گنجور

بخش ۷۰ - چگونگی احوال پری‌دخت به دست عالم‌افروز پری

پریزاد چون کرد بر وی کمین
ببردش به کین بر سپهر برین
بدو گفت از سام برتاب روی
دگر وصل او را مکن آرزوی
پری‌دخت مهوش بپیچید سر
ز گفتار آن جادوی حیله‌گر
همی گفت تا جان به تن هست رام
دلم هست در بند دیدار سام
برآشفت ازو عالم افروز باز
همی جنگ و کین گستری کرد باز
در سحر و افسونگری برگشاد
پری‌دخت را جا به صندوق داد
بیالود صندوق را او به قیر
دل ماه‌سیما شد از غم اسیر
وز آن پس به گردون برافراختش
به دریای چین اندر انداختش
رخ آورد از اینجا به نزدیک سام
بدان تا مر او را درآرد به دام
سراینده دهقان با رای و فر
چنین داد از دیوزاده خبر
که چون ره‌سپر شد به خاورزمین
همی خواست کاید سوی شهر چین
شبی راه گم کرد و ره را نیافت
سراسیمه بر سوی خلخ شتافت
سه روز و سه شب رفت بر روی دشت
چهارم بر آسیائی گذشت
ز بی‌زادی ره بدش جان نژند
برآسود لختی بجا هوشمند
بخوابید بر روی صحرا دلیر
چو دو دیده‌اش گشت از خواب سیر
برآورد از خواب سر شیر نر
سوی آسیا شد روان ره‌سپر
طلب کرد از آسیابان خورش
بدان تا روان را دهد پرورش
ازو آسیابان بترسید سخت
بلرزید برسان برگ درخت
شد از دیوزاده دلش پر ز بیم
روانش ز اندوه شد بر دو نیم
روان هر چه بودش نهان خوردنی
بیاورد با ساز گستردنی
هر آن چیز کو داشت مرد دلیر
سراسر بخورد و نگردید سیر
چو آن دید زو آسیابان غریو
همی گفت این است از تخم دیو
بترسید و گردید ازو در نهان
روان گشت و می‌جست از وی امان
چو فرهنگ دید اندر آن مرحله
زناگه بیامد یکی قافله
یکی کاروان بود آراسته
فراوان به همراهشان خواسته
خروشان ز ره همچو دود آمدند
برآورد یکسر فرود آمدند
سوی کاروان رفت آن تیزکام
به چربی بپرسید احوال سام
رسیدند از دی همه کاروان
شتر ماند بر جا و شد ساربان
مه کاروان بود مرد دلیر
بیامد به نزدیک آن مرد چیر
فراوان بپرسید و بنواختش
بر خویش نزدیک بنشاختش
بسی مرحبا کرد و پرسش گرفت
همی بد ز یال و برش در شگفت
برو دیوزاده چو گردید رام
پژوهش گرفت از گرانمایه سام
دگر گفت با او که ای نیک‌مرد
چشیده به گیتی بسی گرم و سرد
مرا بازگو کز کجا می‌رسی
ز چین یا ز راه ختا می‌روی
چنین داد پاسخ که از کاشغر
نخستین شدم سوی چین ره‌سپر
به چین ارچه سود و زیان یافتم
ز بهر سفر زود بشتافتم
کنون مرمرا روز فرخ بود
که رویم سوی شهر خلخ بود
سه روز دگر چون ببریم راه
به خلخ درآئیم در صبحگاه
کنون آن جوانی که جستی نشان
بر شاه چین است با سرکشان
بدو گفت فرهنگ با هوش و رای
که از مرحمت شو مرا رهنمای
ز من دور کن خشم بیداد و کین
رسانم سوی چین ازین سرزمین
خردمند گفتش که ای نیک بهر
چو از دشت سازیم منزل به شهر
کنم یار با تو یکی پیش‌بین
بدان تا رساند تو را سوی چین
بگفت و بیاورد بهرش خورش
بخورد و روان یافت ازو پرورش
ز جا جست آن گرد سالار مرد
بدان کاروان را روان گرد کرد
بگفتا ندارید از دل هراس
که او نیست چون اهرمن ناسپاس
سمند سخن را براند درشت
نمودید از چه برو جمله پشت
نگوید سخن از ره مهر و کین
همی راه جوید سوی شهر چین
چو چنگ سخن را چنین ساز کرد
دل کاروان را همه باز کرد
شبانگه از آنجا ببستند بار
براندند تا گشت روز آشکار
سر چشمه‌ساری رسیدند تنگ
فکندند بار شتر بی‌درنگ
چو آسوده گشتند در مرحله
یکی پیک آمد سوی قافله
ز ره چون بر کاروان شد فراز
بپرسید ازو پیر سالار باز
که برگو مرا تا کجا می‌روی
چنین تندر در راه چرا می‌روی
بدو گفت در بندر رادیون
یکی کشتی آمد ز دریا برون
همانا که در روی دریا ژرف
به ایشان نموده جهان این شگرف
یکی تنگ صندوق محکم به قیر
بدو در بود لاله‌روئی اسیر
از آن مردمان در فراز آمدند
ابا یکدگر رزم‌ساز آمدند
همی گفت هر یک که این مهربان
مرا هست در خورد ایوان و خوان
به هم جمله را رای آورد شد
رخ پاژ خواهان ازو زرد شد
بگفتند کاین رای فرخ بود
که او در خور شاه خلخ بود
طغان شاه جنگ‌آور شیرکین
که او هست فرزند فغفور چین
پذیرفت یک تن از آن کاروان
که بود او مه جمله کاروان
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
درافکند دردم مرا سوی راه
کنون سوی خلخ شتابم چنین
به نزد طغان شاه فغفور چین
بدان تا سپارم بدو نامه را
به هم برزنم جنگ و افسانه را
چو بشنید ازو دیوزاده سخن
خروشید و گردید چون اهرمن
ز جا جست آن ره‌سپر را دو دست
بینداخت رو پشت بر خاک بست
چنین گفت با مردم کاروان
که آگاه باشید ازو یک زمان
مبادا که از بند گردد رها
که مانید یکسر به دام بلا
بباشید چندان ورا پائیدار
که من بازگردم به دریا کنار
چنین گفت دانا که آن نامور
ز خاور چو شد سوی چین ره‌سپر
رهش گم شد و در بیابان شتافت
ز بس رنج جانش ز سر بر بیافت
شبی چون سر او درآمد به خواب
درآمد به گوش دلش این جواب
که دری گرانمایه آری به دست
کزان خرمی شاد گردی و مست
درین ره اگر زحمت آری و رنج
سرانجام برداری از رنج گنج
یکی هدیه گردد ز بخت تو رام
مرآن هدیه را می‌بری نزد سام
که سام دلاور شود شادمان
ز شادی شود همچو سرو روان
پس آنگاه آن شیر با گیر و دار
بیامد به نزدیک دریاکنار
بدان تا پژوهش کند راز را
بداند سرانجام و آغاز را
سراینده نامه باستان
چنین گفت این نامور داستان
که آن کشتی از شهر بربر زمین
همی رفت گویا سوی شهر چین
وطن داشت در وی یکی کاروان
کزو خیره شد دیده باژوان
مه کاروان بد مقارن به نام
گرانمایه مردی ابا نام و کام
همی رفت صندوق در روی آب
همی زد زمان تا زمان پیچ و تاب
گرفتند چون نامور کاروان
سرش برگشادند اندر زمان
بدو در پری‌دخت را بود جای
چو دیدند ماندند بی‌هوش و رای
همی گفت هر یک مرا این سزاست
که مه پیکر و دلبر و دلرباست
به قارن سپردش به آرام خویش
سخن راند هر گونه از کم و بیش
نخستین بدو گفت برگو کئی
به صندوق جا کرده بهر چه‌ای
به گیتی بگو باب و مام تو کیست
نژاد از که داری و نام تو چیست
پریوش سر درج گوهر گشاد
به پاسخ چنین کرد ازین گونه یاد
که باب مرا نام مهیار بود
به هر کاروان بارسالار بود
خردمند بود و گرانمایه بود
سرش چتر خورشید را سایه بود
به عزم تجارت به کشتی نشست
ز طوفان دل اهل کشتی بخست
چو گردید در کشتی آرام و جا
همان‌گاه شد بخت بد رام ما
یکی باد برخاست ناگه شگرف
درانداخت کشتی به دریای ژرف
هوا را همه باد و باران گرفت
ز باران همه بحر، طوفان گرفت
من از هوش رفتم ندارم خبر
که بابا ز بد خود چه آمد به سر
مقارن، خردمند و فرزانه بود
به تدبیر تمجید و مردانه بود
ندید هیچ با گفتگویش فروغ
بدانست کو گفت این را دروغ
بگفتش که چون سرو آزاده‌ای
همانا که تو پادشازاده‌ای
بدین فر و این زیور و روی و موی
تو هستی ز شاهان دیهیم جوی
چو گفت این ببوسید روی زمین
بدان ماه‌چهره گرفت آفرین
وز آن پس به سوگند لب برگشاد
ز یزدان دارنده می‌کرد یاد
که در پرده کم زن مر این ساز را
ولی راست گو با من این راز را
که راز دلت را نگویم به کس
همی در نهانی زنم این جرس
اگر بر سرم سنگ بارد جهان
ز من راز جوید جهان هر زمان
همانا نهان دارم این راز را
نهانی برم در گل این راز را
سخن هر چه او گفت مقارن شنید
ز کژی سوی راستی بگروید
نخستین بدو نام خود بازگفت
پس آنگه بگفت این حدیث شگفت
ز سام سرافراز افسون نمای
چو آگاه شد مرد باهوش و رای
زمانی به پیش اندر افکند سر
وز آن پس بدو گفت کای سیمبر
چه سازم که آگه بشد باژوان
فرستاد نامه به نزد طغان
طغان‌شه ازین حال آگه شود
همه روز شادیت کوته شود
چو پرسش کند پاسخش چون دهم
ز چنگش بگو در جهان چون رهم
پری‌دخت گفتش مشو زین دژم
مدار از طغان شاه در دل الم
اگر او پژوهش کند راز من
چنین پاسخش گوی در انجمن
که سالار بربر یکی نازنین
روان کرد از بهر فغفور چین
چو از شهر بربر شده ره‌سپر
فتادست کشتی به گرداب در
ندیده رهائی چو از بحر ژرف
نمودست زین‌گونه کار شگرف
به صندوق در کرده مه روی را
پریوش نگار سمن بوی را
فکندست در بحرش از ناگهان
بدان تا بیابد ز دریا امان
گرفتم چو صندوق آن نازنین
نهانی چنین گفت و نام این چنین
کنون مرو را سوی چین می‌برم
بر شاه توران زمین می‌برم
گر از من طغان شاه پرسید راز
ابا او بدین سان شوم نغمه‌ساز
بپوشم رخ و کم دهم پاسخش
به افسون فرستم سوی خلخش
مقارن پذیرفت گفتار او
ز کشتی به هامون نهادند رو
علم چون ز کشتی به صحرا زدند
سراپرده بیرون دریا زدند
سمن بوی را بس خریدار بود
دل هر کس او را هوادار بود
همی گفت با انجمن باژدار
که اینک ز خلخ رسد شهریار
برآرد درون مقارن به تیغ
برون آورد ماهوش را به میغ
کجا چشمشان بود در راه شاه
مگر دیوزاده بیاید ز راه
چو دیدند او را همه کاروان
بماندند بر جا خلیده روان
به چربی سخن راند فرهنگ باز
از آن کاروان باز پرسید راز
کس از بیم پاسخ‌ ندادی بدوی
سبک دیوزاده دژم کرد روی
ز بازارگانان یکی ره گرفت
بپرسید از وی حدیث شگفت
همی گفت و می‌زد ورا شهریار
ازو خواست بازارگان زینهار
در رازهای نهان باز کرد
ز صندوق و مهوش سخن ساز کرد
که چون کرد کشتی به رفتن شتاب
بدیدیم صندوق بر روی آب
گشودیم بود اندر آن دلبری
سمن عارضی سرو سیمین‌بری
همه مهر او خواهش آراستیم
سراسر مر او را همه خواستیم
مقارن که او بار سالار ماست
به هر رنج و سختی نگهدار ماست
چو در روی آن حوروش بنگرید
همانا دلش مهر او برگزید
به منزلگه خویش بردش فراز
برو مهربان شد بت دلنواز
برو چون کسی را نبد دسترس
دگر روی او را ندیدست کس
کنون ماه‌چهره به خرگاه اوست
مقارن به صد جان هواخواه اوست
چو آگاه شد دیوزاده ازان
روان شد به نزد مه کاروان
مقارن چو دیدش بترسید سخت
بلرزید بر خود چو شاخ درخت
پری‌دخت را گفت کای مهرجوی
سوی ما دمان دیو آورده‌ روی
پری‌دخت چون در نهان بنگرید
یکی پیکر دیوزاده بدید
بنالید بر خالق ذوالمنن
ز یال و ز کوپال آن اهرمن
به دل گفت اگر جان برم زین دلیر
نگردم به دست وی اینجا اسیر
بسی کام گیرم ز فرخنده سام
کنم کار خود را به گیتی تمام
تو اینجا مر این داستان را بدار
سخن بشنو از آن یل نامدار

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

پریزاد چون کرد بر وی کمین
ببردش به کین بر سپهر برین
هوش مصنوعی: پریزادی که در انتظارش نشسته بود، به او حمله کرد و به خاطر کینه‌اش، او را به آسمان برد.
بدو گفت از سام برتاب روی
دگر وصل او را مکن آرزوی
هوش مصنوعی: به او گفتند که از سام دوری کن و به چهره‌ی دیگری نگاه نکن، زیرا آرزوی وصال او را نداشته باش.
پری‌دخت مهوش بپیچید سر
ز گفتار آن جادوی حیله‌گر
هوش مصنوعی: دختر زیبای پری مانند، به خاطر سخنان آن جادوگر فریبنده، به تردید افتاد.
همی گفت تا جان به تن هست رام
دلم هست در بند دیدار سام
هوش مصنوعی: او می‌گوید تا زمانی که جانم در تنم باشد، دل آرامم در انتظار دیدار سام است.
برآشفت ازو عالم افروز باز
همی جنگ و کین گستری کرد باز
هوش مصنوعی: عالم به خاطر او برآشفته و آتش‌افروز شده است، دوباره درگیری و جنگ را آغاز کرده است.
در سحر و افسونگری برگشاد
پری‌دخت را جا به صندوق داد
هوش مصنوعی: در سحر و جادو، دختری زیبا به صندوقی منتقل شد.
بیالود صندوق را او به قیر
دل ماه‌سیما شد از غم اسیر
هوش مصنوعی: او صندوق را با قیر پوشاند، و دل زیبای ماه‌سیما به خاطر غم اسیر شد.
وز آن پس به گردون برافراختش
به دریای چین اندر انداختش
هوش مصنوعی: و بعد از آن، او را به آسمان بلند کرد و در دریای چین انداخت.
رخ آورد از اینجا به نزدیک سام
بدان تا مر او را درآرد به دام
هوش مصنوعی: او با چهره‌ای زیبا به سوی سام آمد تا او را در دام بیندازد.
سراینده دهقان با رای و فر
چنین داد از دیوزاده خبر
هوش مصنوعی: دهقان با هوش و اندیشه‌اش خبری از دیوزاده را آورد و به دیگران منتقل کرد.
که چون ره‌سپر شد به خاورزمین
همی خواست کاید سوی شهر چین
هوش مصنوعی: زمانی که سفر به سمت شرق آغاز شد، او در نظر داشت که راهی شهر چین شود.
شبی راه گم کرد و ره را نیافت
سراسیمه بر سوی خلخ شتافت
هوش مصنوعی: یک شب، فردی در مسیرش گم شد و نتوانست راه را پیدا کند. در حالی که مضطرب و بی‌تاب بود، به سوی خلخ حرکت کرد.
سه روز و سه شب رفت بر روی دشت
چهارم بر آسیائی گذشت
هوش مصنوعی: سه روز و سه شب در دشت حرکت کرد و در روز چهارم به آسیا رسید.
ز بی‌زادی ره بدش جان نژند
برآسود لختی بجا هوشمند
هوش مصنوعی: از نداشتن اختیار و آزادی، جان او به شدت آسیب دیده است، ولی به‌مدت کوتاهی در آرامش و هوشیاری به سر می‌برد.
بخوابید بر روی صحرا دلیر
چو دو دیده‌اش گشت از خواب سیر
هوش مصنوعی: به آرامی بر روی زمین دراز بکشید، مانند دو چشمی که از خواب بیدار شده و دیگر خسته نیست.
برآورد از خواب سر شیر نر
سوی آسیا شد روان ره‌سپر
هوش مصنوعی: شیر نر از خواب بیدار شد و به سمت آسیا راه افتاد، در حالی که سپر خود را به همراه داشت.
طلب کرد از آسیابان خورش
بدان تا روان را دهد پرورش
هوش مصنوعی: آسیابان را طلب کرد تا خوراکی بیاورد که جان را پرورش دهد.
ازو آسیابان بترسید سخت
بلرزید برسان برگ درخت
هوش مصنوعی: از او که آسیابان است، بترسید؛ زیرا به شدت ترسیده و برگ درخت از لرزش می‌افتد.
شد از دیوزاده دلش پر ز بیم
روانش ز اندوه شد بر دو نیم
هوش مصنوعی: دلش از ترس پر شده و روانش به خاطر اندوه دو نیم شده است.
روان هر چه بودش نهان خوردنی
بیاورد با ساز گستردنی
هوش مصنوعی: هر چیزی که در دل و جانش نهفته بود، در قالب خوراکی برای دیگران فراهم کرد و به نوعی گستردنی تبدیل شد.
هر آن چیز کو داشت مرد دلیر
سراسر بخورد و نگردید سیر
هوش مصنوعی: هر چیزی که یک مرد دلیر به دست آورد، او به طور کامل از آن بهره می‌برد و هیچگاه سیر نمی‌شود.
چو آن دید زو آسیابان غریو
همی گفت این است از تخم دیو
هوش مصنوعی: زمانی که آسیابان آن را دید، با صدای بلند گفت که این کار نتیجه‌ی وجود دیو است.
بترسید و گردید ازو در نهان
روان گشت و می‌جست از وی امان
هوش مصنوعی: بترسید و در دل خود پنهانی به دنبال راهی برای فرار از او گشتند.
چو فرهنگ دید اندر آن مرحله
زناگه بیامد یکی قافله
هوش مصنوعی: وقتی فرهنگ را در آن مرحله دید، یک کاروان نزد او آمد.
یکی کاروان بود آراسته
فراوان به همراهشان خواسته
هوش مصنوعی: یک کاروان بود که به شکلی زیبا و مرتب بسته‌بندی شده بود و مسافرانی که همراه آن بودند، همه خواسته‌ها و نیازهایشان را با خود داشتند.
خروشان ز ره همچو دود آمدند
برآورد یکسر فرود آمدند
هوش مصنوعی: آن‌ها چون دود از راه به صورت خروشان وارد شدند و همه چیز را در یک لحظه تحت تأثیر قرار دادند.
سوی کاروان رفت آن تیزکام
به چربی بپرسید احوال سام
هوش مصنوعی: شخصی که سریع و چابک است، به سوی کاروان رفت و از چربی، اوضاع و احوال سامان را پرسید.
رسیدند از دی همه کاروان
شتر ماند بر جا و شد ساربان
هوش مصنوعی: همه کاروان از دیار دور به مقصد رسیدند، اما شترها در همانجا باقی ماندند و هدایت‌کننده کاروان تنها ماند.
مه کاروان بود مرد دلیر
بیامد به نزدیک آن مرد چیر
هوش مصنوعی: چهره‌ای با شکوه و قهرمانی از دور به سمت مردی توانمند و ماهر نزدیک می‌شود.
فراوان بپرسید و بنواختش
بر خویش نزدیک بنشاختش
هوش مصنوعی: او بسیار از او پرسید و با محبت به او نزدیک شد و او را در آغوش گرفت.
بسی مرحبا کرد و پرسش گرفت
همی بد ز یال و برش در شگفت
هوش مصنوعی: خیلی خوشامد گفت و سوالاتی مطرح کرد، به طور حیرت‌انگیزی از نقوش بر روی یال و گردن او شگفت‌زده شد.
برو دیوزاده چو گردید رام
پژوهش گرفت از گرانمایه سام
هوش مصنوعی: به راه خود ادامه بده، چرا که زمان به نیکی به تو کمک کرده و از مردی بزرگ و ارزشمند تأثیر گرفته‌ای.
دگر گفت با او که ای نیک‌مرد
چشیده به گیتی بسی گرم و سرد
هوش مصنوعی: سپس به او گفت: ای مرد خوب و شایسته، تو در زندگی تجربه‌های زیادی از خوشی‌ها و ناخوشی‌ها داشته‌ای.
مرا بازگو کز کجا می‌رسی
ز چین یا ز راه ختا می‌روی
هوش مصنوعی: به من بگو که از کجا می‌آیی، آیا از سرزمین چین می‌آیی یا از راه ختا؟
چنین داد پاسخ که از کاشغر
نخستین شدم سوی چین ره‌سپر
هوش مصنوعی: او در پاسخ گفت که من از کاشغر به سوی چین حرکت کردم و این سفر را آغاز کردم.
به چین ارچه سود و زیان یافتم
ز بهر سفر زود بشتافتم
هوش مصنوعی: هرچند که از سفر به چین نفع و ضررهایی به دست آوردم، اما به خاطر شتاب در سفر، به زودی حرکت کردم.
کنون مرمرا روز فرخ بود
که رویم سوی شهر خلخ بود
هوش مصنوعی: اکنون روز شادی و خوشبختی من است و من به سمت شهر خلخ روانه هستم.
سه روز دگر چون ببریم راه
به خلخ درآئیم در صبحگاه
هوش مصنوعی: اگر سه روز دیگر در مسیر خود ادامه بدهیم، در صبح زود به خلخال خواهیم رسید.
کنون آن جوانی که جستی نشان
بر شاه چین است با سرکشان
هوش مصنوعی: اکنون جوانی که به دنبال نشان و نشانه‌ای از شاه چین است، با سرکشان و قدرت‌نمایان در حال تلاش و کوشش است.
بدو گفت فرهنگ با هوش و رای
که از مرحمت شو مرا رهنمای
هوش مصنوعی: فرهنگ با درایت و زیرکی به او گفت که با لطف و محبتش، می‌تواند راهنمای خوبی برای او باشد.
ز من دور کن خشم بیداد و کین
رسانم سوی چین ازین سرزمین
هوش مصنوعی: خشم و ظلم را از من دور کن تا بتوانم کینه و دشمنی را به سرزمین چین ببرم.
خردمند گفتش که ای نیک بهر
چو از دشت سازیم منزل به شهر
هوش مصنوعی: فرزانه به او گفت: ای خوب، بهتر است وقتی که از دشت به شهر می‌رویم، مکانی مناسب برای استراحت انتخاب کنیم.
کنم یار با تو یکی پیش‌بین
بدان تا رساند تو را سوی چین
هوش مصنوعی: من می‌خواهم با دوستت یکی شوم و به او بگویم که می‌تواند تو را به چین برساند.
بگفت و بیاورد بهرش خورش
بخورد و روان یافت ازو پرورش
هوش مصنوعی: او گفت و غذایی برایش آورد و با خوردن آن، جانش تقویت شد و رشد کرد.
ز جا جست آن گرد سالار مرد
بدان کاروان را روان گرد کرد
هوش مصنوعی: از جای خود برخواست و به سوی کاروان حرکت کرد و آنچه را که در پیش داشت برای آنها آماده ساخت.
بگفتا ندارید از دل هراس
که او نیست چون اهرمن ناسپاس
هوش مصنوعی: گفت نمی‌ترسید از دل، زیرا او مانند دیو کینه‌توز نیست.
سمند سخن را براند درشت
نمودید از چه برو جمله پشت
هوش مصنوعی: شما با کلمات و سخنان خود به روشنی و بلاغت اشاره کرده‌اید، اما بقیه افراد از آن غافلند و درک درستی ندارند.
نگوید سخن از ره مهر و کین
همی راه جوید سوی شهر چین
هوش مصنوعی: سخن از عشق و دشمنی نگو، زیرا همواره دنبال راهی به سوی چین می‌گردد.
چو چنگ سخن را چنین ساز کرد
دل کاروان را همه باز کرد
هوش مصنوعی: وقتی سخن مانند چنگ خوش صدا و زیبا می‌نوازد، قلب کاروان را به سوی خود جلب می‌کند و همه را به راحتی در می‌آورد.
شبانگه از آنجا ببستند بار
براندند تا گشت روز آشکار
هوش مصنوعی: در دل شب، از آنجا بارها را بسته و به راه افتادند تا صبح شد و روز روشن گشت.
سر چشمه‌ساری رسیدند تنگ
فکندند بار شتر بی‌درنگ
هوش مصنوعی: به جایی رسیدند که آب سرچشمه وجود داشت و بی‌درنگ بار شتر را بر زمین گذاشتند.
چو آسوده گشتند در مرحله
یکی پیک آمد سوی قافله
هوش مصنوعی: وقتی که کاروان در مسیر خود آرامش یافت، یک پیام‌رسان به سمت آن‌ها آمد.
ز ره چون بر کاروان شد فراز
بپرسید ازو پیر سالار باز
هوش مصنوعی: وقتی که از راه به کاروان رسید، از سالار کهن‌سال گروه پرس‌وجو کرد.
که برگو مرا تا کجا می‌روی
چنین تندر در راه چرا می‌روی
هوش مصنوعی: از من بپرس تا کجا قصد رفتن داری، چرا مانند رعد و برق در این مسیر حرکت می‌کنی؟
بدو گفت در بندر رادیون
یکی کشتی آمد ز دریا برون
هوش مصنوعی: در بندر رادیون، یک کشتی از دریا به بیرون آمد.
همانا که در روی دریا ژرف
به ایشان نموده جهان این شگرف
هوش مصنوعی: به راستی که در عمق دریا، جهان پدیدار شده است و نشان‌دهنده‌ی عظمت و شگفتی آن می‌باشد.
یکی تنگ صندوق محکم به قیر
بدو در بود لاله‌روئی اسیر
هوش مصنوعی: در یک صندوق کوچک و محکم که با قیر بسته شده بود، پر از گل لاله‌ای بود که در آن جا مانده و اسیر شده بود.
از آن مردمان در فراز آمدند
ابا یکدگر رزم‌ساز آمدند
هوش مصنوعی: این افراد از جمعیّت‌ها و گروه‌ها به سمت بالا آمدند و با یکدیگر به صحنه نبرد پیوستند.
همی گفت هر یک که این مهربان
مرا هست در خورد ایوان و خوان
هوش مصنوعی: هر کسی که با مهربانی به من توجه دارد، در زندگی‌ام و در سر سفره‌ام جایگاه ویژه‌ای دارد.
به هم جمله را رای آورد شد
رخ پاژ خواهان ازو زرد شد
هوش مصنوعی: تمامی افراد جمع شدند و بر نظرات خود تأکید کردند و چهره آن کسی که درخواست کرد، از ترس و نگرانی رنگ باخت.
بگفتند کاین رای فرخ بود
که او در خور شاه خلخ بود
هوش مصنوعی: آنان گفتند که این نظر خوشایند است، زیرا او لایق مقام شاهی در سرزمین خلخ است.
طغان شاه جنگ‌آور شیرکین
که او هست فرزند فغفور چین
هوش مصنوعی: طلحی، شاه جنگ‌جو و دلاور، که فرزند پادشاهی در چین است.
پذیرفت یک تن از آن کاروان
که بود او مه جمله کاروان
هوش مصنوعی: یکی از اعضای آن کاروان که در میان همه بهترین بود، پیشنهاد را پذیرفت.
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
درافکند دردم مرا سوی راه
هوش مصنوعی: کسی نامه‌ای نوشت و آن را به نزد شاه فرستاد و در آن از درد و مشکلات خود سخن گفت.
کنون سوی خلخ شتابم چنین
به نزد طغان شاه فغفور چین
هوش مصنوعی: اکنون به سمت خلخ سرعت می‌زنم تا به درگاه طغان، شاه فغفور چین، برسم.
بدان تا سپارم بدو نامه را
به هم برزنم جنگ و افسانه را
هوش مصنوعی: می‌خواهم به او پیامم را بدهم و قصه‌ها و جنگ‌ها را با هم مخلوط کنم.
چو بشنید ازو دیوزاده سخن
خروشید و گردید چون اهرمن
هوش مصنوعی: وقتی دیوزاده سخنان او را شنید، به شدت خشمگین شد و مانند یک شیطان مبدل گشت.
ز جا جست آن ره‌سپر را دو دست
بینداخت رو پشت بر خاک بست
هوش مصنوعی: آن شخص با دو دست خود از مکان خود لجست کرد و برای حفاظت از خود، به خاک افتاد.
چنین گفت با مردم کاروان
که آگاه باشید ازو یک زمان
هوش مصنوعی: این جمله به این معنی است که فردی به مردم کاروان می‌گوید که حواسشان را جمع کنند و از چیزی که در حال اتفاق افتادن است، باخبر باشند.
مبادا که از بند گردد رها
که مانید یکسر به دام بلا
هوش مصنوعی: مبادا که از بند رهایی یابی، چرا که در این صورت، کاملاً در دام مشکلات گرفتار خواهی شد.
بباشید چندان ورا پائیدار
که من بازگردم به دریا کنار
هوش مصنوعی: بکوشید تا زمانی که من دوباره به دریا برگردم، در کنار او بمانید و از او مراقبت کنید.
چنین گفت دانا که آن نامور
ز خاور چو شد سوی چین ره‌سپر
هوش مصنوعی: دانای بزرگ گفت که وقتی آن شخصیت معروف از سمت مشرق به سوی چین رفت، مسیر را هموار کرد.
رهش گم شد و در بیابان شتافت
ز بس رنج جانش ز سر بر بیافت
هوش مصنوعی: او در بیابان گم شده و از شدت رنج و درد جانش، از پا افتاده است.
شبی چون سر او درآمد به خواب
درآمد به گوش دلش این جواب
هوش مصنوعی: روزی شب، مانند سرش، خوابش برد و در خواب، پاسخ این چنینی به دلش رسید.
که دری گرانمایه آری به دست
کزان خرمی شاد گردی و مست
هوش مصنوعی: در اینجا به نوعی اشاره می‌شود که با داشتن نعمت و خوشبختی، احساس شادی و سرخوشی به دست می‌آید. به عبارتی، داشتن چیزهای ارزشمند می‌تواند به دلخوشی و لذت در زندگی منجر شود.
درین ره اگر زحمت آری و رنج
سرانجام برداری از رنج گنج
هوش مصنوعی: اگر در این مسیر زحمت و تلاش کنی، در نهایت از زحمت‌هایت به پاداش و موفقیت دست خواهی یافت.
یکی هدیه گردد ز بخت تو رام
مرآن هدیه را می‌بری نزد سام
هوش مصنوعی: یکی از نعمت‌ها و شانس‌های خوب برای تو به وجود می‌آید، و این نعمت را به نزد شخصی به نام سام می‌بری.
که سام دلاور شود شادمان
ز شادی شود همچو سرو روان
هوش مصنوعی: سام، با دل شاد و سرشار از خوشحالی، همچون درخت سروی سرزنده و باطراوت می‌شود.
پس آنگاه آن شیر با گیر و دار
بیامد به نزدیک دریاکنار
هوش مصنوعی: سپس آن شیر با سختی و موانع به نزدیکی دریا رسید.
بدان تا پژوهش کند راز را
بداند سرانجام و آغاز را
هوش مصنوعی: بدان که اگر حقیقت را بررسی کنی، می‌توانی به سرانجام و آغاز آن پی ببری.
سراینده نامه باستان
چنین گفت این نامور داستان
هوش مصنوعی: سراینده به روایت داستان قدیمی پرداخته و درباره چنین داستان نام‌آور و معروفی صحبت کرده است.
که آن کشتی از شهر بربر زمین
همی رفت گویا سوی شهر چین
هوش مصنوعی: کشتی از شهر بربر در حال حرکت است و به نظر می‌رسد که به سمت شهر چین می‌رود.
وطن داشت در وی یکی کاروان
کزو خیره شد دیده باژوان
هوش مصنوعی: در آن جا یک کاروان بود که چشم‌ها را به خود خیره می‌کرد.
مه کاروان بد مقارن به نام
گرانمایه مردی ابا نام و کام
هوش مصنوعی: در اینجا به وقایع و زمان‌هایی اشاره شده است که ماه، با زیبایی و شکوهی خاص، به سمت کاروانی حرکت می‌کند. در این بین، نام شخصیتی برجسته و با عظمت که دارای مقام و ویژگی‌های ارزنده‌ای است، مطرح می‌شود. این بیت به نوعی به هماهنگی و ارتباط میان طبیعت و بزرگان اشاره دارد.
همی رفت صندوق در روی آب
همی زد زمان تا زمان پیچ و تاب
هوش مصنوعی: صندوقی در حال حرکت بر روی آب بود و زمان به تدریج آن را به جلو می‌برد و دچار پیچ و تاب می‌شد.
گرفتند چون نامور کاروان
سرش برگشادند اندر زمان
هوش مصنوعی: چون شناخته شده و معروف شد کاروان، سر و صدای آن در زمان و مکان خود بلند شد.
بدو در پری‌دخت را بود جای
چو دیدند ماندند بی‌هوش و رای
هوش مصنوعی: به او توجهی شده و جای او در دل‌ها نشسته است، وقتی که آن را دیدند، بی‌خبر از خود و سرگردان ماندند.
همی گفت هر یک مرا این سزاست
که مه پیکر و دلبر و دلرباست
هوش مصنوعی: هر کس که به من رسید، می‌گفت که من سزاوار این تأمل و زیبایی هستم، زیرا او چهره‌ای زیبا و دلربا دارد.
به قارن سپردش به آرام خویش
سخن راند هر گونه از کم و بیش
هوش مصنوعی: او را به قارن سپرد و با آرامش صحبت کرد و از هر جهت، کم و زیاد را بیان کرد.
نخستین بدو گفت برگو کئی
به صندوق جا کرده بهر چه‌ای
هوش مصنوعی: شخصی از دیگری می‌خواهد تا چیزهایی که در صندوق جا داده است را فاش کند و دلیل این کار را بگوید.
به گیتی بگو باب و مام تو کیست
نژاد از که داری و نام تو چیست
هوش مصنوعی: به دنیا بگو که پدر و مادر تو چه کسانی هستند، نسب تو از کجا می‌آید و نامت چیست.
پریوش سر درج گوهر گشاد
به پاسخ چنین کرد ازین گونه یاد
هوش مصنوعی: چهره دلربا و زیبای او با جلوه‌ای مانند گوهر درخشان، به این صورت به پاسخ من پرداخت و از این طریق به یاد من آمد.
که باب مرا نام مهیار بود
به هر کاروان بارسالار بود
هوش مصنوعی: من از هر کاروانی نامی دارم که می‌گوید مهیار است و او مسئول بارهاست.
خردمند بود و گرانمایه بود
سرش چتر خورشید را سایه بود
هوش مصنوعی: او فردی باهوش و با ارزش بود، مانند سایه‌ای که از نور خورشید محافظت می‌کند.
به عزم تجارت به کشتی نشست
ز طوفان دل اهل کشتی بخست
هوش مصنوعی: به منظور تجارت، سوار بر کشتی شد و دل همراهانش را از طوفان آسوده کرد.
چو گردید در کشتی آرام و جا
همان‌گاه شد بخت بد رام ما
هوش مصنوعی: وقتی که در کشتی آرامش برقرار شد و جا به جای خودش رسید، ناگهان بخت بد نیز بر ما مستولی شد.
یکی باد برخاست ناگه شگرف
درانداخت کشتی به دریای ژرف
هوش مصنوعی: ناگهان بادی بلند وزید و کشتی را به عمق دریا انداخت.
هوا را همه باد و باران گرفت
ز باران همه بحر، طوفان گرفت
هوش مصنوعی: به خاطر بارش باران، تمام آسمان پر از باد و باران شده و در نتیجه دریا نیز با طوفان مواجه گشته است.
من از هوش رفتم ندارم خبر
که بابا ز بد خود چه آمد به سر
هوش مصنوعی: من به شدت تحت تأثیر قرار گرفته‌ام و بی‌خبر از واقعه‌ای هستم که برای پدرم به خاطر بدی‌های خودش پیش آمده است.
مقارن، خردمند و فرزانه بود
به تدبیر تمجید و مردانه بود
هوش مصنوعی: در آن زمان، او شخصی باهوش و با تدبیر بود که به خاطر شجاعت و عقلش مورد ستایش قرار می‌گرفت.
ندید هیچ با گفتگویش فروغ
بدانست کو گفت این را دروغ
هوش مصنوعی: کسی که با صحبت‌هایش نور و روشنی را نمی‌بیند، به خوبی می‌فهمد که اگر کسی بگوید این حقیقت ندارد، در واقع آن را دروغ می‌گوید.
بگفتش که چون سرو آزاده‌ای
همانا که تو پادشازاده‌ای
هوش مصنوعی: گفت که مانند سرو آزاد و مستقل هستی، زیرا تو هم از نسل پادشاهی هستی.
بدین فر و این زیور و روی و موی
تو هستی ز شاهان دیهیم جوی
هوش مصنوعی: با این زیبایی، زرق و برق و چهره و موهای تو، تو شایسته‌ی تاج و تخت شاهان هستی.
چو گفت این ببوسید روی زمین
بدان ماه‌چهره گرفت آفرین
هوش مصنوعی: وقتی او این را گفت، لبخند زد و صورتش را بر زمین بوسید و به آن چهره‌ی زیبا تحسین کرد.
وز آن پس به سوگند لب برگشاد
ز یزدان دارنده می‌کرد یاد
هوش مصنوعی: بعد از آن، با سوگند زبان به سخن آورد و از خداوندِ دارنده، یاد کرد.
که در پرده کم زن مر این ساز را
ولی راست گو با من این راز را
هوش مصنوعی: در پرده و با احتیاط، این ساز را کم نزن، اما به راستی با من این راز را در میان بگذار.
که راز دلت را نگویم به کس
همی در نهانی زنم این جرس
هوش مصنوعی: راز دل خود را به کسی نخواهم گفت و این جرس را در خفا به صدا در می‌آورم.
اگر بر سرم سنگ بارد جهان
ز من راز جوید جهان هر زمان
هوش مصنوعی: اگر بر سرم مشکلات و سختی‌ها بیفتد، جهان هر لحظه از من راز و حقیقتی را طلب می‌کند.
همانا نهان دارم این راز را
نهانی برم در گل این راز را
هوش مصنوعی: من این راز را به طور پنهانی در دل خود نگه می‌دارم و در گل و لای زندگی‌ام آن را مخفی می‌کنم.
سخن هر چه او گفت مقارن شنید
ز کژی سوی راستی بگروید
هوش مصنوعی: هر چه او گفت را به موقع شنید و از اشتباه به سمت حقیقت گرایش پیدا کرد.
نخستین بدو نام خود بازگفت
پس آنگه بگفت این حدیث شگفت
هوش مصنوعی: ابتدا نام خود را به او معرفی کرد، سپس داستان شگفتی را نقل کرد.
ز سام سرافراز افسون نمای
چو آگاه شد مرد باهوش و رای
هوش مصنوعی: از سام با شکوه جادوگری نمایان می‌شود، هنگامی که مرد باهوش و دانا آگاه می‌شود.
زمانی به پیش اندر افکند سر
وز آن پس بدو گفت کای سیمبر
هوش مصنوعی: روزی شخصی به جلو رفت و سرش را به زمین خم کرد، سپس به او گفت: ای کسی که مانند نقره‌ای صاف و درخشان هستی.
چه سازم که آگه بشد باژوان
فرستاد نامه به نزد طغان
هوش مصنوعی: چه کنم که باخبر شد و به سوی طغان نامه‌ای فرستاد؟
طغان‌شه ازین حال آگه شود
همه روز شادیت کوته شود
هوش مصنوعی: اگر طغان‌شه از وضعیت تو باخبر شود، هر روز خوشحالی‌ات کمتر می‌شود.
چو پرسش کند پاسخش چون دهم
ز چنگش بگو در جهان چون رهم
هوش مصنوعی: زمانی که کسی از من سوالی بپرسد، در پاسخ به او چطور می‌توانم بگویم که چگونه در این دنیا قدم برمی‌دارم و مسیر خود را پیدا می‌کنم؟
پری‌دخت گفتش مشو زین دژم
مدار از طغان شاه در دل الم
هوش مصنوعی: دختر پری به او گفت: از این قصر غمگین بیرون نرو و از تب و درد شاه در دل خود غم نداشته باش.
اگر او پژوهش کند راز من
چنین پاسخش گوی در انجمن
هوش مصنوعی: اگر او در جستجوی حقیقت من باشد، در جمع و مجالس به او اینگونه پاسخ بده.
که سالار بربر یکی نازنین
روان کرد از بهر فغفور چین
هوش مصنوعی: سالار بربر یک فرد محبوب را به سمت فغفور چین فرستاد.
چو از شهر بربر شده ره‌سپر
فتادست کشتی به گرداب در
هوش مصنوعی: وقتی که از شهر بربر خارج شد، کشتی در گرداب افتاد و سرنشینان آن به شدت در مضیقه و خطر قرار گرفتند.
ندیده رهائی چو از بحر ژرف
نمودست زین‌گونه کار شگرف
هوش مصنوعی: دیده نشده که کسی بتواند از عمق دریا به این شکل آزاد شود، این کار واقعا عجیب و شگفت‌انگیز است.
به صندوق در کرده مه روی را
پریوش نگار سمن بوی را
هوش مصنوعی: بیت به زیبایی تصویری از یک دختر زیبا را ترسیم می‌کند که با چهره دلنشین و معطر خود در صحنه‌ای قرار دارد. او همچون گلی خوشبو و دلربا به نظر می‌رسد که تماشایش دل را می‌رباید.
فکندست در بحرش از ناگهان
بدان تا بیابد ز دریا امان
هوش مصنوعی: ناگهان او را در دریا فرو می‌برد تا از دریا نجاتی بیابد.
گرفتم چو صندوق آن نازنین
نهانی چنین گفت و نام این چنین
هوش مصنوعی: وقتی آن عزیز پنهان را در آغوش گرفتم، چنین سخن گفت و نامش را نیز همین گونه بیان کرد.
کنون مرو را سوی چین می‌برم
بر شاه توران زمین می‌برم
هوش مصنوعی: اکنون تو را به سوی چین می‌برم و بر شاه توران زمین نیز می‌برم.
گر از من طغان شاه پرسید راز
ابا او بدین سان شوم نغمه‌ساز
هوش مصنوعی: اگر شاه از من رازی درباره پدرش بپرسد، به این شکل می‌شوم یک سرودخوان.
بپوشم رخ و کم دهم پاسخش
به افسون فرستم سوی خلخش
هوش مصنوعی: می‌خواهم چهره‌ام را پنهان کنم و پاسخی به محبتش بدهم که به عنوان جادوگری برایش بفرستم.
مقارن پذیرفت گفتار او
ز کشتی به هامون نهادند رو
هوش مصنوعی: به موقع و در زمان مناسب، صحبت‌های او را پذیرفتند و پس از آن، کشتی را به سمت هامون هدایت کردند.
علم چون ز کشتی به صحرا زدند
سراپرده بیرون دریا زدند
هوش مصنوعی: دانش مانند این است که وقتی کشتی به خشکی رسید، انگار تمام زیبایی‌ها و امکانات دریا را به صورت چادر و سراپرده‌ای بر پا کرده‌اند.
سمن بوی را بس خریدار بود
دل هر کس او را هوادار بود
هوش مصنوعی: عطر سمن براستی مورد توجه قرار می‌گیرد، و هر کسی که دلش به آن گرایش دارد، او را می‌پسندد و دوست دارد.
همی گفت با انجمن باژدار
که اینک ز خلخ رسد شهریار
هوش مصنوعی: او با جمعی صحبت می‌کرد و گفت که به زودی شهریار از خلخ می‌رسد.
برآرد درون مقارن به تیغ
برون آورد ماهوش را به میغ
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به تصویر کشیدن همزمان دو حالت اشاره کرده است. از یک سو، درون انسان به واسطه فشارها و تنش‌ها به جایی می‌رسد که ناچار به ابراز احساسات می‌شود. از سوی دیگر، این ابراز در یک لحظه خاص و با شدت انجام می‌گیرد، گویی که درخشندگی و زیبایی به طور ناگهانی نمایان می‌شود. به نوعی، این تصویر به تضاد بین درون نگران و ظاهری که به زیبایی می‌پردازد اشاره دارد.
کجا چشمشان بود در راه شاه
مگر دیوزاده بیاید ز راه
هوش مصنوعی: آیا چشمانشان در انتظار حضور شاه بود؟ یا این‌که امیدوار بودند فرزند دیو از راه برسد؟
چو دیدند او را همه کاروان
بماندند بر جا خلیده روان
هوش مصنوعی: وقتی که همه کاروان او را دیدند، در جا ماندند و متوقف شدند.
به چربی سخن راند فرهنگ باز
از آن کاروان باز پرسید راز
هوش مصنوعی: فرهنگ به چربی سخن گفت و از کاروانی که عبور می‌کرد، درباره راز آن پرسید.
کس از بیم پاسخ‌ ندادی بدوی
سبک دیوزاده دژم کرد روی
هوش مصنوعی: هیچ‌کس به خاطر ترس از جواب دادن، به این دیو زاده بی‌روح پاسخ نداد و او با حالتی غمگین و دلگیر ظاهر شد.
ز بازارگانان یکی ره گرفت
بپرسید از وی حدیث شگفت
هوش مصنوعی: یکی از تاجران به راه افتاد و از یکی دیگر خواست داستان عجیبی را بپرسد.
همی گفت و می‌زد ورا شهریار
ازو خواست بازارگان زینهار
هوش مصنوعی: او ادامه می‌داد و می‌نواخت و فرمانروای شهر از او خواست که مراقب و مواظب باشد.
در رازهای نهان باز کرد
ز صندوق و مهوش سخن ساز کرد
هوش مصنوعی: او رازهای پنهان را فاش کرد و از صندوق دل، صحبت‌های شیرین و جذابی را به وجود آورد.
که چون کرد کشتی به رفتن شتاب
بدیدیم صندوق بر روی آب
هوش مصنوعی: وقتی کشتی به حرکت افتاد، صندوقی را روی آب دیدیم.
گشودیم بود اندر آن دلبری
سمن عارضی سرو سیمین‌بری
هوش مصنوعی: ما در جایی که دلبری با چهره‌ای زیبا و خوش‌ساخت دیده می‌شود، به تماشا نشستیم.
همه مهر او خواهش آراستیم
سراسر مر او را همه خواستیم
هوش مصنوعی: ما تمام عشق و محبت خود را به او اهدا کردیم و سراسر وجودمان را به خواسته‌ها و آرزوهای او اختصاص دادیم.
مقارن که او بار سالار ماست
به هر رنج و سختی نگهدار ماست
هوش مصنوعی: زمانی که او بارِ مشکلات و مسئولیت‌های ما را به دوش می‌کشد، در هر سختی و دشواری از ما حمایت می‌کند.
چو در روی آن حوروش بنگرید
همانا دلش مهر او برگزید
هوش مصنوعی: زمانی که به چهره آن دختر زیبا نگاه کند، دلش به طور حتم عاشق او می‌شود.
به منزلگه خویش بردش فراز
برو مهربان شد بت دلنواز
هوش مصنوعی: او را به خانه خود برد و در آنجا مهربان و دلنشین شد.
برو چون کسی را نبد دسترس
دگر روی او را ندیدست کس
هوش مصنوعی: برو، زیرا کسی دیگر به تو دسترسی ندارد و هیچ‌کس دیگر روی تو را ندیده است.
کنون ماه‌چهره به خرگاه اوست
مقارن به صد جان هواخواه اوست
هوش مصنوعی: اکنون چهره زیبا در کنار اوست و به خاطر او، دل‌ها و جان‌های بسیاری برایش آرزومند هستند.
چو آگاه شد دیوزاده ازان
روان شد به نزد مه کاروان
هوش مصنوعی: وقتی دیوزاده از وضعیت آگاه شد، به سوی ماهی که آهنگ سفر داشت، رفت.
مقارن چو دیدش بترسید سخت
بلرزید بر خود چو شاخ درخت
هوش مصنوعی: وقتی او را دید، به شدت ترسید و مانند شاخه درختی به لرزه درآمد.
پری‌دخت را گفت کای مهرجوی
سوی ما دمان دیو آورده‌ روی
هوش مصنوعی: به پری‌دخت گفتند که ای جویای مهر، دیوی به سمت ما آمده و چهره‌ی خود را نمایان کرده است.
پری‌دخت چون در نهان بنگرید
یکی پیکر دیوزاده بدید
هوش مصنوعی: وقتی پری‌دخت به آرامی نگاه کرد، ناگهان موجودی زشت و ترسناک را دید.
بنالید بر خالق ذوالمنن
ز یال و ز کوپال آن اهرمن
هوش مصنوعی: دعا کنید و از خالق مهربان که نعمت‌هایش بی‌پایان است، از ویژگی‌های شگفت‌انگیز آن موجود پلید شکایت کنید.
به دل گفت اگر جان برم زین دلیر
نگردم به دست وی اینجا اسیر
هوش مصنوعی: به دل گفتم که اگر جانم را هم از دست بدهم، هرگز به دست این فرد جسور اسیر نخواهم شد.
بسی کام گیرم ز فرخنده سام
کنم کار خود را به گیتی تمام
هوش مصنوعی: من از خوشحالی سام بهره زیادی می‌برم و کارهای خود را در این دنیا به خوبی انجام می‌دهم.
تو اینجا مر این داستان را بدار
سخن بشنو از آن یل نامدار
هوش مصنوعی: شما در اینجا داستان را نگه‌دار و به سخن آن یل بزرگ گوش فرا بده.