گنجور

شمارهٔ ۱۶۴۰

در سرم باز هوایی ست که گفتن نتوان
مهر خورشید لقایی ست که گفتن نتوان
غم بالاش مرا کشت، نمی یارم گفت
راستی را چه بلایی ست که گفتن نتوان
هر نفس دم چو نی از پرده عشاق زدن
کار بی برگ و نوایی ست که گفتن نتوان
تا بدیدم خم ابروی هلال آسایش
قدم انگشت نمایی ست که گفتن نتوان
مهربانی که ندارد سر سودای کسی
در سر بی سر و پایی ست که گفتن نتوان
خسروا، داد ازین می که به مهرش بکشم
کین می ناب ز جایی ست که گفتن نتوان

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

در سرم باز هوایی ست که گفتن نتوان
مهر خورشید لقایی ست که گفتن نتوان
هوش مصنوعی: در ذهنم دوباره حسی وجود دارد که نمی‌توانم درباره‌اش صحبت کنم، مثل گرمای خورشید که نمی‌توانم توصیفش کنم.
غم بالاش مرا کشت، نمی یارم گفت
راستی را چه بلایی ست که گفتن نتوان
هوش مصنوعی: غم و اندوهی که بر من سایه افکنده، مرا به شدت آزار می‌دهد. نمی‌توانم حقیقت را بیان کنم و نمی‌دانم چه مصیبتی بر من رفته که قادر به گفتن آن نیستم.
هر نفس دم چو نی از پرده عشاق زدن
کار بی برگ و نوایی ست که گفتن نتوان
هوش مصنوعی: هر لحظه، مانند نی، از دل عاشقان نغمه‌ای برمی‌خیزد که جز با سکوت و حس نمی‌توان آن را بیان کرد.
تا بدیدم خم ابروی هلال آسایش
قدم انگشت نمایی ست که گفتن نتوان
هوش مصنوعی: زمانی که خم ابروی ماه را دیدم، فهمیدم که آرامش و آسایش به چقدر زیبایی در دل این تصویر نهفته است؛ این زیبایی به قدری خاص است که نمی‌توان به درستی آن را توصیف کرد.
مهربانی که ندارد سر سودای کسی
در سر بی سر و پایی ست که گفتن نتوان
هوش مصنوعی: محبت و مهربانی که در دلش هیچ آرزویی برای کسی ندارد، شبیه به فردی است که در بی‌سر و پایش، احساسات و خواسته‌هایش را نمی‌تواند بیان کند.
خسروا، داد ازین می که به مهرش بکشم
کین می ناب ز جایی ست که گفتن نتوان
هوش مصنوعی: ای خسرو، چه بگویم از این شرابی که به خاطر عشقش می‌نوشم، چون این شراب خالص و ناب از جایی می‌آید که نمی‌توان درباره‌اش سخن گفت.