شمارهٔ ۱۵۰۷
شب ست این وه چه بی پایان و یا خود زلف یارست این
مه است این پیش چشمم یا خیال آن نگارست این
رسیده موسم نوروز و هر کس در گلستانی
جهان در چشم من زندان، چه ایام بهارست این؟
چه آیم در چمن، ای باغبان، کان گل که هست آنجا
به دیده می نمایم دل، به من گوید که خارست این
سیه شد روز من از غم، پریشان روزگارم هم
نه روز آسایشم باشد نه شب، چون روزگارست این؟
غم هجرم که می سوزد، رها کن تا همی سوزم
که از نامهربانی، چون ببینی، یادگارست این
غبار آورد چشمم ز انتظار و باد هم روزی
غباری نآرد از کویش که مزد انتظارست این
مرا گویند بیکاران، چه کارست این که تو داری؟
ز دل پرسیدم این، من هم نمی دانم چه کارست این
به غم خوردن موافق نه شوندم دوستان هر دم
ندارم من روا، زیرانه نقل خوشگوارست این
مرا افسوس می آید ز تیرش بر دل خسرو
سگش هم ننگرد زین سو که بس لاغر شکارست این
شمارهٔ ۱۵۰۶: همی رفتی و می گفتند اندر حسن فردست اینشمارهٔ ۱۵۰۸: درآ، ای شاخ گل، خندان و مجلس را گلستان کن
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
شب ست این وه چه بی پایان و یا خود زلف یارست این
مه است این پیش چشمم یا خیال آن نگارست این
هوش مصنوعی: شب بسیار طولانی و بیپایان است، یا شاید هم زلفهای یار است که به این صورت قرار گرفتهاند. چیزی که در مقابل چشمم است، یا خیال آن معشوقه زیباست.
رسیده موسم نوروز و هر کس در گلستانی
جهان در چشم من زندان، چه ایام بهارست این؟
هوش مصنوعی: فصل نوروز فرا رسیده و هر کسی در باغ و گلستانی به سر میبرد، اما برای من این دنیا مانند یک زندان است. این روزها که باید بهار و شادی را تجربه کرد، چگونه ویران کننده است.
چه آیم در چمن، ای باغبان، کان گل که هست آنجا
به دیده می نمایم دل، به من گوید که خارست این
هوش مصنوعی: وقتی که به باغ میروم، ای باغبان، آن گلی که در آنجا میبینم به دل من میگوید که این فقط یک سراب است و در واقع خار است.
سیه شد روز من از غم، پریشان روزگارم هم
نه روز آسایشم باشد نه شب، چون روزگارست این؟
هوش مصنوعی: روزهای من به خاطر غم، تیره و تار شدهاند. اوضاع زندگیام به قدری نامتعادل است که نه در روز آسایشی دارم و نه در شب. این شرایط واقعاً همینطور است.
غم هجرم که می سوزد، رها کن تا همی سوزم
که از نامهربانی، چون ببینی، یادگارست این
هوش مصنوعی: غم جداییام که میسوزاند، رها کن تا من نیز بسوزم، زیرا این نشانهای از بیمحبتی است که وقتی تو ببینی، یادگاری از عشق ماست.
غبار آورد چشمم ز انتظار و باد هم روزی
غباری نآرد از کویش که مزد انتظارست این
هوش مصنوعی: چشمم از شدت انتظار پر از غبار شده و روزی باد هم از کوی تو غباری نخواهد آورد، چون این هم پاداشی است برای انتظار.
مرا گویند بیکاران، چه کارست این که تو داری؟
ز دل پرسیدم این، من هم نمی دانم چه کارست این
هوش مصنوعی: مردم مرا بیکار میدانند و مانند آنها میپرسند که این چه کاری است که من انجام میدهم؟ اما وقتی از دل خودم سؤال کردم، متوجه نشدم که این چه کاری است.
به غم خوردن موافق نه شوندم دوستان هر دم
ندارم من روا، زیرانه نقل خوشگوارست این
هوش مصنوعی: دوستان گرامی، موافق نیستم که همیشه به فکر غم و اندوه باشیم. من هرگز این را نمیپسندم، زیرا این صحبتهای خوشایند و خوشمزه را بیشتر دوست دارم.
مرا افسوس می آید ز تیرش بر دل خسرو
سگش هم ننگرد زین سو که بس لاغر شکارست این
هوش مصنوعی: من متأسفم که به خاطر تیرش، دل خسرو را به حال خود رها میکند و حتی سگش هم از این سو نمینگرد، زیرا شکار بسیار لاغری است.