گنجور

شمارهٔ ۷۷ - گرم شدن چشم «دول رانی» در روی شمس الحق و الدین خضر خان و از تاب مهر، آب در چشمش گشتن، و مهربان گشتن آن چشمهٔ مهر، بران نیلوفر هندی، و چون شعاع خورشید، از صفر ابر زمین افتادن

چه خوش باشد در آغاز جوانی
دو بیدل را بهم سودای جانی
خضر خان و دول رانی درین کار
دو دل بودند یکدیگر گرفتار
کنون حرفی که من خواندم درین لوح
چنین بخشد به دلها راحت و روح
که چون آمد دولرانی به درگاه
بشارت یافت از بخت نکوخواه
به رسم بندگی بر پای می بود
به فرش خاص جبهت سای می بود
به فرخ روزی اندر خلوت قصر
خضر خان را بخواند اسکندر عصر
اشارت کرد بانوی جهان را
که بیرون افگند راز نهان را
خلف را از خلیفه گوید این راز
که گشت بخت و دولت کار پرداز
دولرانی خجسته دختر کرن
که نارد چرخ چون آمد مه به صد قرن
شد است از بهر تزویجت مهیا
که گردد خانه زان ماهت ثریا
چو خان را آمد این دیباچه در گوش
ز شرم شاه بانو ماند خاموش
در آن شرمندگی ز ایوان برون رفت
ولیکن مهرش اندر جان درون رفت
در آن دم بود خان ده ساله راست
که این هنگامه شادیش برخاست
دول رانی به قدر هشت ساله
دو هفته ماه را بسته کلاله
همه دندانش مست شیر بدر است
از آن مستی همی افتاد می‌خواست
برادر داشت در هر وصف شایان
چراغ افروز گوهرهای رایان
به صورت اندکی با خان کشور
مشابه بود همچون روی با رز
ز هجران برادر در نهانش
غمی می‌زاد هر دم توامانش
چو دیدی روی خان چیزی از انسان
از آن رو نقش خانش بود در جان
چنان بی سلخ ماهی را ته پوست
به مهر آن برادر داشتی دوست
نمی‌دانست چون او نیک و بد را
گمان بردی برادر جفت خود را
ولیکن بود خان اعظم آگاه
که از نه طاق جفت اوست آن ماه
بدین خوش بود آن باز شکاری
که زان اوست کبک مرغزاری
برینسان مهر آن هر دو دل افروز
چو ماه نو همی افزود هر روز
به بازی بودشان عشقی که یک دم
نبودندی جدا در بازی از هم
نبد چون عشق در بازی مجازی
شد آن بازی در آخر عشق بازی
چو طفلانی که با هم لعب سازند
بهم گه طاق و گاهی جفت بازند
نهانی باختندی آن دو مشتاق
ز طاق ابروان هم جفت و هم طاق
به یکجا خوردشان بودی جدا خواب
نخوردنی دمی بی یکدگر آب
چنین تا هشت ساله دختر رای
نهاد از دور گردون بر نهم پای
خضر خان چون به سرسبزی چنان گشت
که خواهد عالمی را سایبان گشت
بباید کرد نخلی هم نشینش
که برخوردار گردد میوه چینش
پس آنگه عزم شد سلطان دین را
هم آن معصومهٔ پرهٔ‌نشین را
که چون خان خضر خان «الپخان» است
که زیب چهرهٔ دولت بدان است
به درج عصمتش دریست مستور
که چون خورشید نتوان دیدش از نور
کنندش با هزاران ارجمندی
به عقد ان زمرد عقد بندی
چو این اندیشه محکم گشت شه را
نوید خواستگاری داده مه را
بسوی «الپخان» فرمان فرستاد
از آن اندیشهٔ خیرش خبر داد
الپخان کان بلندی یافت از بخت
بزیرفت آن مبارک مژده از تخت
مهیا کرد با صد زینت و زین
ز بهر چشم ملک آن قره العین
شدند اهل حرم زین نکته آگاه
درون رفتند پیش بانوی شاه
به رسم بندگی و نیک خواهی
نمودند اندران در گاه شاهی
که دخت الپخان چون شد مقرر
که گردد هم‌نشین با خان کشور
نه او بیگانه شد از دور پیوند
که او هم شاه بانو راست فرزند
خضر خان کز بهار زندگانی
بهر سو میزند شاخ جوانی
نباید کان گلی کش بار گردد
ز خار غیرتش افگار گرد
از آن گاهی که دخت «کرن» گجرات
حوالت کرد شاهنشه بدان ذات
به گوش او که این گفتار در شد
تو گوئی در تنش جان دگر شد
برند از هم دو پیکر آشنائی
میسر نیست ایشان را جدائی
صواب آن شد که دو لولوی هم درج
شود هر یک چراغی در دگر برج
خوش آمد این سخن بانوی شه را
دو منزل شد معین هر دو مه را
بجای شه شد و جای دگر دوست
دو جان یک جا و فارغ پوست از پوست
همین شد رسم دوران ستم ساز
که نتواند دو کس را دید دمساز
کجا برج از دو کوکب کرد معمور
که باز از یکدگر نفگندشان دور
کجا دو مرغ را خانه بهم ساخت
که باز اندر میان سنگی نینداخت
غرض هر یک به خلوت جائی خود رفت
به پای دیگران نز پای خود رفت
پس از یک هفته آن ماه دو هفته
به خدمت آمدی از تاب رفته
خضرخان کردی از دورش نگاهی
برآوردی ز دل دزدیده آهی
دول رانی هم از دنبالهٔ چشم
بدیدی و فگندی شعله در پشم
خضرخان راست کردی موزه از پیش
چنین کردی سلام دلبر خویش
سمنبر خدمت دیگر گرفتی
گل افگندی به خاک و بر گرفتی
جسدها دور و جانها یکدگر یار
زبان‌ها گنگ و ابروها به گفتار
به پرسش، هر نظر زین سو بیانی
به پاسخ، هر مژه زان سو زبانی
به مهر این در درون او جگر وش
به ناز آواز درون این جگر کش
درون یکدگر در رفته پنهان
نه قالب در میان گنجیده نی جان
چو رفتندی دگر در خلوت آباد
شدندی با خیال یکدگر شاد
میان آن دو سر و پای در گل
پرستاران بسی بودند یک دل
غرض آن محرمان در شام و شبگیر
شده جاسوس چشم فتنه چون تیر
درون سو، راز جانها داشتندی
برون، پاس زبانها داشتندی
به غمها مونس دو یار جانی
که بی مونس مبادا زندگانی
غرض القصه چون بانوی آفاق
به پرده بیخت راز آن دو مشتاق
اشارت کرد تا خاصان درگاه
برند آن ماه را ز آن جا شبانگاه
به «قصر لعل» دارندش نهانی
چنان که اندر خزینه لعل کانی
ز من بشنو که خوی آسمان چیست
به کاری کاسمان می‌گردد آن چیست
ز بهر آنست این گردنده پر کار
که یاری را جدا گرداند از یار
کجا با هم دو تن را داد پیوند
که از هم بازشان دوری نیفگند
چو حال اینست آن به کادمی زاد
دمی باشد بروی دوستان شاد
دهد از روی یاران دیده را نور
زمانی نبود از هم صحبتان دور
چو خواهد عاقبت بودن جدائی
غنیمت داشت باید آشنائی

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چه خوش باشد در آغاز جوانی
دو بیدل را بهم سودای جانی
هوش مصنوعی: در آغاز جوانی، چه خوب است که دو دل‌باخته به یکدیگر عشق ورزند.
خضر خان و دول رانی درین کار
دو دل بودند یکدیگر گرفتار
هوش مصنوعی: در این داستان، خضر و دول رانی در این موضوع دچار تردید و سردرگمی بودند و نتوانسته بودند به توافقی برسند، هر کدام در دام افکار و احساسات خود گرفتار شده بودند.
کنون حرفی که من خواندم درین لوح
چنین بخشد به دلها راحت و روح
هوش مصنوعی: اکنون کلامی که من در این لوح نوشتم، برای دل‌ها آرامش و جان بخشیده است.
که چون آمد دولرانی به درگاه
بشارت یافت از بخت نکوخواه
هوش مصنوعی: وقتی که فرشتگان خوشبختی به درگاه خداوند آمدند، نشانه‌ای از خوشحالی و سعادت نصیبش شد.
به رسم بندگی بر پای می بود
به فرش خاص جبهت سای می بود
هوش مصنوعی: در نشانه‌ای از بندگی، بر روی زمین نشسته و احترام می‌گذارد و با عزت خاصی در برابر او حاضر می‌شود.
به فرخ روزی اندر خلوت قصر
خضر خان را بخواند اسکندر عصر
هوش مصنوعی: اسکندر در روز خوشی، خضر خان را به دیدار در محفل خصوصی خود دعوت کرد.
اشارت کرد بانوی جهان را
که بیرون افگند راز نهان را
هوش مصنوعی: بانوی جهان به کسی اشاره می‌کند که راز پنهانی را فاش کند و از دل بیرون آورد.
خلف را از خلیفه گوید این راز
که گشت بخت و دولت کار پرداز
هوش مصنوعی: کسی که جانشینِ دیگری شده، از او می‌شنود که چگونه بخت و سرنوشت به نفع او عمل کرده و موفقیت‌ها را به ارمغان آورده است.
دولرانی خجسته دختر کرن
که نارد چرخ چون آمد مه به صد قرن
هوش مصنوعی: دختری خوشبخت و زیبا به دنیا آمده است که به مانند ماه روشن و دل‌انگیز، در آسمان درخشیده و شگفتی‌ها را به ارمغان می‌آورد.
شد است از بهر تزویجت مهیا
که گردد خانه زان ماهت ثریا
هوش مصنوعی: به خاطر ازدواج تو آماده شده است تا خانه‌ات به زیبایی ماهت روشن شود.
چو خان را آمد این دیباچه در گوش
ز شرم شاه بانو ماند خاموش
هوش مصنوعی: وقتی این نوشته به گوش خان رسید، به قدری از شرم ماند که شاه بانو سکوت کرد.
در آن شرمندگی ز ایوان برون رفت
ولیکن مهرش اندر جان درون رفت
هوش مصنوعی: در آن لحظه که شرم و حیا باعث شد از ایوان خارج شود، ولی محبتش به قلب من نفوذ کرد و در درون جانم ماندگار شد.
در آن دم بود خان ده ساله راست
که این هنگامه شادیش برخاست
هوش مصنوعی: در آن لحظه، خان ده ساله به درستی و یقین ایستاده بود که این شادی و خوشحالی برپا شد.
دول رانی به قدر هشت ساله
دو هفته ماه را بسته کلاله
هوش مصنوعی: دولت و خوشبختی به اندازه‌ی هشت سال و دو هفته به او روی آورده است، مانند پیراهنی که به گردن بسته شده باشد.
همه دندانش مست شیر بدر است
از آن مستی همی افتاد می‌خواست
هوش مصنوعی: همه دندان‌های او از شدت مستی مانند دندان‌های شیر برجسته و تیز به نظر می‌رسند و این حالت مستی او باعث می‌شود که همواره در تلاش برای به دست آوردن چیزی باشد.
برادر داشت در هر وصف شایان
چراغ افروز گوهرهای رایان
هوش مصنوعی: برادری داشت که در هر صفت و ویژگی ممتاز بود و مانند چراغی می‌درخشید و دانش و ارزش‌های گرانبهای خود را نمایان می‌کرد.
به صورت اندکی با خان کشور
مشابه بود همچون روی با رز
هوش مصنوعی: به طور جزئی، چهره‌ی او به چهره‌ی خان کشور شباهت داشت، مانند زیبایی گل رز.
ز هجران برادر در نهانش
غمی می‌زاد هر دم توامانش
هوش مصنوعی: به خاطر دوری برادر، در دلش هر لحظه غمی تازه به وجود می‌آمد و این غم همیشه همراهش بود.
چو دیدی روی خان چیزی از انسان
از آن رو نقش خانش بود در جان
هوش مصنوعی: وقتی که چهره‌ی کسی را دیدی، بدان که آنچه از انسانیت در اوست، به خاطر تأثیرات محیط و شرایط زندگی‌اش بر روحش شکل گرفته است.
چنان بی سلخ ماهی را ته پوست
به مهر آن برادر داشتی دوست
هوش مصنوعی: دوستی تو با برادرت آنقدر عمیق و صمیمی بود که حتی در خارج از خودت هم می‌توانستی این احساس را نشان بدهی، مانند ماهی که در پوست خود غرق شده است و رنگی از محبت به خود گرفته.
نمی‌دانست چون او نیک و بد را
گمان بردی برادر جفت خود را
هوش مصنوعی: برادر، تو نمی‌دانستی که مانند او نمی‌توان نیک و بد را تشخیص داد.
ولیکن بود خان اعظم آگاه
که از نه طاق جفت اوست آن ماه
هوش مصنوعی: اما خان بزرگ آگاه است که آن ماه از نه طاق جفت اوست.
بدین خوش بود آن باز شکاری
که زان اوست کبک مرغزاری
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که پرنده شکاری که به عنوان مثال از شکار کبک در دشت لذت می‌برد، به خاطر توانایی و ویژگی‌های خاص خود، خوشحال و راضی است. به عبارتی، این پرنده به خاطر کارکرد و طبیعت خود به خوبی عمل می‌کند و از این بابت خرسند است.
برینسان مهر آن هر دو دل افروز
چو ماه نو همی افزود هر روز
هوش مصنوعی: در اینجا به تصویر کشیده شده که عشق و محبت دو دل را روشن و شاداب می‌کند، مانند crescent moon که هر روز به تدریج افزایش می‌یابد و به زیبایی‌اش افزوده می‌شود.
به بازی بودشان عشقی که یک دم
نبودندی جدا در بازی از هم
هوش مصنوعی: عشقی که بین آنها بود، مانند یک بازی است که هرگز لحظه‌ای از هم جدا نمی‌شدند.
نبد چون عشق در بازی مجازی
شد آن بازی در آخر عشق بازی
هوش مصنوعی: وقتی عشق در یک بازی خیالی و مجازی قرار می‌گیرد، در نهایت همان عشق به شکل یک بازی واقعی و جدی در می‌آید.
چو طفلانی که با هم لعب سازند
بهم گه طاق و گاهی جفت بازند
هوش مصنوعی: مانند کودکانی که با یکدیگر بازی می‌کنند، گاهی به صورت نابرابر و گاهی به صورت برابر با هم سرگرم می‌شوند.
نهانی باختندی آن دو مشتاق
ز طاق ابروان هم جفت و هم طاق
هوش مصنوعی: دو عاشق پنهانی به عشق یکدیگر، تحت تاثیر زیبایی و جذابیت ابروهای یکدیگر قرار گرفته‌اند و در این جذابیت، همسان و هم‌راستا شده‌اند.
به یکجا خوردشان بودی جدا خواب
نخوردنی دمی بی یکدگر آب
هوش مصنوعی: در یک مکان به هم نزدیک بودند، اما خوابشان نمی‌برد و لحظه‌ای بدون یکدیگر آب نمی‌خوردند.
چنین تا هشت ساله دختر رای
نهاد از دور گردون بر نهم پای
هوش مصنوعی: دختر هشت ساله‌ای که از دوری آسمان و ستاره‌ها به نظر می‌رسد، قدم‌هایش را به دقت برمی‌دارد و بر زمین جای می‌گذارد.
خضر خان چون به سرسبزی چنان گشت
که خواهد عالمی را سایبان گشت
هوش مصنوعی: خضر خان به اندازه‌ای به سرسبزی و زیبایی رسید که خواست تا سایبان آرامش و پناه برای جهانیان شود.
بباید کرد نخلی هم نشینش
که برخوردار گردد میوه چینش
هوش مصنوعی: برای این که میوه‌چین از درخت خرما بهره‌مند شود، باید یک درخت خرما در کنار او باشد.
پس آنگه عزم شد سلطان دین را
هم آن معصومهٔ پرهٔ‌نشین را
هوش مصنوعی: پس از آن تصمیم گرفت که به ملکه و شخصیت معصومه که در مکان مقدسی زندگی می‌کند، توجه کند.
که چون خان خضر خان «الپخان» است
که زیب چهرهٔ دولت بدان است
هوش مصنوعی: خان خضر، که به نام الپخان نیز معروف است، کسی است که زیبایی و جذابیت چهرهٔ او نشانه‌ای از بزرگی و موفقیت سلطنت اوست.
به درج عصمتش دریست مستور
که چون خورشید نتوان دیدش از نور
هوش مصنوعی: در این بیت به این موضوع اشاره شده است که مقام و شخصیت پاک و معصوم فردی به قدری بالا و درخشان است که مانند خورشید نمی‌توان آن را به طور مستقیم مشاهده کرد؛ بلکه این عظمت و نور او به گونه‌ای است که از دور قابل درک است، اما نزدیک شدن به آن ممکن نیست.
کنندش با هزاران ارجمندی
به عقد ان زمرد عقد بندی
هوش مصنوعی: آنها با شکوه و بزرگی بسیار، او را به عقد آن زمرد در می‌آورند.
چو این اندیشه محکم گشت شه را
نوید خواستگاری داده مه را
هوش مصنوعی: وقتی این تفکر در ذهن او قوی شد، پادشاه به ماه نوید پیشنهاد ازدواج داد.
بسوی «الپخان» فرمان فرستاد
از آن اندیشهٔ خیرش خبر داد
هوش مصنوعی: به سمت «الپخان» پیام فرستاد و از فکر نیکش او را آگاه ساخت.
الپخان کان بلندی یافت از بخت
بزیرفت آن مبارک مژده از تخت
هوش مصنوعی: الپ خان به واسطه‌ی خوش شانسی خود، به مقام و جایگاه بلندی دست یافت و خبر خوشی را از تخت سلطنت دریافت کرد.
مهیا کرد با صد زینت و زین
ز بهر چشم ملک آن قره العین
هوش مصنوعی: با زینت‌های فراوان و زیبایی‌های زیادی، آن معشوق با چشمان جذابش را برای نگاه کردن به ملک آماده کرده است.
شدند اهل حرم زین نکته آگاه
درون رفتند پیش بانوی شاه
هوش مصنوعی: اهل حرم از این موضوع مطلع شدند و به درون رفتند تا پیش از بانوی بزرگ حضور یابند.
به رسم بندگی و نیک خواهی
نمودند اندران در گاه شاهی
هوش مصنوعی: در مراسم خدمتگزاری و محبت، آن‌ها در دربار شاهی عمل کردند.
که دخت الپخان چون شد مقرر
که گردد هم‌نشین با خان کشور
هوش مصنوعی: وقتی دختر الپخان تصمیم می‌گیرد که با خان کشور هم‌نشین شود و در کنار او زندگی کند.
نه او بیگانه شد از دور پیوند
که او هم شاه بانو راست فرزند
هوش مصنوعی: او از پیوند و ارتباط دور نشده است، زیرا او نیز فرزند یک شاه و بانو است.
خضر خان کز بهار زندگانی
بهر سو میزند شاخ جوانی
هوش مصنوعی: خضر خان که نماد زندگی و جوانی است، در هر گوشه‌ای از زندگی درخت جوانی را پرورش می‌دهد و به آن رونق می‌بخشد.
نباید کان گلی کش بار گردد
ز خار غیرتش افگار گرد
هوش مصنوعی: انسان نباید اجازه دهد که مشکلات و موانع دیگران او را در رسیدن به آرزوها و اهدافش شکست‌خورده کند. در واقع، باید بر سختی‌ها غلبه کرده و بر روی اهدافت متمرکز بماند.
از آن گاهی که دخت «کرن» گجرات
حوالت کرد شاهنشه بدان ذات
هوش مصنوعی: از زمانی که دختر کرن از گجرات به شاهنشاه پیام فرستاد، او به ذات و شخصیت خود توجه کرد.
به گوش او که این گفتار در شد
تو گوئی در تنش جان دگر شد
هوش مصنوعی: وقتی این حرف به گوش او رسید، انگار که در وجودش روح تازه‌ای دمیده شد.
برند از هم دو پیکر آشنائی
میسر نیست ایشان را جدائی
هوش مصنوعی: دو دیدارکننده نمی‌توانند از هم جدا شوند، چرا که شناخت و نزدیکی بین آن‌ها سبب پیوندی عمیق شده است.
صواب آن شد که دو لولوی هم درج
شود هر یک چراغی در دگر برج
هوش مصنوعی: در اینجا به این نکته اشاره شده است که بهتر است دو شخصیت یا دو برنامه‌، هر یک به نوعی در خدمت دیگری باشند و نور و روشنی را به یکدیگر ببخشند. یعنی ارتباط و همکاری بین آن‌ها می‌تواند موجب روشنایی و خیر باشد.
خوش آمد این سخن بانوی شه را
دو منزل شد معین هر دو مه را
هوش مصنوعی: این سخن از خوشامدگویی به بانوی بزرگ و محترم است. در واقع، این گفته نشانگر آن است که هر دو مقام و منزلت آن بانوی محترم مشخص و معین شده است.
بجای شه شد و جای دگر دوست
دو جان یک جا و فارغ پوست از پوست
هوش مصنوعی: به جای پادشاه، دوستی دیگر در یک مکان قرار گرفته است، برغم این که دو جان در یک بدن هستند و بی‌خیال از جدایی از یکدیگر زندگی می‌کنند.
همین شد رسم دوران ستم ساز
که نتواند دو کس را دید دمساز
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که در زمانه‌ای که ظلم و ستم بر مردم حاکم است، نمی‌توان افراد را پیدا کرد که با یکدیگر هم‌فکر و هم‌درد باشند. در واقع، این وضعیت نشان‌دهنده‌ی تنهایی و دوری انسان‌ها از یکدیگر در شرایط سخت اجتماعی است.
کجا برج از دو کوکب کرد معمور
که باز از یکدگر نفگندشان دور
هوش مصنوعی: کجا محلی وجود دارد که دو ستاره با هم زندگی کنند و هیچ وقت از یکدیگر دور نشوند؟
کجا دو مرغ را خانه بهم ساخت
که باز اندر میان سنگی نینداخت
هوش مصنوعی: کجا دو پرنده می‌توانند در کنار هم لانه‌ای درست کنند که در بین آنها سنگی نیفتد؟
غرض هر یک به خلوت جائی خود رفت
به پای دیگران نز پای خود رفت
هوش مصنوعی: هر کسی به خواسته‌اش در مکانی خلوت رفت و توجهی به دیگران نکرد و فقط به فکر خود بود.
پس از یک هفته آن ماه دو هفته
به خدمت آمدی از تاب رفته
هوش مصنوعی: پس از یک هفته، آن دختری که به زیبایی ماه بود، به مدت دو هفته برای خدمت به ما آمد، اما از شدت گرما و تابش آفتاب کمی رنگش پریده بود.
خضرخان کردی از دورش نگاهی
برآوردی ز دل دزدیده آهی
هوش مصنوعی: خضرخان کردی از دور نگاهی به او انداخت و از دلش آهی خارج شد.
دول رانی هم از دنبالهٔ چشم
بدیدی و فگندی شعله در پشم
هوش مصنوعی: اگر کسی به تو بدی کند، مثل این است که تو به او نگاه کرده و او را مورد انتقاد قرار داده‌ای. این نگاهی که به او داری، می‌تواند باعث ایجاد ناراحتی و آتش سوزی در زندگی‌اش شود؛ مانند شعله‌ای که در پشم وجود دارد و می‌تواند همه چیز را بسوزاند.
خضرخان راست کردی موزه از پیش
چنین کردی سلام دلبر خویش
هوش مصنوعی: خضرخان، با ناز و زیوری که به خود زده‌ای، از ابتدا اینگونه به دلبر خود سلام می‌کنی.
سمنبر خدمت دیگر گرفتی
گل افگندی به خاک و بر گرفتی
هوش مصنوعی: تو به مقام دیگری رسیدی و دیگر نیازی به خدمت به گل نیست، چرا که آن را بر خاک افکندی و از آن جدا شدی.
جسدها دور و جانها یکدگر یار
زبان‌ها گنگ و ابروها به گفتار
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به جدایی جسم‌ها و اتحاد روح‌ها است. انسان‌ها ممکن است در ظاهر جدا به نظر برسند، اما در باطن و روح یکدیگر را حمایت می‌کنند. همچنین، نشانه‌های ظاهری مانند زبان و ابروها نمی‌توانند به درستی احساسات و ارتباطات عمیق آن‌ها را بیان کنند.
به پرسش، هر نظر زین سو بیانی
به پاسخ، هر مژه زان سو زبانی
هوش مصنوعی: برای هر پرسش، از این طرف پاسخی وجود دارد و هر مژه‌ای از آن طرف، نیازی به بیان دارد.
به مهر این در درون او جگر وش
به ناز آواز درون این جگر کش
هوش مصنوعی: عشق و محبت در دل او جای دارد و ناز و زیبایی این دل را مانند آواز دلنشینی در آن می‌توان شنید.
درون یکدگر در رفته پنهان
نه قالب در میان گنجیده نی جان
هوش مصنوعی: درون یکدیگر پنهان شده‌اند، نه هر قالبی که در میان هم قرار گرفته بلکه جان‌ها و روح‌ها وجود دارند.
چو رفتندی دگر در خلوت آباد
شدندی با خیال یکدگر شاد
هوش مصنوعی: وقتی که آن‌ها به تنهایی و دور از دیگران می‌رفتند، در دل خود با خیالِ یکدیگر خوش و شاد می‌شدند.
میان آن دو سر و پای در گل
پرستاران بسی بودند یک دل
هوش مصنوعی: در میان آن دو، افرادی که به مراقبت از دیگران مشغول بودند، بسیار بودند و همه آن‌ها با یکدیگر هم‌دل و یک‌رنگ بودند.
غرض آن محرمان در شام و شبگیر
شده جاسوس چشم فتنه چون تیر
هوش مصنوعی: مقصود از این مخفی‌کاران در شام و شب، نگهبانانی هستند که در تاریکی و خاموشی، به زیر نظر گرفتن اوضاع مشغولند و چشمانشان به مانند تیر، سریع و تیز هستند و برای شناسایی هر نوع فتنه‌ای آماده‌اند.
درون سو، راز جانها داشتندی
برون، پاس زبانها داشتندی
هوش مصنوعی: در درون، اسرار روح‌ها را داشتند و در بیرون، از کلمات و زبان‌ها مراقبت می‌کردند.
به غمها مونس دو یار جانی
که بی مونس مبادا زندگانی
هوش مصنوعی: غم‌ها را با دو دوستِ جان‌بخش می‌توان تحمل کرد، اما زندگی بدون همدم و همراه قابل تحمل نیست.
غرض القصه چون بانوی آفاق
به پرده بیخت راز آن دو مشتاق
هوش مصنوعی: خلاصه داستان این است که وقتی بانوی آفاق راز دو عاشق را در پرده نگه داشت، قصه شروع می‌شود.
اشارت کرد تا خاصان درگاه
برند آن ماه را ز آن جا شبانگاه
هوش مصنوعی: با اشاره‌ای نشان داد که خواص درگاه او را به شب به آنجا ببرند.
به «قصر لعل» دارندش نهانی
چنان که اندر خزینه لعل کانی
هوش مصنوعی: او را به گونه‌ای پنهان نگه‌داشتند که انگار در خزانه‌ای از سنگ‌های قیمتی قرار دارد.
ز من بشنو که خوی آسمان چیست
به کاری کاسمان می‌گردد آن چیست
هوش مصنوعی: از من بشنو که ویژگی آسمان چگونه است، زیرا آنچه در آسمان انجام می‌شود چه معنایی دارد.
ز بهر آنست این گردنده پر کار
که یاری را جدا گرداند از یار
هوش مصنوعی: این گردش زمانه و حوادث آن، به خاطر این است که دوست و یار را از یکدیگر جدا می‌کند.
کجا با هم دو تن را داد پیوند
که از هم بازشان دوری نیفگند
هوش مصنوعی: کجا دو نفر را به هم پیوند داده‌اند که دوری نتواند آن‌ها را از هم جدا کند؟
چو حال اینست آن به کادمی زاد
دمی باشد بروی دوستان شاد
هوش مصنوعی: وقتی حال و روز چنین است، خوشی و شادی در کنار دوستان تنها برای لحظاتی زودگذر است.
دهد از روی یاران دیده را نور
زمانی نبود از هم صحبتان دور
هوش مصنوعی: از چهره دوستان نوری به چشمم می‌تابد، اما از زمانی که از هم‌صحبت‌هایم دور شدم، دیگر چنین نوری وجود ندارد.
چو خواهد عاقبت بودن جدائی
غنیمت داشت باید آشنائی
هوش مصنوعی: وقتی که در نهایت ناچار به جدایی هستیم، باید از فرصت آشنایی و ارتباطات خوب بهره ببریم.