اطلاعات
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
نبودی آن که منت دلنواز می گفتم
چرا ز ساده دلی با تو راز می گفتم؟
هوش مصنوعی: در زمانی که تو در کنارم نبودی، من هنوز با دل نرم و محبتآمیز از تو صحبت میکردم و نمیدانستم که چرا با تو، که به سادگیام آشنا بودی، رازهایم را در میان میگذارم.
همه حکایت ناز تو گفتمی، زین پیش
کنون بلای من است آن که ناز می گفتم
هوش مصنوعی: من تمام داستانهای زیبایی و ناز تو را میگفتم، اما اکنون آنچه که به من آسیب میزند، همان ناز و زیباییای است که از آن صحبت میکردم.
دلا، بسوختی و تلخ می نمود ترا
من ار ز پند حدیثیت باز می گفتم
هوش مصنوعی: ای دل، تو در آتش عشق سوختی و به نظر تلخ میآمدی، اما اگر از حکایتهای پندآمیزت بگویم، ممکن بود اوضاع تغییر کند.
خوش آن شبی که به روی تو باده می خوردم
به آب دیده همه شب نیاز می گفتم
هوش مصنوعی: آن شبی که به یاد تو مشغول نوشیدن بودم و با چشمان پر اشک، تمام شب از دل تنگیهای خود صحبت میکردم، برایم بسیار خوشایند بود.
عظیم درد سر آورد نازنین مرا
که من فسانه به غایت دراز می گفتم
هوش مصنوعی: درد و رنج فراوانی برایم به وجود آورد که من داستانی طولانی و پر از قصهها را برایش تعریف میکردم.
دلش گر از سخن من گرفت، بر حق بود
که دردهای دل جانگداز می گفتم
هوش مصنوعی: اگر دلش از حرفهایم آزرده شده، حق دارد؛ چون من دلم را با دردهای عمیق و جانسوزم باز کردهام.
هر آن سخن که ازو یاد بود، شب تا روز
تمام می شد و هر بار باز می گفتم
هوش مصنوعی: هر سخنی که به یاد او میآمد، شب و روز میگذشت و من هر بار آن را تکرار میکردم.
خیال خنده نمی سوخت جان خسرو و من
دعای آن لب کهتر نواز می گفتم
هوش مصنوعی: خسرو تنها به خاطر خیال شادی و لبخندش جانش را نمیسوزاند و من هم به خاطر زیبایی آن لبها دعا میکردم.
حاشیه ها
1404/09/28 15:11
سیدمحمد جهانشاهی
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴۸
نبودی آن که ، من ات دلنواز می گفتم،
چرا ز ساده دلی ، با تو راز می گفتم؟
همه حکایتِ نازِ تو گفتمی ، زین پیش،
کنون بلایِ من است ، آن که ناز می گفتم
دلا ، بسوختی و تلخ می نمود تو را،
من اَر ز پند ، حدیث ایت باز می گفتم
خُوش آن شبی ، که به رویِ تو باده می خوردم،
به آبِ دیده ، همه شب نیاز می گفتم
عظیم دردِ سر آورد نازنینِ مرا،
که من فسانه به غایت دراز می گفتم
دل اش گر از سخنِ من گرفت ، بر حق بود،
که دردهایِ دلِ جانگداز می گفتم
هر آن سخن که از او یاد بود ، شب تا روز،
تمام می شد و هر بار باز می گفتم
خیالِ خنده نمی سوخت جانِ "خسرو" و من،
دعایِ آن لبِ کهتر نواز می گفتم