شمارهٔ ۹۳۱
باد آرد بر من بوی تو ناگه ناگه
کو گذر میکند از کوی تو ناگه ناگه
اندک اندک ز صبا بسته دلم بگشاید
چون زهم باز کند موی تو ناگه ناگه
گرچه هندوست خود آن زلف چه دولت یاریست
سر نهاد بر سر زانوی تو ناگه ناگه
مشمر عیب که دیوانهام و ماه نو است
گر کنم چشم بر ابروی تو ناگه ناگه
جز به شاهد نکشیدی دل زاهد هرگز
گر فتادی گذرش سوی تو ناگه ناگه
حلقه در گوش شدی زاهد اگر کردی گوش
فضهٔ حلقهٔ گیسوی تو ناگه ناگه
لب ببسته کمال از سخن اما گوید
غزلی از هوس روی تو ناگه ناگه
اطلاعات
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: سید جابر موسوی
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
باد آرد بر من بوی تو ناگه ناگه
کو گذر میکند از کوی تو ناگه ناگه
هوش مصنوعی: باد ناگهان بوی تازهای به من میرساند، گویی که از جایی نو و تازه در حال گذر است.
اندک اندک ز صبا بسته دلم بگشاید
چون زهم باز کند موی تو ناگه ناگه
هوش مصنوعی: به آرامی و به تدریج، وزش نسیم باعث میشود که دل من آرام بگیرد، درست مانند وقتی که ناگهان موهای تو باز شود.
گرچه هندوست خود آن زلف چه دولت یاریست
سر نهاد بر سر زانوی تو ناگه ناگه
هوش مصنوعی: هر چند که او هندو است، اما آن زلفش چه زیبایی و جذابیتی دارد که بر سر زانوی او قرار گرفته است. این تصویر به طور ناگهانی و غیرمنتظرهای به ذهن میآید.
مشمر عیب که دیوانهام و ماه نو است
گر کنم چشم بر ابروی تو ناگه ناگه
هوش مصنوعی: عیبهای من را حساب نکن، چون من عاشق و مجنون تو هستم. اگر به ابروی تو نگاهی بکنم، ناگهان دلم را میبرد.
جز به شاهد نکشیدی دل زاهد هرگز
گر فتادی گذرش سوی تو ناگه ناگه
هوش مصنوعی: دل زاهد هیچگاه جز به خاطر معشوق نمیلرزد، اما اگر بهطور ناگهانی به تو برخورد کند، ممکن است حالتی دیگر پیدا کند.
حلقه در گوش شدی زاهد اگر کردی گوش
فضهٔ حلقهٔ گیسوی تو ناگه ناگه
هوش مصنوعی: اگر زاهدی که حلقهای به گوشش آویخته، توجهی به زیباییهای واقعی زندگی داشته باشد، متوجه میشود که زیبایی و جذابیت همچون حلقهگیسوی معشوق میتواند ناگهان دلنشین و گرانبها باشد.
لب ببسته کمال از سخن اما گوید
غزلی از هوس روی تو ناگه ناگه
هوش مصنوعی: به رغم اینکه لبانش بستهاند و از سخن گفتن خودداری میکند، اما در دلش غزلی از آرزو و اشتیاق به تصویر روی تو در دلش میجوشد و این احساس ناگهان او را به سخن میآورد.

کمال خجندی