شمارهٔ ۶۷۱
از دل غمگین هوای دلستانم چون رود
یا سر سودای آن سرو روانم چون رود
تا توانایی بدم، بار غمش بردم به جان
خود کنون عشقش ز جان ناتوانم چون رود
از دلم نیش جفایش گر رود، نبود عجب
لذت دشنام او هرگز ز جانم چون رود
غمزه قصاب او می ریزدم خون، شاکرم
جای شکرست، این شکایت بر زبانم چون رود
بعد مردن، گر شوم خاک و تنم گردد غبار
داغ مهر او ز مغز استخوانم چون رود
گر ز پا افتم دران کوی و رود تیغم به سر
زینقدر از دل غم آن دلستانم چون رود
قد یارم از نظر گه گه رود خسرو، ولی
نقش روی او ز چشم خونفشانم چون رود
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
از دل غمگین هوای دلستانم چون رود
یا سر سودای آن سرو روانم چون رود
هوش مصنوعی: از دل غمگینم برای محبوبم دلتنگی میکنم، مانند رودی که به سمت معشوق روان است.
تا توانایی بدم، بار غمش بردم به جان
خود کنون عشقش ز جان ناتوانم چون رود
هوش مصنوعی: تا جایی که توانستم، بار غم او را به جان خویش تحمل کردم، اما اکنون که عشقش به من فشار میآورد، دیگر از عهدهاش برنمیآیم.
از دلم نیش جفایش گر رود، نبود عجب
لذت دشنام او هرگز ز جانم چون رود
هوش مصنوعی: اگر نیش جفای او از دلم برود، تعجبی نیست. لذت دشنام او هرگز از جانم بیرون نمیرود.
غمزه قصاب او می ریزدم خون، شاکرم
جای شکرست، این شکایت بر زبانم چون رود
هوش مصنوعی: نگاه و لبخند او برایم همچون چاقویی است که خونم را میریزد، اما من سپاسگزارم، زیرا این موقعیت خود به نوعی شکرگزاری دارد و احساسات و شکایتم به راحتی بر زبانم جاری میشود.
بعد مردن، گر شوم خاک و تنم گردد غبار
داغ مهر او ز مغز استخوانم چون رود
هوش مصنوعی: بعد از مرگ، اگر به خاک تبدیل شوم و بدنم به گرد و غبار تبدیل شود، عشق او از مغز و استخوانم همچون رود جاری خواهد بود.
گر ز پا افتم دران کوی و رود تیغم به سر
زینقدر از دل غم آن دلستانم چون رود
هوش مصنوعی: اگر در آن کوی بیفتم و تیغی به سرم بگذارند، آنقدر از دل غم عاشق آن معشوقم میسوزم که مانند رود اشک بریزم.
قد یارم از نظر گه گه رود خسرو، ولی
نقش روی او ز چشم خونفشانم چون رود
هوش مصنوعی: چهره محبوب من گاهگاهی از نظر دور میشود، اما تصویری که از او در ذهن دارم آنقدر زنده و پررنگ است که مانند چشمی پر از اشک مانده، تاب دیدنش را ندارم.

امیرخسرو دهلوی