز جان را
کسی کاگاه شد زین قصهٔ درد
ز هر حرفی به سینه دشنه‌ای خورد
چو بر عاشق اشارت تیغ خون است
سیاست کردن از رحمت برون است
خضر خانی که چون وحش شکاری
ز غمزه داشت در جان زخم کاری
نشستی عاقبت زان زخم دلدوز
به روز ماتم خود بهترین روز
چه حاجت بود چرخ بی‌وفا را؟
برو راندن، ز خون، تیغ جفا را؟
ولیکن چون چنانش بود تقدیر
گسستن کی تواند بسته زنجیر!
مع القصه، نهانی دان این راز
ز گنج راز زینسان در کنند باز
که چون سلطان مبارک شاه بی مهر
ز تلخی، گشت، بر خویشان، ترش چهر
صلاح ملک در خونریز شان دید
سزاواری به تیغ تیزشان دید
بران شد تا کند از کین سگالی
ز انباز، آن ملک، اقلیم خالی
نهان سوی خضر خان کس فرستاد
نموداری به عذر از دل برون داد
که ای شمعی ز مجلس دور مانده
تنت بی‌تاب و رخ بی نور مانده
تو میدانی که از من نیست این کار،
ستم کش ماند و یکسو شد ستمکار
کنون ما هم در آن هنجار کاریم
به هنجاری ازین بندت براریم
چو در خوردی، که باشی مسند آرای،
بر اقلیمی کنیمت کار فرمای
ولی مهر کسی کاندر دلت رست
نه در خورد علو همت تست
«دول رانی» که در پیشت کنیزیست
کنیز ارمه بود، هم سهل چیزیست
شنیدم کانچنان گشت ارجمندت
که شد پابوس او سرو بلندت
نه بس زیبا بود، کز چشم کوتاه،
پرستار پرستاری شود شاه!
کدو در صحن بستان کیست، باری؟
که جوید سر بلندی با چناری؟
تمنای دل ما میکند خواست
که زان زانو نشین بربایدت خاست
چو زینجا رفت، باز اینجا فرستش،
به پائین گاه تخت ما فرستش
چو سودای دلت کم گشت چیزی
دهیمت باز تا باشد کنیزی
چو شد پیغام گوئی، برد پیغام
خضر خان را نماند اندر دل آرام
ز خشم و غصه کرد آن ماه در سلخ
چو می، هم گریه و هم خنده تلخ
نخست از دیده لب را جوش خون داد
پس آلوده به خون پاسخ برون داد
که شه را، ملک رانی چون وفا کرد،
دولرانی به من باید رها کرد!
چو دولت دور گشت از خانی من
دولرانی است دولت رانی من
در این دولت هم از من دور خواهی،
مرا بی دولت و بی نور خواهی!
چو با من همسر است این یار جانی،
سر من دور کن، زان پس تو دانی!
پیام‌آور چو زان جان غم اندود
به برج شاه برد آن آتشین دود
شهنشه گرم گشت از پای تا فرق
به گرمی، خیره خندی کرد، چون برق
برآمد شعلهٔ کین را زبانه
بهانه جوی را نوشد بهانه
به تندی سر سلاحی را طلب کرد
که باید صد کروه امروز شب کرد
رو اندر «گوالیر» این دم، نه بس دیر
سر شیران ملک افگن به شمشیر
که من ایمن شوم ز انبازی ملک
که هست این فتنه کمتر بازی ملک
به فرمان شد روان، مرد ستمگار
کبوتر پای بند و جره ناهار
شبا روزی برید آن چند فرسنگ
رسید و بر ز بر کرد، از ته، آهنگ
رسانید آنچه فرمان بودش از تخت
بشد اهل قلعه در کاری چنان سخت
درون رفتند سرهنگان بی‌باک
به بی‌باکی در آن عصمت گهٔ پاک
برو پوشیدگان، هوئی در افتاد
کزان هو، لرزه در بام و در افتاد
در آن برج، از شغب هر تیر شد قوس
قیامت، میهمان آمد به فردوس
ز کنج حجرها با صد نژندی
برون جستند نر شیران به تندی
ز باز و و زور، و از تن، تاب رفته
توان مرده خرد در خواب رفته
شد اندر غصه شادی خان والا
مدد جست از پناه حق تعالی
سبک در کوتوال آویخت تا دیر
ته افگندش، بکشتن جست شمشیر
چو شمشیر ظفر گم گشته پودش
از آن نیروی بی حاصل، چه سودش؟
عوانان در دویدند از چپ و راست
در افتادند وان افتاده بر خاست
زهی سگساری چرخ زبون‌گیر
که شیران راسگان سازند نخچیر
چو بستند آن دو دولتمند را سخت
زمانه بست دست دولت و بخت
فتادند آن شگر فان در زبونی
برام‌د سو به سو شمشیر خونی
چو جست آواز بی رحمی زخنجر
درآمد خونی بی رحمت از در
عفا الله بر چنان روهای چون ماه
کسی چون بر کند شمشیر کین خوا!
کرا در دل نیاید سو ز جانی
ز افسوس چنان عمر و جوانی؟!
فلک را باد یارب سینه صد چاک!
کزینسان ارجمندان را کند خاک!
غرض کس را برایشان چون نشد رای
که گردد تیغ خون را کار فرمای
بجنبید از میان چون تند بادی
فروتر نسبتی هندو نژادی
غم افزائی، چو عیش تنگ حالان
کژ اندیشی، چو عقل خردسالان
درازش سبلتی پیچیده بر گوش
ز سبلت کرده خود را حلقه در گوش
سبک زان صف سرهنگان برون جست
تو گوئی خواهد از وی موج خون جست
ز راه مهر دامن در کشیده
به خونریز آستینها بر کشیده
ز فرماینده، تیغ گوهرین جست
کشید و کرد دامان قبا چست
برآمد گرد آن سرو گرامی
که از سر سبزی خود بود نامی
شهادت خاست از خضر اندران کاخ
چو تسبیح درخت از سبزی شاخ
از آن بانگ شهادت کامد از شاه
شهادت گوئی شد مهر و هم ماه
سپر می‌کرد خورشید از تن خویش
ولی تقدیر یکسو کردش از پیش
کند تیغ قضا چون قطع امید
نه مه داند سپر کردن نه خورشید
به یک ضربت که آن نامهربان کرد
سر شه در کنارش میهمان کرد
قضا کامد ز بهرش ز آسمان زیر
قلم چون رانده بودش، راند شمشیر
ز خون او چو رنگین کرد جا را
هم از خونش نوشت این ماجرا را
چو از تیغ آن سر والا، قلم شد
خط مشکین او خونین رقم شد
چو گرد رویش از خون سیل در گشت
گل لعل وی از خون لعل تر گشت
ز گردن موج خون کش پیش می‌رفت
دون سوی نگار خوش می‌رفت
«دول رانی» که با فرخندگی بود
دوید این خون و با آن خون درآمیخت
«دول رانی» که با فرخندگی بود
خضر خان را زلال زندگی بود
چو خضر چرخ، با او در کمین گشت
همان آب حیاتش تیغ کین گشت
چو دیدم اندرین شیشه به تمیز
بسی هست آب حیوان خضر کش تیز
بر آمد جان عاشق خون فشانان
ولی می‌گشت گرداگرد جانان
گلی کز وی چکید از قطره‌ای خوی
فشاندی، خون خود، صد بنده به روی
تنی کاسیب گل بودی دریغش
فلک، بین تا چسان زو زخم تیغش
زهی خونابهٔ مردم که گردون
ز شیرش پرورد، آنگه خورد خون
نگر تا چند گردد دور افلاک،
که یک نوباوه بیرون آرد از خاک؟
چو گشت این سرو بن، در زیور و زیب
بخاک اندازدش، باز از یک آسیب!
چه باشد خضر خان، بل صدخضر نیز
ازین خضرای رنگین گشت ناچیز
بس آن به کادمی در جان سپردن
بقای خضر یابد بعد مردن
چو خون خضر خان در خاک در شد
ز خونش هر گیا خضری دگر شد
بگرد بار خود می‌گشت جانش
همی گفت این حکایت از زبانش
که ای جان من و آشوب جانم
که در کار تو شد جان و جهانم
چون من بهرت، ز جان کردم جدائی
مبری ز آشنایان، اشنائی
بهر جائی که خون راند این تن پاک
گیاه مهر، خواهد رستن از خاک
ز خون و خاکم این رنگین گیاجوی
از آن گوگرد سرخ این کیمیا جوی
نه مرگست این که آید به پایان
ولی مرگست دوری ز آشنایان
جدائی‌های هر پیوندم از بند
نه چون درد جدائی شد ز پیوند
خضر خان، کاب حیوان بودر در جام،
درین دریای خون، گم شد سرانجام!
غرض، چون خضر خورد آن شربت حور
همان می‌خورد «شادی خان» هم از دور
«دول رانی» در آن خونابه سرگم
چو ماه چارده در جمع انجم
ز زخم ماه نو، در هر کناره
به صد پاره رخی چون ماه پاره
ز زخمی کاندران رخساره می‌شد
دل خورشید، صد جا، پاره می‌شد
نه زان رخساره می‌شد پاره‌ای دور
که از مه دور می‌شد، پارهٔ نور
صباحت هم بران رخسار گلگون
همی کرد از جراحت گریهٔ خون
ز چشم و رخ که خون بیرون همی‌رفت
بهر سو سیلهای خون همی رفت
در آن موها که پیچ بیکران بود
دل خان جست و جانش همدران بود
ولی چون رفته را باز آمدن نیست
غم بیهوده جز رنج بدن نیست
چو حال اینست به کاز طبع ناساز
روم اندر سر گفتار خود باز
چو شد هنگام آن کان کشته‌ای چند
به زندان ابد مانند در بند
شهیدان را ز مشهد گاه خون‌ریز
روان کردند سوی خوابگه تیز
به «جی مندر» که برجی زان حصار است
شهان را کاندران شاهان خوش خواب
به سنگین حجرهٔ در فرجهٔ تنگ
نهان کردند شان چون لعل در سنگ
چو پنهان گشت در سنگ آن گهرها
جدا شد مهرهٔ دولت ز سرها
فرواندند ز آسیب زمانه
فراموش اندران فرموش خانه
فراوان یاد دارد، چرخ بد خوی
فرامش گشتگان، زینسان، بهر کوی
خردمندی که بندد در جهان دل
دل از نام خردمندیش بگسل
بد و نیک ار نمی‌دانی ز هر باب
تو هم زین نامه عبرت گیر و دریاب
به عشق آویز وزان سرمایه جو بهر
که فارغ گردی از نیک و بد دهر
وگر در عشق‌بازی ره ندانی
در آموزی گر این افسانه خوانی
که در هر بیت او پوشیده کاریست
ز خون عاشقان نقش و نگاریست

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شراب عشق بازان آب تیغ است
بهر عاشق چنین آبی دریغ است
هوش مصنوعی: شراب عشق برای عاشقان مثل آب تیز و تند است و برای آنها چنین شرابی نایاب و گرانبهاست.
شنیدی قصه یوسف که تا چون
بتان را در دست شوند از خون؟
هوش مصنوعی: شنیدی که یوسف چگونه وقتی به زیبایی‌اش در دست دیگران واقع شد، قلب‌ها را از عشق و خون پر کرد؟
زنی کان حسن را نظاره کرده
ترنجش بر کف و کف پاره کرده
هوش مصنوعی: زنی که زیبایی را تماشا کرده، دانه‌ی ترنج را در دست دارد و دستش را پاره کرده است.
عروسانی که حسن شه پسندند
حنا بر دست خود زینگونه بندند
هوش مصنوعی: عروس‌ها که زیبایی‌شان مورد توجه همگان است، حنا را به همین شکل بر دستان خود می‌زنند.
چه داغست این، که هر جا، می نشانم
چه خونست این، که هر سو، می فشانم؟
هوش مصنوعی: این درد عمیق است که هر جا پا می‌گذارم، آثارش را حس می‌کنم و چه غم‌انگیز است که در هر طرف، احساسات و رنج‌هایم را پخش می‌کنم.
کسی روشن کند این آتشین سوز
که روزی سوخته باشد بدین روز
هوش مصنوعی: کسی پیدا شود که این آتش سوزان را خاموش کند، زیرا روزی خواهد رسید که به خاطر این آتش دچار سوختگی خواهد شد.
نه هر دل داند این داغ نهان را
نه هر کس پی فتد این سوز جان را
هوش مصنوعی: هر کسی نمی‌تواند درد پنهان دل را درک کند و نه هرکسی می‌تواند به عمق این سوز و آتش جان پی ببرد.
کسی کاگاه شد زین قصهٔ درد
ز هر حرفی به سینه دشنه‌ای خورد
هوش مصنوعی: کسی که از این داستان دردناک آگاه شد، از هر حرفی که شنید، دلی پر از خنجر و زخم پیدا کرد.
چو بر عاشق اشارت تیغ خون است
سیاست کردن از رحمت برون است
هوش مصنوعی: زمانی که برای عاشق اشاره‌ای به تیغ شود، نفرت و کینه، جای رحمت را می‌گیرد و در چنین حالتی، سیاست‌ورزی و فریبکاری از رحمت دور می‌شود.
خضر خانی که چون وحش شکاری
ز غمزه داشت در جان زخم کاری
هوش مصنوعی: خضر, شخصی است که مانند حیوانات وحشی به دلیل نگاه و لطف خود، زخم عمیق و دردناکی به روح دیگران می‌زند.
نشستی عاقبت زان زخم دلدوز
به روز ماتم خود بهترین روز
هوش مصنوعی: در نهایت از درد و زخم عاطفی که داشتی نشستی و متوجه شدی که روزگاری که به عنوان روز ماتم خودت شناخته می‌شود، در واقع بهترین روز برای تو است.
چه حاجت بود چرخ بی‌وفا را؟
برو راندن، ز خون، تیغ جفا را؟
هوش مصنوعی: چه نیازی به گردش دیوانه‌ی زمان است؟ بگذار به حرکت درآمده و ظلم و ستم را از خون برگرداند؟
ولیکن چون چنانش بود تقدیر
گسستن کی تواند بسته زنجیر!
هوش مصنوعی: اما چون سرنوشت چنین رقم خورده است، کسی که در زنجیر است چگونه می‌تواند آن را بگسلد؟
مع القصه، نهانی دان این راز
ز گنج راز زینسان در کنند باز
هوش مصنوعی: در نهایت، این راز را به طور پنهانی بدان و بدان که چگونه این گنج مخفی به تدریج افشاء می‌شود.
که چون سلطان مبارک شاه بی مهر
ز تلخی، گشت، بر خویشان، ترش چهر
هوش مصنوعی: وقتی سلطان خوش شانس و بخشنده، به خاطر تلخی دلش، نسبت به نزدیکانش چهره‌ای عبوس و ناخرسند پیدا کرد.
صلاح ملک در خونریز شان دید
سزاواری به تیغ تیزشان دید
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد برای بهبود اوضاع کشور، باید با کسانی که به خشونت و ناعدالتی می‌پردازند، برخورد جدی و قاطعانه انجام گیرد. این افراد صلاحیتی ندارند و باید از میان برداشته شوند.
بران شد تا کند از کین سگالی
ز انباز، آن ملک، اقلیم خالی
هوش مصنوعی: به خاطر دشمنی، آن ملک (یعنی پادشاه) تصمیم گرفت که از دوست و هم‌پیمان خود فاصله بگیرد و سرزمین خالی بر جای بگذارد.
نهان سوی خضر خان کس فرستاد
نموداری به عذر از دل برون داد
هوش مصنوعی: کسی به سراغ خضر نرفت و به نمایندگی از دیگری عذری را بیان کرد و آن را از دلش به زبان آورد.
که ای شمعی ز مجلس دور مانده
تنت بی‌تاب و رخ بی نور مانده
هوش مصنوعی: ای شمعی که از جمع دور هستی، بدن تو بی‌تاب و چهره‌ات بدون نور مانده است.
تو میدانی که از من نیست این کار،
ستم کش ماند و یکسو شد ستمکار
هوش مصنوعی: تو خود می‌دانی که این کار از من نیست، چون همواره ستم‌کش در زحمت است و ستمکار به راحتی کنار می‌رود.
کنون ما هم در آن هنجار کاریم
به هنجاری ازین بندت براریم
هوش مصنوعی: اکنون ما نیز در همان مسیر حرکت می‌کنیم، و با نوعی رفتار، از این قید و بند رهایی خواهیم یافت.
چو در خوردی، که باشی مسند آرای،
بر اقلیمی کنیمت کار فرمای
هوش مصنوعی: وقتی به مقام و موقعیت مهمی دست یابی، بر اساس آن می‌توانی در یک منطقه یا جامعه وظایفی را بر عهده بگیری و هدایت‌گری را عهده‌دار شوی.
ولی مهر کسی کاندر دلت رست
نه در خورد علو همت تست
هوش مصنوعی: اما محبت کسی که در دل تو ریشه دوانده، با علو و بلندی همت تو سازگار نیست.
«دول رانی» که در پیشت کنیزیست
کنیز ارمه بود، هم سهل چیزیست
هوش مصنوعی: کسی که در مقابل تو قرار دارد و به او خدمت می‌کنی، اگرچه به ظاهر صاحب قدر و مقام است، در واقع ارزش چندانی ندارد و مانند یک کنیز ساده است.
شنیدم کانچنان گشت ارجمندت
که شد پابوس او سرو بلندت
هوش مصنوعی: شنیدم که تو به اندازه‌ای ارزشمند شدی که بلندای سرو به احترام تو سر به زیر آورد.
نه بس زیبا بود، کز چشم کوتاه،
پرستار پرستاری شود شاه!
هوش مصنوعی: زیبایی آنقدر زیاد بود که اگر کسی دیدی کوتاه داشت، نمی‌توانست پرستاری از آن زیبایی را بر عهده بگیرد.
کدو در صحن بستان کیست، باری؟
که جوید سر بلندی با چناری؟
هوش مصنوعی: سوالی مطرح شده است درباره‌ی اینکه چه کسی در باغ، مانند کدو، به دنبال رشد و بلندی است، در حالی که به چنارهای بلند و استوار نگاه می‌کند. این اشاره‌ای به مقایسهٔ میان چیزهای کوچک و بزرگ در زندگی و تلاش برای رسیدن به بلندی و موفقیت دارد.
تمنای دل ما میکند خواست
که زان زانو نشین بربایدت خاست
هوش مصنوعی: دل ما آرزو می‌کند که کسی از زانو به پا خیزد و به ما توجه کند.
چو زینجا رفت، باز اینجا فرستش،
به پائین گاه تخت ما فرستش
هوش مصنوعی: وقتی او از اینجا برود، دوباره او را به اینجا بفرست، و او را به پای تخت ما بیاور.
چو سودای دلت کم گشت چیزی
دهیمت باز تا باشد کنیزی
هوش مصنوعی: وقتی اشتیاق و رغبت تو کاهش یابد، چیزی به تو می‌دهیم تا دوباره احساس کنی که نیازمند چیزی هستی.
چو شد پیغام گوئی، برد پیغام
خضر خان را نماند اندر دل آرام
هوش مصنوعی: زمانی که خبر رسانی آمد و پیغام خضرخان را برد، دیگر در دل آرامش و آسایش باقی نماند.
ز خشم و غصه کرد آن ماه در سلخ
چو می، هم گریه و هم خنده تلخ
هوش مصنوعی: از ناراحتی و غم، آن ماه در روز آفتابی مانند شراب، هم اشک می‌ریزد و هم به شکلی تلخ می‌خندد.
نخست از دیده لب را جوش خون داد
پس آلوده به خون پاسخ برون داد
هوش مصنوعی: در ابتدا از چشمانش خون جاری شد و لبش به خاطر این درد و احساس آکنده از خون، پاسخ را بیرون آورد.
که شه را، ملک رانی چون وفا کرد،
دولرانی به من باید رها کرد!
هوش مصنوعی: وقتی که پادشاهی به وعده و قول خود وفا کند، باید به من نیز بخشی از نعمت‌ها و خوشی‌ها اهدا شود.
چو دولت دور گشت از خانی من
دولرانی است دولت رانی من
هوش مصنوعی: وقتی که خوشبختی و ثروت از من دور شد، حالا نوبت به ضعف و بی‌پناهی من است.
در این دولت هم از من دور خواهی،
مرا بی دولت و بی نور خواهی!
هوش مصنوعی: در این زمان هم اگر از من دور شوی، مرا بدون قدرت و بدون روشنایی خواهی دید!
چو با من همسر است این یار جانی،
سر من دور کن، زان پس تو دانی!
هوش مصنوعی: اگر این دوست عزیز که جان من است با من باشد، سر من را دور کن، از آن پس خودت می‌فهمی!
پیام‌آور چو زان جان غم اندود
به برج شاه برد آن آتشین دود
هوش مصنوعی: پیام‌آور، پس از اینکه جانش از غم پر شده بود، به سوی قصر پادشاه رفت و آن دود آتشین را با خود برد.
شهنشه گرم گشت از پای تا فرق
به گرمی، خیره خندی کرد، چون برق
هوش مصنوعی: شاه به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و از سر تا پا گرم شد. به طوری که با یک لبخند خیره‌کننده مانند برق درخشان، به نظر می‌رسید.
برآمد شعلهٔ کین را زبانه
بهانه جوی را نوشد بهانه
هوش مصنوعی: شعلهٔ انتقام از دل بیرون آمده و بهانه‌ای برای جستجوی دلیل فراهم کرده است.
به تندی سر سلاحی را طلب کرد
که باید صد کروه امروز شب کرد
هوش مصنوعی: شخصی به سرعت به دنبال سلاحی می‌گردد که باید در این شب، کارهای بسیار مهمی انجام دهد.
رو اندر «گوالیر» این دم، نه بس دیر
سر شیران ملک افگن به شمشیر
هوش مصنوعی: در این لحظه در «گوالیر»، زمانی نیست که سر شیران را با شمشیر به زمین بیندازند.
که من ایمن شوم ز انبازی ملک
که هست این فتنه کمتر بازی ملک
هوش مصنوعی: من می‌خواهم از خطرات و فتنه‌هایی که در دنیای قدرت و سلطنت وجود دارد، در امان باشم. این فتنه‌ها به وضوح نشان‌دهنده‌ی ناپایداری و بی‌اعتمادی در بازیگری قدرت هستند و می‌خواهم از این معرکه دور بمانم.
به فرمان شد روان، مرد ستمگار
کبوتر پای بند و جره ناهار
هوش مصنوعی: مرد ستمکار به دست سرنوشت تسلیم شده است، مانند کبوتری که به زنجیر بسته شده و به دنبال غذاست.
شبا روزی برید آن چند فرسنگ
رسید و بر ز بر کرد، از ته، آهنگ
هوش مصنوعی: شبی را بیدار ماند و مسافتی را طی کرد و از دور به جایی نزدیک شد.
رسانید آنچه فرمان بودش از تخت
بشد اهل قلعه در کاری چنان سخت
هوش مصنوعی: آنچه را که باید به دست آورد، به فرمان رسید و مردم قلعه در کار دشواری قرار گرفتند.
درون رفتند سرهنگان بی‌باک
به بی‌باکی در آن عصمت گهٔ پاک
هوش مصنوعی: سرهنگ‌های بی‌باک به جرأت و شجاعت به مکانی خالص و معصوم وارد شدند.
برو پوشیدگان، هوئی در افتاد
کزان هو، لرزه در بام و در افتاد
هوش مصنوعی: برو افرادی که لباس‌های رسمی به تن دارند، صدا و سر و صدایی به گوش می‌رسد که از آن صدا، لرزشی در سقف و در به وجود آمده است.
در آن برج، از شغب هر تیر شد قوس
قیامت، میهمان آمد به فردوس
هوش مصنوعی: در آن برج، به علت شلوغی و جنجال، هر تیر مثل قوس قیامت به نظر می‌رسد و مهمانی به بهشت آمده است.
ز کنج حجرها با صد نژندی
برون جستند نر شیران به تندی
هوش مصنوعی: از گوشه‌های پنهان حجره‌ها، با فریاد و سرعت، نرهای شیر به بیرون جهیدند.
ز باز و و زور، و از تن، تاب رفته
توان مرده خرد در خواب رفته
هوش مصنوعی: از قدرت و نیروی جسم، توانایی رفته و عقل به خواب رفته است.
شد اندر غصه شادی خان والا
مدد جست از پناه حق تعالی
هوش مصنوعی: در دل غم و اندوه، شادی خان والام به کمک از خداوند بزرگ پناه برد.
سبک در کوتوال آویخت تا دیر
ته افگندش، بکشتن جست شمشیر
هوش مصنوعی: در اینجا می‌توان گفت که شخصی در دل شب به صورت پنهانی به شهری وارد می‌شود و به دنبال فرصتی برای کشتن کسی است که تا دیروز در امان بود. این فرد سلاح خود را آماده کرده و در جستجوی فرصتی مناسب برای اجرای نقشه‌اش است.
چو شمشیر ظفر گم گشته پودش
از آن نیروی بی حاصل، چه سودش؟
هوش مصنوعی: وقتی نیرویی بی‌فایده باشد، مانند شمشیری که گم شده و از آن استفاده‌ای نمی‌شود، چه سودی از آن به دست می‌آید؟
عوانان در دویدند از چپ و راست
در افتادند وان افتاده بر خاست
هوش مصنوعی: مزدوران از دو طرف به سمت آن شخص حمله کردند و او که به زمین افتاده بود، دوباره برخواست و به ادامه مبارزه پرداخت.
زهی سگساری چرخ زبون‌گیر
که شیران راسگان سازند نخچیر
هوش مصنوعی: چه زیباست چرخ زمانه که زبان‌چرب و شیرین دارد و می‌تواند شکارچیان را همچون شکار شیران به دام بیندازد.
چو بستند آن دو دولتمند را سخت
زمانه بست دست دولت و بخت
هوش مصنوعی: وقتی که زمانه به دو انسان ثروتمند فشار آورد، نتوانستند از نعمت‌ها و خوش‌اقبالی خود استفاده کنند.
فتادند آن شگر فان در زبونی
برام‌د سو به سو شمشیر خونی
هوش مصنوعی: آن رازی که در دل داشتم، بر زبان نیاوردم و سعی کردم که در سکوت درون خودم باقی بمانم، اما در برابر مشکلات و سختی‌ها نتوانستم تاب بیاورم و به ناچار در وضعیتی تضعیف‌شده قرار گرفتم.
چو جست آواز بی رحمی زخنجر
درآمد خونی بی رحمت از در
هوش مصنوعی: وقتی صدای بی‌رحمی از خنجر شنیده شد، خونی بی‌رحم از در بیرون آمد.
عفا الله بر چنان روهای چون ماه
کسی چون بر کند شمشیر کین خوا!
هوش مصنوعی: خداوند از چهره‌های زیبا و نورانی مانند ماه بگذرد، زمانی که کسی مانند برنده شمشیر انتقام را به دوش بکشد!
کرا در دل نیاید سو ز جانی
ز افسوس چنان عمر و جوانی؟!
هوش مصنوعی: اگر کسی در دلش حسرت و اندوهی باشد، چگونه می‌تواند از زندگی و جوانی‌اش لذت ببرد؟
فلک را باد یارب سینه صد چاک!
کزینسان ارجمندان را کند خاک!
هوش مصنوعی: آسمان را باد بزن، که بر سینۀ این انسان‌های بزرگ و بزرگوار، زخم‌های زیادی وجود دارد! زیرا این انسان‌ها ممکن است به خاک و نابودی دچار شوند.
غرض کس را برایشان چون نشد رای
که گردد تیغ خون را کار فرمای
هوش مصنوعی: هیچکس نمی‌تواند برای دیگران تصمیم بگیرد، چرا که در نهایت، خود انسان‌ها باید در برابر عواقب کارهایشان مسئول باشند.
بجنبید از میان چون تند بادی
فروتر نسبتی هندو نژادی
هوش مصنوعی: هر چه زودتر از اینجا دور شوید، چون به تیرگی و سختی نزدیک می‌شوید، مانند بادی تند که به سرعت در حال حرکت است.
غم افزائی، چو عیش تنگ حالان
کژ اندیشی، چو عقل خردسالان
هوش مصنوعی: غم و اندوه، شبیه تفریح و شادی کسانی است که در تنگنا به سر می‌برند. و اندیشه نادرست، مانند عقل ناپخته و کودکان است.
درازش سبلتی پیچیده بر گوش
ز سبلت کرده خود را حلقه در گوش
هوش مصنوعی: در این متن، به زنی اشاره شده است که موهایش به شکل زیبایی در گوشش پیچیده و خودش را با یک حلقه زینت بخشیده است. این تصویر نشان‌دهنده زیبایی و جذابیت اوست که به زیبایی خود اهمیت می‌دهد.
سبک زان صف سرهنگان برون جست
تو گوئی خواهد از وی موج خون جست
هوش مصنوعی: سبک آن دسته از فرماندهان با شتاب از صف خارج شدند، گویی که خودشان هم از وی موج‌های خونی خواهند پاشید.
ز راه مهر دامن در کشیده
به خونریز آستینها بر کشیده
هوش مصنوعی: از مسیر عشق، دامن خود را به خون آغشته کرده و آستین‌های خود را بالا زده است.
ز فرماینده، تیغ گوهرین جست
کشید و کرد دامان قبا چست
هوش مصنوعی: از فرمانده، شمشیر گرانبها را بیرون کشید و دامن لباسش را به آرامی جمع کرد.
برآمد گرد آن سرو گرامی
که از سر سبزی خود بود نامی
هوش مصنوعی: در این بیت به درخت سروی اشاره دارد که به خاطر سرسبزی و زیبایی‌اش شهرت یافته است. برآمدن گرد آن، به معنای جمع شدن و دور هم آمدن مردم یا موجوداتی است که به خاطر جذابیت این سرو به دور آن می‌نشینند. سروی که با زیبایی و شادابی‌اش دل‌ها را به خود جلب کرده است.
شهادت خاست از خضر اندران کاخ
چو تسبیح درخت از سبزی شاخ
هوش مصنوعی: در آن کاخ، گواهی و شهادت به وجود آمد، مانند تسبیحی که از شاخسار درخت به واسطه‌ی سبز بودنش آویزان است.
از آن بانگ شهادت کامد از شاه
شهادت گوئی شد مهر و هم ماه
هوش مصنوعی: صدای شهادت از جانب شاه شهادت به گوش می‌رسد، مانند طلوع مهر و ماه.
سپر می‌کرد خورشید از تن خویش
ولی تقدیر یکسو کردش از پیش
هوش مصنوعی: خورشید سعی می‌کرد با نور خود از خود محافظت کند، اما سرنوشت او را به سمتی دیگر هدایت کرد.
کند تیغ قضا چون قطع امید
نه مه داند سپر کردن نه خورشید
هوش مصنوعی: اگر قدر و سرنوشت امیدها را قطع کند، نه ماه می‌داند چگونه از خود دفاع کند و نه خورشید.
به یک ضربت که آن نامهربان کرد
سر شه در کنارش میهمان کرد
هوش مصنوعی: با یک ضربه، آن بی‌رحم سر شاه را به زمین انداخت و در کنار آن، مهمان کردنش را جشن گرفت.
قضا کامد ز بهرش ز آسمان زیر
قلم چون رانده بودش، راند شمشیر
هوش مصنوعی: سرنوشت به خاطر تو از آسمان پایین آمد و چون شمشیر به طور قهری از قلم راند شد.
ز خون او چو رنگین کرد جا را
هم از خونش نوشت این ماجرا را
هوش مصنوعی: به دلیل خون او، مکان را رنگین کرد و همین خونش داستان این واقعه را نوشت.
چو از تیغ آن سر والا، قلم شد
خط مشکین او خونین رقم شد
هوش مصنوعی: وقتی که سر آن شخص بزرگ با تیغ برید، خط زیبای او به رنگ مشکی، به خون آغشته شد.
چو گرد رویش از خون سیل در گشت
گل لعل وی از خون لعل تر گشت
هوش مصنوعی: به هنگامی که گرد و غبار خون، فضای دور او را پر کرد، گل لعل (قرمز) به وجود آمد و او با این وضعیت، از خون لعل (قرمز) بیشتر درخشان‌تر شد.
ز گردن موج خون کش پیش می‌رفت
دون سوی نگار خوش می‌رفت
هوش مصنوعی: موج خون از گردن به جلو حرکت می‌کند و به سمت معشوق زیبا می‌رود.
«دول رانی» که با فرخندگی بود
دوید این خون و با آن خون درآمیخت
هوش مصنوعی: «دول رانی» که خوشحالی و شادی را به ارمغان آورده بود، این خون و آن خون را با هم ترکیب کرد و به حرکت درآمد.
«دول رانی» که با فرخندگی بود
خضر خان را زلال زندگی بود
هوش مصنوعی: دولتی که پادشاهی آن با شادی و خوشحالی همراه بود، به خضر خان زندگی پاک و بی‌نقصی بخشیده بود.
چو خضر چرخ، با او در کمین گشت
همان آب حیاتش تیغ کین گشت
هوش مصنوعی: مانند خضر که همیشه در کمین است، چرخ و زمان نیز با او در کمین هستند و به همین دلیل آب حیات او به سلاحی برای کینه تبدیل شده است.
چو دیدم اندرین شیشه به تمیز
بسی هست آب حیوان خضر کش تیز
هوش مصنوعی: وقتی در این شیشه نگاه کردم، دیدم آب حیات زیادی به طور خالص وجود دارد که برای کسانی که در جستجوی زندگی جاودانه هستند، مناسب است.
بر آمد جان عاشق خون فشانان
ولی می‌گشت گرداگرد جانان
هوش مصنوعی: روح عاشق به شدت در حال تپیدن و ناله کردن است، اما همچنان دور و بر معشوق می‌چرخد.
گلی کز وی چکید از قطره‌ای خوی
فشاندی، خون خود، صد بنده به روی
هوش مصنوعی: اگر گلی که از آن قطره‌ای چکید، خون خود را فدای تو کند، صد نفر از بندگان را به خاطر تو به جان می‌خرد.
تنی کاسیب گل بودی دریغش
فلک، بین تا چسان زو زخم تیغش
هوش مصنوعی: بدنی که گلی بود و صفای روحش از بین رفته، افسوس بر آن، ببین چگونه آسمان او را زخمی کرده است.
زهی خونابهٔ مردم که گردون
ز شیرش پرورد، آنگه خورد خون
هوش مصنوعی: ننگ بر آن آبادی که مردمش از شیری نیرومند و دلاور پرورش یافته‌اند، اما در نهایت از خون خودشان تغذیه می‌کنند.
نگر تا چند گردد دور افلاک،
که یک نوباوه بیرون آرد از خاک؟
هوش مصنوعی: ببین تا چه مدت زمان دور و بر زمین و آسمان خواهد گشت، که یک نوزاد از دل زمین به زندگی بیاید؟
چو گشت این سرو بن، در زیور و زیب
بخاک اندازدش، باز از یک آسیب!
هوش مصنوعی: زمانی که این درخت سرو، با زیبایی و زینت خود به زمین می‌افتد، باز هم از یک آسیب و ضرر رنج می‌برد.
چه باشد خضر خان، بل صدخضر نیز
ازین خضرای رنگین گشت ناچیز
هوش مصنوعی: خضر خان چه اهمیتی دارد، حتی صد خضر هم در برابر این خضرای رنگین بی‌ارزش شده است.
بس آن به کادمی در جان سپردن
بقای خضر یابد بعد مردن
هوش مصنوعی: هرچقدر که انسان در زندگی خود تلاش کند و با اراده زندگی کند، همچنان که خضر، شخصیت جاودان و همیشگی است، پس از مرگ نیز به بقاء و جاودانگی می‌رسد.
چو خون خضر خان در خاک در شد
ز خونش هر گیا خضری دگر شد
هوش مصنوعی: زمانی که خون خضر خان به زمین ریخت، هر گیاهی که از آن خاک رویید، به رنگ سبز و زندگی جدیدی دست یافت.
بگرد بار خود می‌گشت جانش
همی گفت این حکایت از زبانش
هوش مصنوعی: او به دنبال پیدا کردن بار خود می‌گردید و در دل خود داستانی را روایت می‌کرد که از زبانش بیرون می‌آمد.
که ای جان من و آشوب جانم
که در کار تو شد جان و جهانم
هوش مصنوعی: ای محبوب من، آشفته‌ام از عشق تو، زیرا وجود و اعتبارم تنها به خاطر توست.
چون من بهرت، ز جان کردم جدائی
مبری ز آشنایان، اشنائی
هوش مصنوعی: وقتی که من از تو جدا شدم، دیگر از آشنایان و دوستان بی‌نیاز شدم.
بهر جائی که خون راند این تن پاک
گیاه مهر، خواهد رستن از خاک
هوش مصنوعی: هر جا که خون این بدن پاک جاری شود، گیاه مهر و محبت از خاک آنجا خواهد رویید.
ز خون و خاکم این رنگین گیاجوی
از آن گوگرد سرخ این کیمیا جوی
هوش مصنوعی: از خون و خاک من این گل‌های رنگارنگ می‌روید، و این به خاطر گوگرد سرخ است که از آن کیمیا می‌سازد.
نه مرگست این که آید به پایان
ولی مرگست دوری ز آشنایان
هوش مصنوعی: اینکه چیزی به پایان برسد، نشانه مرگ نیست. بلکه دور ماندن از دوستان و آشنایان است که واقعی‌ترین مرگ به شمار می‌آید.
جدائی‌های هر پیوندم از بند
نه چون درد جدائی شد ز پیوند
هوش مصنوعی: جدایی‌هایی که از هر پیوند به وجود می‌آید، به خاطر درد جدایی از آن پیوند نیست.
خضر خان، کاب حیوان بودر در جام،
درین دریای خون، گم شد سرانجام!
هوش مصنوعی: خضر خان، همانند یک موجود افسانه‌ای، در دنیای پرخطر و بی‌ثباتی همچون دریا، به یکدیگر ملحق شد و در نهایت در این دنیای پر خون و درد، گم و ناپدید شد.
غرض، چون خضر خورد آن شربت حور
همان می‌خورد «شادی خان» هم از دور
هوش مصنوعی: هدف این است که وقتی خضر آن نوشیدنی خاص را نوشید، شادی خان هم از دور همان را می‌نوشد.
«دول رانی» در آن خونابه سرگم
چو ماه چارده در جمع انجم
هوش مصنوعی: در آنجا که مملکت داری وجود دارد، به مانند ماه شب چهارده، در میان ستاره‌ها می‌درخشد.
ز زخم ماه نو، در هر کناره
به صد پاره رخی چون ماه پاره
هوش مصنوعی: از زخم ماه نو، در هر گوشه، به شکل‌های مختلف و زیبا، چهره‌ای مانند ماه دیده می‌شود.
ز زخمی کاندران رخساره می‌شد
دل خورشید، صد جا، پاره می‌شد
هوش مصنوعی: اگر زخم‌هایی بر چهره‌اش می‌افتاد، دل خورشید نیز در صد نقطه می‌شکست.
نه زان رخساره می‌شد پاره‌ای دور
که از مه دور می‌شد، پارهٔ نور
هوش مصنوعی: این بیت به زیبایی و نورانیت چهره‌ای اشاره دارد که وقتی دور می‌شود، همچنان حس روشنی و درخشش از آن ساطع می‌شود. به عبارت دیگر، حتی اگر آن چهره از دید دور شود، جذابیت و نور آن همچنان باقی می‌ماند.
صباحت هم بران رخسار گلگون
همی کرد از جراحت گریهٔ خون
هوش مصنوعی: صبوری و زیبایی صورت خونین با اشک‌های ریخته شده از درد و زخم، در چهره‌اش نمایان است.
ز چشم و رخ که خون بیرون همی‌رفت
بهر سو سیلهای خون همی رفت
هوش مصنوعی: از چشمان و چهره‌اش خون جاری بود و به هر سو مانند سیلابی از خون سرازیر می‌شد.
در آن موها که پیچ بیکران بود
دل خان جست و جانش همدران بود
هوش مصنوعی: در آن موهای بلندی که شگفت‌انگیز بود، دل خان به جست‌وجو پرداخت و جانش نیز هم‌راستا با آن بود.
ولی چون رفته را باز آمدن نیست
غم بیهوده جز رنج بدن نیست
هوش مصنوعی: اما وقتی چیزی رفته است، دیگر برنمی‌گردد؛ بنابراین غم خوردن بی‌فایده است و جز درد جسمی، چیزی به همراه ندارد.
چو حال اینست به کاز طبع ناساز
روم اندر سر گفتار خود باز
هوش مصنوعی: وقتی حال و هوای انسان چنین است و با ذوق من سازگاری ندارد، من به سراغ سخن خود می‌روم و آن را دوباره بازگو می‌کنم.
چو شد هنگام آن کان کشته‌ای چند
به زندان ابد مانند در بند
هوش مصنوعی: وقتی زمان آن فرا رسید که گروهی از افراد کشته شده‌اند، مانند کسانی که در زندان ابد گرفتار هستند.
شهیدان را ز مشهد گاه خون‌ریز
روان کردند سوی خوابگه تیز
هوش مصنوعی: شهیدان را از مکان خونین شهادت به آرامگاه و جایگاه خواب بردند.
به «جی مندر» که برجی زان حصار است
شهان را کاندران شاهان خوش خواب
هوش مصنوعی: به برج "جی مندر" که بخشی از آن دژ است، شاهان در آن‌جا به خواب‌های خوش می‌روند.
به سنگین حجرهٔ در فرجهٔ تنگ
نهان کردند شان چون لعل در سنگ
هوش مصنوعی: در اتاقی تنگ و سنگین، مانند جواهراتی که در سنگ پنهان شده‌اند، وجودشان را مخفی کرده‌اند.
چو پنهان گشت در سنگ آن گهرها
جدا شد مهرهٔ دولت ز سرها
هوش مصنوعی: وقتی که آن گوهرها در سنگ پنهان شدند، تاثیر و نعمت‌های زندگی از سرها جدا شد.
فرواندند ز آسیب زمانه
فراموش اندران فرموش خانه
هوش مصنوعی: آسیب‌های زمانه باعث شده که آنهایی که در گذشته یاد و خاطره‌شان فراموش شده، دوباره به یاد نیایند و در ذهن مردم نمانند.
فراوان یاد دارد، چرخ بد خوی
فرامش گشتگان، زینسان، بهر کوی
هوش مصنوعی: چرخ زمان به یاد آوردن گناهان و خطاهای کسانی که به فراموشی سپرده شده‌اند، برای این است که انسان‌ها در راه نیکی و درست‌کاری حرکت کنند و از اشتباهات گذشته درس بگیرند.
خردمندی که بندد در جهان دل
دل از نام خردمندیش بگسل
هوش مصنوعی: آدم باهوش و دانا، اگر دلش را به دنیا ببندد، به خاطر نام و اعتبار دانایی‌اش، باید از آن دل‌بستگی آزاد شود.
بد و نیک ار نمی‌دانی ز هر باب
تو هم زین نامه عبرت گیر و دریاب
هوش مصنوعی: اگر نمی‌دانی که خوب و بد چیست، از این داستان عبرت بگیر و موضوع را درک کن.
به عشق آویز وزان سرمایه جو بهر
که فارغ گردی از نیک و بد دهر
هوش مصنوعی: به عشق دست یاز و سرمایه‌ات را برای کسی خرج کن، زیرا زمانی که از خوبی‌ها و بدی‌های دنیا بی‌خبر باشی، راحت‌تری.
وگر در عشق‌بازی ره ندانی
در آموزی گر این افسانه خوانی
هوش مصنوعی: اگر در عشق بازی نمی‌دانی چطور راه بروی، باید یاد بگیری. اگر این داستان را بخوانی، می‌توانی چیزهایی بیاموزی.
که در هر بیت او پوشیده کاریست
ز خون عاشقان نقش و نگاریست
هوش مصنوعی: در هر شعری، نشانه‌ای از عشق و دلتنگی وجود دارد که به زیبایی و عمق احساسات عاشقان اشاره می‌کند.