گنجور

شمارهٔ ۸۷۸

من نخواهم دیده از رویت دگر برداشتن
مشکل است از دیده روشن نظر برداشتن
چشم داری ای کبوتر این چه گستاخیست باز
نامة کآنجاست نام او بپر برداشتن
همچو بر مونیست از جا بر گرفتن بار کوه
پیش آن سوی میان بار کمر برداشتن
دیده گریان خواستگردی از درش خندید و گفت
چون توان ای دیده گرد از خاک تر برداشتن
باره شبهای فراقت چون تواند بر گرفت
آنکه نتواند ز ضعف آه سحر برداشتن
ای مگس منشین بر آن لب جان شیرین گوش دار
بار تو نتواند از لطف شکر برداشتن
سر مقر بود چون بنهاد بر پایت کمال
از خجالت باز نتوانست بر برداشتن

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: سید جابر موسوی

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

من نخواهم دیده از رویت دگر برداشتن
مشکل است از دیده روشن نظر برداشتن
هوش مصنوعی: من دیگر نمی‌خواهم چشمم را از تو بگیرم، چرا که جدا کردن دید از آنچه که روشن است، کار سختی است.
چشم داری ای کبوتر این چه گستاخیست باز
نامة کآنجاست نام او بپر برداشتن
هوش مصنوعی: ای کبوتر، تو چشمی داری، این چه جسارتی است که دوباره نامه‌ای را برمی‌داری که نام او در آن موجود است؟
همچو بر مونیست از جا بر گرفتن بار کوه
پیش آن سوی میان بار کمر برداشتن
هوش مصنوعی: انسانی که مانند بری است که نمی‌تواند از جا بلند شود و بار سنگین کوه را به دوش بگیرد، پیش از آنکه به سوی دیگر برود، باید بار خود را از کمر بردارد.
دیده گریان خواستگردی از درش خندید و گفت
چون توان ای دیده گرد از خاک تر برداشتن
هوش مصنوعی: چشمی که همیشه در حال گریه است، به او گفتند: چطور می‌توانی از دل خاک و غم خود را بالا بکشی و به آرامش برسی؟
باره شبهای فراقت چون تواند بر گرفت
آنکه نتواند ز ضعف آه سحر برداشتن
هوش مصنوعی: در شب‌های جدایی، چگونه می‌توان بار سنگین آن را برداشت؟ آن کس که به خاطر ضعف و ناتوانی نتواند در صبحگاه آه بکشد، چگونه می‌تواند این بار را به دوش بکشد؟
ای مگس منشین بر آن لب جان شیرین گوش دار
بار تو نتواند از لطف شکر برداشتن
هوش مصنوعی: ای مگس، بر روی آن لب‌های شیرین که جان را به یاد می‌آورد، ننشین. توجه کن که تو نمی‌توانی از نعمت و لطف شکر، بهره‌برداری کنی.
سر مقر بود چون بنهاد بر پایت کمال
از خجالت باز نتوانست بر برداشتن
هوش مصنوعی: او هنگام نشستن بر روی سر مقر، به قدری از خجالت شرمنده بود که نتوانست پاهایش را بردارد.