گنجور

شمارهٔ ۶۳

ز بس که عشق تو شوری به شهر و کو انداخت
کمند زلف تو از شرم سر فرو انداخت
چو عشق خواست که در شهر فتنه انگیزد
مرا به کشور خوبانِ فتنه جو انداخت
کسی به کوشش ازین ره صلاح کار نیافت
جز آنکه مصلحتِ کار خود به او انداخت
همین گشاد بس از دست دوش ساقی را
که کرد حلقه و در گردن سبو انداخت
از آن فکند خیالی سرشک را ز نظر
که یک به یک همه رازِ دلش به رو انداخت

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ز بس که عشق تو شوری به شهر و کو انداخت
کمند زلف تو از شرم سر فرو انداخت
هوش مصنوعی: به خاطر عشق تو، شور و هیجان زیادی در شهر و کوچه‌ها ایجاد شده است. همچنین، کمند موهای تو باعث شده است که سر شرم را پایین بیندازند.
چو عشق خواست که در شهر فتنه انگیزد
مرا به کشور خوبانِ فتنه جو انداخت
هوش مصنوعی: زمانی که عشق تصمیم گرفت در بین مردم هیجان و آشفتگی ایجاد کند، مرا به دیاری فرستاد که در آن زیبایی‌های فریبنده و جذاب وجود دارد.
کسی به کوشش ازین ره صلاح کار نیافت
جز آنکه مصلحتِ کار خود به او انداخت
هوش مصنوعی: هیچ‌کس به واسطه تلاش و کوشش در این مسیر به نتیجه‌ای نرسید، جز آنکه خودِ مصلحت کارش به او الهام شد.
همین گشاد بس از دست دوش ساقی را
که کرد حلقه و در گردن سبو انداخت
هوش مصنوعی: دوش ساقی را که حلقه‌ای از شراب به گردنش انداخته بود، دستی بر گردن سبو گشاد.
از آن فکند خیالی سرشک را ز نظر
که یک به یک همه رازِ دلش به رو انداخت
هوش مصنوعی: او به خاطر اندیشه‌ای عمیق و غمگین، اشک را از چشمانش دور کرد، زیرا هر کدام از رازهای دلش به تدریج آشکار می‌شدند و همه آنها را نشان می‌دادند.