گنجور

غزل شماره ۳۲

بازم افتاد به دل داغ نگاری که مپرس
لاله زاری است پر از لاله عذاری که مپرس
گشته جان صید بت تازه شکاری که مگوی
شده دل بسته فتراک سواری که مپرس
تا غبار فتن انگیخته در دور قمر
از خطش ره به دل آورده غباری که مپرس
تا برون شد به سفر می کشد از قطره اشک
خون دل دم به دم از از دیده قطاری که مپرس
گو دگر میکده را در نگشاید خمار
که مرا هست از آن دیده خماری که مپرس
موسم تیر کنم گریه بحال بلبل
دارم از هجرت گل ناله زاری که مپرس
تا شد از خنده گل صحن گلستان خالی
سر فرو برده به دل چنگل خاری که مپرس
در نظم گهر اشک جدایی خالد
به هم آورده به امید نثاری که مپرس

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: سید جابر موسوی

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بازم افتاد به دل داغ نگاری که مپرس
لاله زاری است پر از لاله عذاری که مپرس
هوش مصنوعی: دوباره دل به عشق کسی داغ شده است، که نباید درباره‌اش سوال کنی. عشق او مثل باغی پر از گل‌های زیباست که نمی‌توان درباره‌اش صحبت کرد.
گشته جان صید بت تازه شکاری که مگوی
شده دل بسته فتراک سواری که مپرس
هوش مصنوعی: جان من در دام عشق یک معشوق جدید گرفتار شده است. دیگر نه دلی برای من باقی مانده و نه حالتی برای سوال کردن از حال و روز من.
تا غبار فتن انگیخته در دور قمر
از خطش ره به دل آورده غباری که مپرس
هوش مصنوعی: تا زمانی که غبار فتنه در اطراف قمر پراکنده است، اثر خط او در دل‌ها راهی پیدا کرده است و غباری را به همراه آورده که نمی‌توانی از آن بپرسید.
تا برون شد به سفر می کشد از قطره اشک
خون دل دم به دم از از دیده قطاری که مپرس
هوش مصنوعی: وقتی که او به سفر می‌رود، دل من از شدت غم و افسردگی به قطره‌های اشک تبدیل می‌شود و هر لحظه مثل یک قطار، غم و اندوه را حمل می‌کند. وقتی در مورد این وضعیت از من سؤال کنی، نمی‌توانم توصیفش کنم.
گو دگر میکده را در نگشاید خمار
که مرا هست از آن دیده خماری که مپرس
هوش مصنوعی: بگو که دیگر نمی‌توانم به میکده بروم، زیرا حال من آن‌قدر خراب است که از هیچ کس نمی‌خواهم درباره‌ام سوال کند.
موسم تیر کنم گریه بحال بلبل
دارم از هجرت گل ناله زاری که مپرس
هوش مصنوعی: در فصل تابستان، از حال بلبل می‌گریم و به خاطر دوری از گل، ناله و زاری می‌کنم. چرا که حال من را نمی‌پرسند.
تا شد از خنده گل صحن گلستان خالی
سر فرو برده به دل چنگل خاری که مپرس
هوش مصنوعی: تا زمانی که گل از خنده پرشور شد، باغی از گل‌ها خالی گشت و سرش را به دل جنگلی از خار فرو برده است، که نباید درباره‌اش سوال کنی.
در نظم گهر اشک جدایی خالد
به هم آورده به امید نثاری که مپرس
هوش مصنوعی: در دل غم جدایی، اشک‌ها به هم پیوسته‌اند و به امید پاداشی از دل‌دادگی و محبت، هیچ سوالی نپرس.