گنجور

شمارهٔ ۱۵۶۶

خویش را در کوی بی خویشی فگن
تا ببینی خویش را بی خویشتن
جرعه ای بر خاک میخواران فشان
آتشی در جان هشیاران فگن
هر که را دادند مستی در ازل
تا ابدگو «خیمه در میخانه زن »
مرغ نتواند که در بند زبان
صبحدم چون غنچه بگشاید دهن
باد اگر بوی تو بر خاکم دمد
همچو گل بر خود بدرانم کفن
از تنم جز پیرهن موجود نیست
جان من جانان شد و تن پیرهن
آنچنان بدنام و رسوا گشته ام
کز در دیرم رهاند برهمن
جز خیالش در بدن یک موی نیست
وز غم او هست یک مو هم بدن
معرفت، خسرو، ز پیر عشق جوی
تا سخن ملک تو گردد بی سخن

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

خویش را در کوی بی خویشی فگن
تا ببینی خویش را بی خویشتن
خویشتن (منیت) را در محلهٔ "بی‌خویشی" (فنا) بینداز، تا آنگاه خودت را بدون خودت (در حالت بقا) ببینی.
جرعه ای بر خاک میخواران فشان
آتشی در جان هشیاران فگن
جرعه‌ای (از بادهٔ عشق) بر خاکِ میخواران (اهل دل) بریز، و آتشی در جان هشیاران (عقلای دنیادیده) بینداز هشیاران" نماد عقل حسابگر هستند که مانع رسیدن به حالِ مستی عشق می‌شوند. برای وصول، باید این هشیاری مصنوعی را سوزاند.
هر که را دادند مستی در ازل
تا ابدگو «خیمه در میخانه زن »
به هر کس که در ازل (پیش از آفرینش) مستی (عشق) دادند، تا ابد بگو: خیمه در میخانه بزن (یعنی همانجا باش و جاودان در آن حال باقی بمان).
مرغ نتواند که در بند زبان
صبحدم چون غنچه بگشاید دهن
مرغ (بلبل) در قفسِ زبان نمی‌تواند توصیف کند که غنچه در صبحدم چگونه دهان می‌گشاید.حالات عرفانی و اسرار الهی را نمی‌توان در قالب تنگِ زبان گنجاند. این بیان‌ناپذیری، از مضامین کلیدی عرفان است.
باد اگر بوی تو بر خاکم دمد
همچو گل بر خود بدرانم کفن
ای معشوق! اگر باد، بوی تو را بر خاکِ (قبر) من برساند، من همچون گل، کفن خود را پاره می‌کنم (و از قبر برمی‌خیزم.)
از تنم جز پیرهن موجود نیست
جان من جانان شد و تن پیرهن
از تن من چیزی جز یک پیراهن (کفن) موجود نیست. جان من، (همان) جانان شد و تن (بدن) تنها یک پیراهن (پوشش بی‌ارزش) است.این بیت، اعلان "فنا" است. عاشق، جان خود را به معشوق داده و تنها پوسته‌ای (تن) از او باقی مانده است.
آنچنان بدنام و رسوا گشته ام
کز در دیرم رهاند برهمن
آن‌قدر بدنام و رسوا شده ام  که برهمن (کاهنِ هندو) مرا از درِ معبد خود می رهاند.        عاشق حقیقی آن قدر نزد مردم رسوا و منحرف و از همه ی قید و بند ها آزاد است که حتی برهمن ( بت پرست ) از آن رویگردان می شود.
جز خیالش در بدن یک موی نیست
وز غم او هست یک مو هم بدن
در فکر و اندیشه ام حتی به اندازه یک مو و ذره ای اندک چیزی جز خیال او را نمی توان یافت و از غم ( فراق) او نیز جسمم همانند تار مویی تکیده شده است.اوج "استغراق" و "فنا" را نشان می‌دهد. تمام ذرات وجود عاشق، از فکر و خیال تا جسمش، آکنده از معشوق است.
معرفت، خسرو، ز پیر عشق جوی
تا سخن ملک تو گردد بی سخن
ای خسرو!( اشاره به تخلص شاعر) معرفت را از "پیر عشق" بجوی، تا ملکِ سخن تو (هنر و دانشت) به "بی‌سخنی" (حال خاموشی و شهود) تبدیل شود." تنها راه رسیدن به شناخت حقیقی ("معرفت")، شاگردی کردن در مکتب "عشق" است. نتیجهٔ این راه، رسیدن از "سخن" (دانش ظاهری) به "بی‌سخنی" (حال شهود و سکوت عارفانه) است.