گنجور

شمارهٔ ۱۶۱۹

جانا همان و دل همان درد من شیدا همان
هر کس به سودای گلی، جان مرا سودا همان
در باغ هر کس از گلی مست و من شوریده را
دیده به سوی سرو و گل اندر دل شیدا همان
گویند کز بهر چرا چندین خوری غم، چون کنم
کآمد خوشی بخش همه، بخش من تنها همان
زاهد، به محرابم مخوان، صوفی، ز تسبیحم مگوی
ماییم گویی ذنبی محراب و درد ما همان
سویش به پای خود شدم، وز پای دیگر آمدم
این بار سر خواهم نهاد آن را که مست پا همان
جانا، چه گویم درد خود با تو که بهر جان من
تو دل همان داری و من آن لعبت خارا همان
دل پر ز سودای لبت، در سینه جانی خشک و بس
نرخ متاع از حد برون، درویش را کالا همان
گفتی وجودت خاک شد، آن خاک را جا بر درم
من زحمت خود می برم، ماند مگر بر جا همان
چندان بی جویی کشتنم کان غم که دارد هجر تو
خواهی شنیدن ناگهان امروز تا فردا همان
پندم دهند و نشنوم، خواهم که هم صبری کنم
چون تو به خاطر بگذری، دل باز خسرو را همان

اطلاعات

وزن: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

جانا همان و دل همان درد من شیدا همان
هر کس به سودای گلی، جان مرا سودا همان
هوش مصنوعی: عزیزم، تو همان درد دل من هستی. هر کسی در پی زیبایی و عشق، جان من هم در این خیال است.
در باغ هر کس از گلی مست و من شوریده را
دیده به سوی سرو و گل اندر دل شیدا همان
هوش مصنوعی: در باغ هر کس گل‌های زیبایی را می‌بیند و شاداب می‌شود، اما من که دیوانه‌ام، فقط به سمت سرو و گل‌هایی می‌روم که در دل عاشقانه‌ام وجود دارند.
گویند کز بهر چرا چندین خوری غم، چون کنم
کآمد خوشی بخش همه، بخش من تنها همان
هوش مصنوعی: می‌گویند چرا به خاطر چیزی این‌گونه ناراحت هستی، در حالی‌که خوشی‌ها به همه می‌رسد، اما خوشی من تنها همین است.
زاهد، به محرابم مخوان، صوفی، ز تسبیحم مگوی
ماییم گویی ذنبی محراب و درد ما همان
هوش مصنوعی: ای زاهد، مرا در جایش نماز نخوان و ای صوفی، از ذکر و تسبیح من نگو؛ چون گویی که ما گناهکاریم و درد ما همان است که در محراب است.
سویش به پای خود شدم، وز پای دیگر آمدم
این بار سر خواهم نهاد آن را که مست پا همان
هوش مصنوعی: به او نزدیک شدم و از طرف دیگری وارد شدم. این بار قصد دارم سرم را بر روی پای کسی بگذارم که مست و غرق در عشق است.
جانا، چه گویم درد خود با تو که بهر جان من
تو دل همان داری و من آن لعبت خارا همان
هوش مصنوعی: عزیزم، نمی‌دانم چطور درد و غصه‌ام را با تو در میان بگذارم، چرا که تو عشق و محبت را به من می‌دهی و من هم تنها به تو فکر می‌کنم.
دل پر ز سودای لبت، در سینه جانی خشک و بس
نرخ متاع از حد برون، درویش را کالا همان
هوش مصنوعی: دل من پر از احساس عشق و آرزوی لب‌های تو است، اما در درونم زندگی می‌کُند و روحی بی‌جان دارم. قیمت عشق و زیبایی تو از حد فراتر رفته و برای درویش، همان مقدار عشق و زیبایی کافی است.
گفتی وجودت خاک شد، آن خاک را جا بر درم
من زحمت خود می برم، ماند مگر بر جا همان
هوش مصنوعی: گفتی که وجودت به خاک تبدیل شده، اما من این خاک را برای خودم در دروازه‌ام نگه می‌دارم و تنها چیزی که باقی می‌ماند، همان است.
چندان بی جویی کشتنم کان غم که دارد هجر تو
خواهی شنیدن ناگهان امروز تا فردا همان
هوش مصنوعی: هرچقدر که تلاش کنی و به دنبال من بگردی، غمی که از جدایی تو دارم، به زودی و ناگهان به تو می‌رسد و فردا همان حس را خواهی داشت.
پندم دهند و نشنوم، خواهم که هم صبری کنم
چون تو به خاطر بگذری، دل باز خسرو را همان
هوش مصنوعی: من می‌خواهم صبوری کنم و دلگرمی بخرم، اگرچه به من نصیحت می‌کنند و من گوش نمی‌دهم. دل باز خسرو نیز مانند تو باید از چیزهایی که می‌گذرد عبور کند.