گنجور

بخش ۳۱ - دیدن سام، قلواد و رفتن از عقب او

بدین سان چو پاسی ز شب درگذشت
ز خون دل آتش ز سر درگذشت
نظر کرد آزاده قلواد را
یلی راستی سرو آزاد را
نشسته ندید اندر آن بارگاه
برآورده بر چرخ گردنده آه
که آیا کجا رفت و حالش چه بود
چه پیش آمد و در خیالش چه بود
ملالش گر از باده بگرفته است
و یا مست در گوشه خفته است
چو قلواد را در شبستان ندید
ز خرگه سراسیمه بیرون دوید
بگردید در صحن بستان سرای
بنالید چو مرغ دستان سرای
بسی جست وجو کرد و او را ندید
همی خواست از باغ بیرون دوید
ز ناگه نظر کرد در پای سرو
گرانمایه را دید همتای سرو
به خاک اندر افتاده چون پیل مست
برون رفته هوش از سر و دل ز دست
سمن برگش از غم زریری شده
رخ سرخش از هجر خیری شده
ز پا اندر افتاده بر چشمه‌ای
چو آزاده سروی به سرچشمه‌ای
ستاده به بالینش سرو بلند
خم اندر خم افکنده مشکین کمند
دو زلفش دو گردن کش سرفراز
دو چشمش دو آهوی روباه باز
شبش سایه‌بان بسته بر آفتاب
سر زلفش افکنده بر ماه تاب
رخش گلستان و لبش دلستان
زده سنبلش حلقه بر گلستان
صد آشوب در بابل از جادویش
شده ترک گردون ز جان هندویش
قدش همچو نخلی ز گلزار جان
چلیپای گیسوش ز نار جان
میان موی و بر موش از مو کمر
دهان تنگ شیرین چو تنگ شکر
دو گیسوش دلبند و رخ دلگشای
وصالش روان‌بخش و لب جان فزای
دل افروز خورشید شب زیورش
روان‌بخش یاقوت جان پرورش
تواناش جادو ولی ناتوان
دو آهوش هندو ولی دلستان
شهنشه چو آن زلف رخسار دید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
ندانست کان ماه یا روی اوست
سواد شب ار زلف هندوی اوست
بدو گفت حوری بگو یا پری
مه چرخ یا لعبت آذری
پری‌چهره خورشید شبگون نقاب
چنین گفت کای گرد فرهنگ‌یاب
منم مهرافروز آتش عذار
رخم آتش و آب ازو شرمسار
چراغ چگل شمع توران زمین
خور خاور و شاه خوبان چین
فروزان رخم روز و شب زیور است
کمین خادمم سنبلم عنبر است
بدو گفت سام ای بت خاوری
ندانم چه کردی بدین یاوری
کز این گونه شیری شکار تو شد
بدین خاک ره خاکسار تو شد
چه مرغی تو ای کبک طوطی خرام
که افتادت این مرغ زیرک به دام
روان مهر افروز گفت ای جوان
شنو حال ما را به روشن‌روان
چو سلطان چشمم درآمد به صید
درافتاد این صید لاغر به قید
خروشان پلنگی درآمد ز کوه
شد از آهوی شیرگیرم ستوه
گوزنی مگر بر کمر می‌گذشت
به هنگام نخجیر برطرف دشت
کماندار چشمم چو بگشود شست
درافکندش از کوه چون پیل مست
مرنج ار زدم آهوئی را به تیر
که او شیر نر بود و من شیرگیر
من آن شاهبازم که بازان شاه
نیاید به چشمم به نخجیرگاه
به آهوی شیرافکن می‌پرست
بسی کرده‌ام صید پیلان مست
بگفت این و دامن کشان برگذشت
روان همچو سرو روان درگذشت
به ایوان فرو شد چو تابنده ماه
بماند از پیش چشم فرخنده شاه
چو بگرفت قلواد را سام دست
همان گاه قلواد بر پای جست
چو سروی به پای یل اندر فتاد
همه راز دل پیش او برگشاد
که ای بر همه سرکشان نامدار
مرا اندرین ورطه معذور دار
ترا عیب کردم به دیوانگی
که مشهور بودم به فرزانگی
کنون آن چنان گشته‌ام پای‌بند
که هرگز نیایم برون از کمند
غریقم به بحری که پایانش نیست
امیرم به دردی که درمانش نیست
دلم دانه‌ای دید و پر بر گشاد
بدان دانه در دام غم اوفتاد
چو چشمم به آن چشم بادام بود
ندانست کان دانه یا دام بود
دلی داشتم پیش ازین برقرار
خردمند و فرمان‌بر و هوشیار
ببرد آن دلم ناگهان دلبری
زبون گشته در دست زورآوری
من آنم که دایم به عقل و به رای
ترا بودمی در خرد رهنمای
در اقصای عزلت مکان داشتم
به قاف خرد آشیان داشتم
چو باز سفید از سر دست شاه
زدم بال بر قبه بارگاه
به پرواز رفتم در ایوان عشق
گرفتم هوا در گلستان عشق
چو بلبل به باغ آشیان ساختم
بدین دام خود را در انداختم
تو هم صید این دام و این دانه‌ای
به شوریدگی چون من افسانه‌ای
مرا دل ده اکنون چو دل داده‌ام
به دام محبت درافتاده‌ام
تو دانی مگر سوز آتش که چیست
که هم شمع داند که پروانه کیست
کسی آگه از درد پنهان بود
که آشفته زلف جانان بود
طبیب ار به دردی گرفتار نیست
مر او را غم از درد بیمار نیست
تو دانی که در ده شتر راندگان
ندانند احوال واماندگان
ز سوز دل آنها خبر داده‌اند
که از دل درین آتش افتاده‌اند
ترا عیب می‌کردم اندر الم
کنون غرقه گشتم به دریای غم
دلم از می عاشقی مست شد
مگر دستگیری که از دست شد
که چشمم بدان چشم بادام بود
ندانست کان دانه یا دام بود
از آن با تو می‌گویم این ماجرا
که درد دلم را تو دانی دوا
روان سام نیرم ورا پند داد
پس آنگه به پاسخ زبان برگشاد
که ای رفته از دیده پایت به گل
خرد رفته از دست و از دست دل
چنین صید تیر نظر گشته‌ای
برو سر بنه زان که سرگشته‌ای
درین وادی اینها که ره رفته‌اند
که جان داده دل را به در برده‌اند
بر آن کس حرامست دعوی عشق
که در خود نبیند تجلی عشق
حقیقت در آن چون بدین حی رسند
چو از خود گذشتند در وی رسند
ز جان درگذر تا به جانان رسی
چو در درد میری به درمان رسی
تو در عشق اگر مرده‌ای، زنده‌ای
چو در بند خویشی از آن بنده‌ای
بسا کس که جان داد و جانان نیافت
فرو رفت در درد و درمان نیافت
ز میدان جانان کسی جان نبرد
که خون خورد و بر خاک جانان نمرد
برو خون خور و خون خود کن سبیل
که آتش، گلستان بود بر خلیل
در آتش بسوز ار دم از دل زنی
کز آتش بود شمع را روشنی
چو یک چند ازین داستان گفت سام
به آرامگه شد یل نیک‌نام
به پیش اندر آن سام شد ره‌سپر
که آید به شادی نشیند مگر
که ناگه برآمد ز روی هوا
غریوی که شد سام از هش جدا
ز مهتاب بستان سرا روز بود
هوا هم چو روی دلفروز بود
ز ناگه هوا یکسره تیره شد
وز ان چشم قلواد یل خیره شد
زمانی چو شد چشم را کرد باز
نشانی ندید از گو سرفراز
گریبان ز اندوه جان چاک کرد
به سر بر زد و روی بر خاک کرد
بماندند ازو انجمن درشگفت
جدا هر یکی راه بستان گرفت
که شاید نشانی ز فرخنده سام
بیابند گردند دل شادکام
کنون رخ بتابان ازین جا دری
سخن بشنو از شمسه خاوری
ملک ضیمران شاه خاورزمین
یکی دخترش بود چون حور عین
به بالا خرامنده سرو بلند
به گیسو برآشفته مشکین کمند
درخشان رخش چشمه آفتاب
درافشان لبش چشمه نوشیاب
دو برگ گلش سوسن مشک پوش
دو لعل لبش شهد و شکر فروش
شب دلستانش شبستان دل
گل لاله رنگش گلستان دل
دو جادوی مخمورش از خواب مست
دو هندوش در آب افگنده شست
لبش نوش داروی هر دردمند
سر زلفش آشوب هر پای‌بند
سیه زلف در زلف مشکینش ماه
زنج سیب و در سیب دلگیر جاه
سمن بوی نسرین بر و خوش‌خرام
به رخ شمع طلعت بدش شمسه نام
مگر در گذر سام را دیده بود
به رخسار او گرم گردیده بود
دلش رفته از دست و پایش به گل
مهش رفته از چشم و صبرش ز دل
شده آهوی چشم صیدافکنش
شکسته دل از زلف قیدافکنش
چو بلبل شده فتنه برگلشنی
چو آهو شده صید شیرافکنی
برآشفته چون چین گیسوی خویش
دو تا گشته چون طاق ابروی خویش
چو بادام میگون شده نیم مست
برون رفته چون زلف مشکین زدست
دلش دست در دامن جان زده
غمش چنگ در زلف جانان زده
ولیکن کس از خویش و اخوان او
نبود آگه از حال و سامان او
بجز اشک گرمش که همراز بود
و یا آه سردش که دم ساز بود
چو دید آن چنان مهر افروز را
بت یاسمن بوی فیروز را
برآشفت و گفت ای برآشفته موی
کجا بوده تیره شب بازگوی
پراکنده زلف از کجا می‌رسی
ز بستان چو باد صبا می‌رسی
به بوی که در باغ گردیده‌ای
به روی که چون غنچه خندیده‌ای
چو سرو از چمن می‌رسی راستی
مگر فتنه بودی که برخاستی
ز برگ سمن آب گل برده‌ای
دل لاله از غصه خون کرده‌ای
مگر با صنوبر سری داشتی
که در بوستان قد برافراشتی
به بالا بلا بوده تا بود?
بگو راستی تا کجا بود?
دو هندوت آیا بر آتش چراست
کمان‌دار چشمت کمان‌کش چراست
سمن بر چو گل زان سخن برشکفت
خم آورد در سرو سیمین و گفت
که ای آفتاب سپهر جمال
ندیده سپهرت به خوبی مثال
به برج شرف شمسه دلبری
قمر مهر روی ترا مشتری
جهان ملاحت سراسر تراست
بگویم چو آزادسروی و راست
دلم همچو پسته دهان تنگ بود
زمانی به بستانش آهنگ بود
دگر چون شنیدم که فرخنده سام
قدح نوش می‌کرد و با فر و کام
مرا در دل آمد که در گوش?
بچینم ز باغ رخش خوش?
نهم گوش بر قول مطرب دمی
به مرغ چمن بازگویم غمی
ولی هندویم چون که بنمود دست
درافتاد ماهی چو ماهی به شست
خدنگ افکن شیرگیرم چو تیر
گوزنی بزد بر لب آب‌گیر
ولیکن چو تیرم برون شد به شست
خطا کرده در شاه‌بازی نشست
چو آن شاهباز از هوا در رسید
همان لحظه سام از قفا در رسید
برآمد ز مرغان بلبل نوا
به یک ره خروشی که ای بینوا
چه مرغی که سیمرغت آید به دام
چه برجی که خورشیدت آمد به نام
توتیهو و طاووس شد صید تو
همان ایرج و سام در قید تو
چو صبح امیدم دمیدن گرفت
دو چشم نشاطم پریدن گرفت
یلی دیدم از شهر شاهنشهی
به قد راست مانند سرو سهی
خرامنده سروی به طالع چو ماه
چو گل رفته در ارغوانی کلاه
چو خورشید بد سام گیتی گشای
چو جمشید با جام گیتی‌نمای
خط سبزش افکنده دفتر در آب
سر زلفش افکنده چنبر به خواب
بیفکنده طوطیش پر بر شکر
فکنده لبش شوری اندر شکر
ولی شمسه چون گفته می‌کرد گوش
درو خیره می‌گشت و می‌شد ز هوش
چو باز آمدی گفتی ای ماه روی
چو دیدی بیا یک به یک بازگوی
بدانست مهوش که آن راز چیست
دل شمسه در بند سودای کیست
به لعل بدخشان زمین بوسه داد
پس آنگه لب درفشانی گشاد
به صد لابه گفت ای بت دل گسل
نگار ختن شمع چین و چگل
چو دانی که در هر دمت همدمم
به هر حال در خدمتت محرمم
اگر زان که گشتی گرفتار دل
چه پنهان کنی از من اسرار دل
کسی را که دردی بود از حبیب
نشاید که پنهان کند از طبیب
پری‌وار در پرده رانی سخن
بیا پرده از کار خود برفکن
بت بربری لعبت آذری
کجا شمسه آن بانوی خاوری
به خنده سر درج در برگرفت
لب درفشان را به در درگرفت
که خاموش کن گفته ناگفتنت
وزین گونه دُردانه ناسفتنت
شدم صید شیرافگنی در شکار
چو خورشید بر شیر گردون سوار
مگر سام بر مسند ناز بود
مرا چشم بر روی او باز بود
گرفتم هوا هم چو باز سفید
هوا در سر و چشم و دل در امید
که باشد که چون بر هوایش پرم
مگر سایه افکند بر سرم
همم بال بشکست و هم پر بریخت
ز تیغ قضا چون توانم گریخت
دلم مبتلایست و جان پرغمست
ز سوز درون دیده‌ام پر نمست
ز هر چه نشاید توان گفت باز
که بسیار چیزست با سوز و ساز
نگار پری چهره آن دم به سوز
دلش باز می‌داد کای دلفروز
مخور غم که غمخور همه خون خورد
چو آتش همه آب مردم برد
مبادا گلت زعفرانی شود
به خون نرگست ارغوانی شود
پری‌وش نگاری که دلخواه تست
به تیره شبان طلعتش ماه تست
مخور غم که او نیز غمخواره‌ایست
دلش فتنه روی مه پاره‌ایست
طبیب ار به دردی نشد پای بند
چه داند دوای دل دردمند
شود سام یل گر سپهر آشیان
و یا همچو عنقا شود بی‌نشان
میندیش کو هم درآید به دام
شبی همچو روزت برآید به بام
بیا تا به شادی بنوشیم می
روان شاد سازیم از بانگ نی
چو غم جان بکاهد خرد کم شود
چه گفتم دو دیده پر از نم شود
سراینده از سام فرخ نژاد
شنیدم که زینسان سخن کرد یاد
که با آذرافروز مهر و سخن
بدید و سوی قصر شد ز انجمن

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بدین سان چو پاسی ز شب درگذشت
ز خون دل آتش ز سر درگذشت
هوش مصنوعی: زمانی که نیمه شب به پایان می‌رسد و صبح فرامی‌رسد، در دل من شعله‌ای از عشق و احساسات زنده می‌شود.
نظر کرد آزاده قلواد را
یلی راستی سرو آزاد را
هوش مصنوعی: آزاده به قلواد، گیاهی که به بزرگی و استواری یلی معروف است، نگاهی انداخت و به درخت سروی آزاد و راست قامت توجه کرد.
نشسته ندید اندر آن بارگاه
برآورده بر چرخ گردنده آه
هوش مصنوعی: در آن مکان بزرگ و باشکوه، تنها صدای آه و ناله‌ای را شنیدم که به دور چرخش زمان برمی‌خاست.
که آیا کجا رفت و حالش چه بود
چه پیش آمد و در خیالش چه بود
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که کسی در حال تفکر درباره کجا رفته، حال او چگونه بوده و چه اتفاقاتی برایش افتاده است و در ذهنش چه تصورات و خیالاتی داشته است.
ملالش گر از باده بگرفته است
و یا مست در گوشه خفته است
هوش مصنوعی: اگر او از شراب احساس خستگی کرده یا در گوشه‌ای خوابش برده است، بی‌خیال است و غرق در حال خودش.
چو قلواد را در شبستان ندید
ز خرگه سراسیمه بیرون دوید
هوش مصنوعی: وقتی قلواد در شبستان کسی را ندید، از ترس به سرعت از خرگاه خارج شد.
بگردید در صحن بستان سرای
بنالید چو مرغ دستان سرای
هوش مصنوعی: در باغ بگردید و مانند پرنده‌ای که در قفس است، در فراق و دلتنگی ناله کنید.
بسی جست وجو کرد و او را ندید
همی خواست از باغ بیرون دوید
هوش مصنوعی: او مدت زیادی را در جست‌وجو گذراند، اما نتوانست او را پیدا کند و اکنون می‌خواست از باغ خارج شود.
ز ناگه نظر کرد در پای سرو
گرانمایه را دید همتای سرو
هوش مصنوعی: ناگهان به پایین نگریست و درخت سرو با ارزش و زیبایی را دید که همتای خود را مشاهده می‌کند.
به خاک اندر افتاده چون پیل مست
برون رفته هوش از سر و دل ز دست
هوش مصنوعی: مانند فیل مستی که بر زمین افتاده است، هوش و خیال از سر و دلش رفته و به بیرون رفته است.
سمن برگش از غم زریری شده
رخ سرخش از هجر خیری شده
هوش مصنوعی: سمن به خاطر غم زریر پژمرده شده و چهره‌اش از دوری خیری تغییر کرده است.
ز پا اندر افتاده بر چشمه‌ای
چو آزاده سروی به سرچشمه‌ای
هوش مصنوعی: کسی که از پا افتاده و خسته است، مانند درختی آزاد و سرسبز به کنار آب، استراحت می‌کند و زندگی را در کنار سرچشمه تجربه می‌کند.
ستاده به بالینش سرو بلند
خم اندر خم افکنده مشکین کمند
هوش مصنوعی: دختری زیبا و بلند قامت در کنار او ایستاده و موهای مشکی و لختش را به نحوی زیبا روی دوش خود انداخته است.
دو زلفش دو گردن کش سرفراز
دو چشمش دو آهوی روباه باز
هوش مصنوعی: دو زلف او مانند دو گردن زیبا و سربلند است و دو چشمش همچون دو آهوی آزاد و زیبا می‌باشد.
شبش سایه‌بان بسته بر آفتاب
سر زلفش افکنده بر ماه تاب
هوش مصنوعی: در شب، سایه‌ای بر روی آفتاب قرار گرفته و موهای او درخشندگی خاصی را شبیه به نور ماه ایجاد کرده است.
رخش گلستان و لبش دلستان
زده سنبلش حلقه بر گلستان
هوش مصنوعی: چهره‌اش مانند گلستان و لبش شیرین و دلنشین است، سنبلش در میان گل‌ها گلی زیبا و معطر است.
صد آشوب در بابل از جادویش
شده ترک گردون ز جان هندویش
هوش مصنوعی: بابل پر از هیاهو و غوغاست به خاطر جادوی او، چرخش آسمان به خاطر عشق و جذبه او متوقف شده است.
قدش همچو نخلی ز گلزار جان
چلیپای گیسوش ز نار جان
هوش مصنوعی: قد او مانند درخت نخل است که از باغ زندگی رشد کرده، و گیسوانش همچون درختی که از آتش جان می‌سوزد، زیبا و چشم‌نواز است.
میان موی و بر موش از مو کمر
دهان تنگ شیرین چو تنگ شکر
هوش مصنوعی: در میانه‌ی مو و بر روی مو، شکم باریک و دهان شیرینی دارد که مانند شکر تنگ و خوشمزه است.
دو گیسوش دلبند و رخ دلگشای
وصالش روان‌بخش و لب جان فزای
هوش مصنوعی: دو گیسوی او زیبایی‌اش را دوچندان کرده و چهره‌اش دل‌انگیز است. وجودش مایه‌ی آرامش و سر زندگی است و لب‌هایش جان را تازه می‌کنند.
دل افروز خورشید شب زیورش
روان‌بخش یاقوت جان پرورش
هوش مصنوعی: دل‌افروز یعنی چیزی که دل را روشن می‌کند و زیور شب یعنی چیزی که در تاریکی شب می‌درخشد. این جمله اشاره به خورشیدی دارد که نه‌تنها روشنایی می‌آورد بلکه جان را نیز جلا می‌دهد و به آن زندگی می‌بخشد. یاقوت نیز نمادی از زیبایی و ارزش است که می‌تواند جان را پرورش دهد و به آن قوت و انرژی ببخشد. در مجموع، تمام این اوصاف به یک منبع نور و زندگی اشاره دارند که وجود و احساسات انسان را رونق می‌بخشند.
تواناش جادو ولی ناتوان
دو آهوش هندو ولی دلستان
هوش مصنوعی: اگرچه او دارای قدرت و جادو است، اما کسی که ناتوان و ضعیف است، همچون دو آهوی هندی به نظر می‌رسد. با این حال، دل او زیبا و دلربا است.
شهنشه چو آن زلف رخسار دید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
هوش مصنوعی: شاه وقتی آن زلف زیبای چهره را دید، به حالت حیرت انگشتش را به دندان گزید.
ندانست کان ماه یا روی اوست
سواد شب ار زلف هندوی اوست
هوش مصنوعی: نمی‌دانست که آیا آن ماه، چهره اوست یا اینکه تیرگی شب، نتیجه زلف‌های زیبا و سیاه اوست.
بدو گفت حوری بگو یا پری
مه چرخ یا لعبت آذری
هوش مصنوعی: حوری به او گفت: ای زیبای ماه‌چهره، آیا تو یک پری هستی یا دختر آذری؟
پری‌چهره خورشید شبگون نقاب
چنین گفت کای گرد فرهنگ‌یاب
هوش مصنوعی: دختر زیبا و نورانی که شباهنگام مانند خورشید می‌درخشد، با این صورت پنهان خود گفت: ای کسی که به دنبال فرزانگی و دانایی هستی.
منم مهرافروز آتش عذار
رخم آتش و آب ازو شرمسار
هوش مصنوعی: من نوری هستم که صورت زیبا و جذابم را روشن می‌کند، آتش و آب از زیبایی و جذابیت من خجالت می‌کشند.
چراغ چگل شمع توران زمین
خور خاور و شاه خوبان چین
هوش مصنوعی: چراغ چگل نماد روشنایی و زیبایی است که در بین زمین و سرزمین‌های شرقی و پادشاهان زیبا قرار دارد. در واقع، این عبارت به زیبایی‌ها و جاذبه‌های فرهنگی سرزمین‌های مختلف اشاره می‌کند که درخشندگی و نور را به ارمغان می‌آورند.
فروزان رخم روز و شب زیور است
کمین خادمم سنبلم عنبر است
هوش مصنوعی: چهره‌ی درخشان من در روز و شب زینتی است که همیشه در دسترس است و خدمتگزار من بوی عطر خوشی دارد.
بدو گفت سام ای بت خاوری
ندانم چه کردی بدین یاوری
هوش مصنوعی: سام به بت خاوری می‌گوید: نمی‌دانم با چه کاری به این یاری دست یافته‌ای.
کز این گونه شیری شکار تو شد
بدین خاک ره خاکسار تو شد
هوش مصنوعی: از این نوع شیر که شکار تو شده، خاک راه تو به این خاک همچون خاکی معمولی شد.
چه مرغی تو ای کبک طوطی خرام
که افتادت این مرغ زیرک به دام
هوش مصنوعی: ای کبک زیبا، که با چه ناز و لطافتی پرواز می‌کنی، حیرت‌انگیز است که این پرنده باهوش چگونه به دام افتاده است.
روان مهر افروز گفت ای جوان
شنو حال ما را به روشن‌روان
هوش مصنوعی: مهر افروز به جوان می‌گوید: حال ما را که روشن و درخشان هستیم، بشنو و درک کن.
چو سلطان چشمم درآمد به صید
درافتاد این صید لاغر به قید
هوش مصنوعی: زمانی که چشمم به آن سلطان زیبا افتاد، مانند شکارچیان مجذوب او شدم و تصمیم گرفتم که او را در چنگال خودم درآورم.
خروشان پلنگی درآمد ز کوه
شد از آهوی شیرگیرم ستوه
هوش مصنوعی: یک پلنگ خروشان از کوه پایین آمد و من که در شکار آهو به زحمت افتاده‌ام، از این وضعیت خسته و ناتوان شدم.
گوزنی مگر بر کمر می‌گذشت
به هنگام نخجیر برطرف دشت
هوش مصنوعی: گوزنی که در حال شکار است، در حاشیه دشت می‌گذرد.
کماندار چشمم چو بگشود شست
درافکندش از کوه چون پیل مست
هوش مصنوعی: وقتی که کماندار چشمم چشمش را گشود، تیرش مانند وزش باد از کوه به پایین افتاد و همچون فیل سرمست به زمین آمد.
مرنج ار زدم آهوئی را به تیر
که او شیر نر بود و من شیرگیر
هوش مصنوعی: ناراحت نشو اگر به یک آهو تیر زدم، چون او در واقع یک شیر نر بود و من شکارچی شیر.
من آن شاهبازم که بازان شاه
نیاید به چشمم به نخجیرگاه
هوش مصنوعی: من آن پرندهٔ بلندپرواز هستم که حتی بازهای پادشاه نیز برای من جذابیت ندارند و به شکارگاه توجه نمی‌کنم.
به آهوی شیرافکن می‌پرست
بسی کرده‌ام صید پیلان مست
هوش مصنوعی: من به شکار آهوهایی پرداخته‌ام که در دل خود جاذبه و زیبایی دارند، و عاشقانه به دنبال شکار فیل‌های سرمست و آزاد گشته‌ام.
بگفت این و دامن کشان برگذشت
روان همچو سرو روان درگذشت
هوش مصنوعی: او این را گفت و سپس با جست و خیز و شتابی مانند سرو، به سرعت از آنجا گذشت.
به ایوان فرو شد چو تابنده ماه
بماند از پیش چشم فرخنده شاه
هوش مصنوعی: به ایوان آمد و نورش مانند ماه درخشید و از دیدگان شاه خوشبخت ناپدید شد.
چو بگرفت قلواد را سام دست
همان گاه قلواد بر پای جست
هوش مصنوعی: زمانی که سام، قلواد را به دستان خود گرفت، قلواد به سرعت خود را بر پا آورد.
چو سروی به پای یل اندر فتاد
همه راز دل پیش او برگشاد
هوش مصنوعی: زمانی که درخت سرسبز و بلندی به زمین افتاد، تمامی اسرار دل خود را در برابر آن یل (جوانمرد) بیان کرد.
که ای بر همه سرکشان نامدار
مرا اندرین ورطه معذور دار
هوش مصنوعی: ای کسی که نامت بر همه سرکشان مشهور است، مرا در این وضعیت ناپسند ببخش و عذرخواهی کن.
ترا عیب کردم به دیوانگی
که مشهور بودم به فرزانگی
هوش مصنوعی: من به خاطر دیوانگی‌ات به تو عیب می‌زنم، در حالی که همه می‌دانستند من فردی عاقل و دانا هستم.
کنون آن چنان گشته‌ام پای‌بند
که هرگز نیایم برون از کمند
هوش مصنوعی: اکنون به‌حدی وابسته‌ام که هرگز از این دام رهایی نخواهم یافت.
غریقم به بحری که پایانش نیست
امیرم به دردی که درمانش نیست
هوش مصنوعی: من در دریای وجود خود غریب و تنها هستم که هیچ انتهایی ندارد و دردی که می‌کشم، بی‌درمان است.
دلم دانه‌ای دید و پر بر گشاد
بدان دانه در دام غم اوفتاد
هوش مصنوعی: دل من دانه‌ای را مشاهده کرد و به خاطر آن دانه، خود را آزاد کرد، اما حالا در دام غم آن افتاده‌ام.
چو چشمم به آن چشم بادام بود
ندانست کان دانه یا دام بود
هوش مصنوعی: وقتی که به آن چشم‌های بادامی نگاه کردم، متوجه نشدم که آیا آنچه می‌بینم یک دانه زیباست یا یک دام سخت.
دلی داشتم پیش ازین برقرار
خردمند و فرمان‌بر و هوشیار
هوش مصنوعی: من قبل‌ها دلی داشتم که سرشار از آرامش بود و به خوبی می‌توانستم بر خودم تسلط داشته باشم و با هوشیاری زندگی کنم.
ببرد آن دلم ناگهان دلبری
زبون گشته در دست زورآوری
هوش مصنوعی: دل من ناگهان فریب یک زیبای جذاب را خورد که در چنگ قدرتی افسونگر بود.
من آنم که دایم به عقل و به رای
ترا بودمی در خرد رهنمای
هوش مصنوعی: من آن کسی هستم که همیشه با عقل و فکر خود به تو در به دست آوردن عقل و خرد کمک می‌کنم.
در اقصای عزلت مکان داشتم
به قاف خرد آشیان داشتم
هوش مصنوعی: من در دوردست‌ها و تنهایی زندگی می‌کردم و در دنیایی از خرد و اندیشه، جایگاه داشتم.
چو باز سفید از سر دست شاه
زدم بال بر قبه بارگاه
هوش مصنوعی: به مانند یک پرنده سفید که از دستان شاه پرواز می‌کند، به سوی بالای کاخ رفتم.
به پرواز رفتم در ایوان عشق
گرفتم هوا در گلستان عشق
هوش مصنوعی: در جستجوی عشق پرواز کردم و احساس شگفتی و زیبایی را در این باغ پر از عشق تجربه کردم.
چو بلبل به باغ آشیان ساختم
بدین دام خود را در انداختم
هوش مصنوعی: مانند بلبل که در باغ لانه‌اش را ساخت، من نیز در این دام گرفتار شدم.
تو هم صید این دام و این دانه‌ای
به شوریدگی چون من افسانه‌ای
هوش مصنوعی: تو هم در این دام گرفتار شده‌ای و به نوعی دانه‌ای هستی، همانند من که در شوریدگی و داستان‌گویی‌ام.
مرا دل ده اکنون چو دل داده‌ام
به دام محبت درافتاده‌ام
هوش مصنوعی: اکنون دل خود را به من بده، چرا که من نیز دل خود را به عشق سپرده‌ام و به دام محبت افتاده‌ام.
تو دانی مگر سوز آتش که چیست
که هم شمع داند که پروانه کیست
هوش مصنوعی: تو می‌دانی که سوز و شعله آتش چه حسی دارد، زیرا حتی شمع هم می‌داند که پروانه کیست.
کسی آگه از درد پنهان بود
که آشفته زلف جانان بود
هوش مصنوعی: فقط کسی می‌تواند از دردهای پنهان واقعی آگاه شود که خود درگیر عشق و مشکلات ناشی از آن باشد.
طبیب ار به دردی گرفتار نیست
مر او را غم از درد بیمار نیست
هوش مصنوعی: اگر پزشک خود دچار بیماری نباشد، طبیعی است که نگران درد بیمارش نباشد.
تو دانی که در ده شتر راندگان
ندانند احوال واماندگان
هوش مصنوعی: تو می‌دانی که در دهکده، افرادی که شتر می‌رانند، حال کسانی را که عقب مانده‌اند نمی‌دانند.
ز سوز دل آنها خبر داده‌اند
که از دل درین آتش افتاده‌اند
هوش مصنوعی: آنها از درد و سوز دل خود خبر داده‌اند که به خاطر این عشق و آتش درونی که دارند، به شدت احساس می‌کنند.
ترا عیب می‌کردم اندر الم
کنون غرقه گشتم به دریای غم
هوش مصنوعی: من قبلاً به عیب‌جویی از تو مشغول بودم، اما حالا خودم در عمق دریاچه‌ای از غم غرق شده‌ام.
دلم از می عاشقی مست شد
مگر دستگیری که از دست شد
هوش مصنوعی: دل من به خاطر عشق به می، سرشار از نشئه و شادی شده است، اما آیا کسی هست که مرا کمک کند و نجات دهد، چون دلم از دست رفته است؟
که چشمم بدان چشم بادام بود
ندانست کان دانه یا دام بود
هوش مصنوعی: چشمان من به زیبایی همچون چشم‌های بادامی گره خورده بود، اما نمی‌دانستم که آیا آن زیبایی حقه‌ای است یا واقعیتی فراموش شده.
از آن با تو می‌گویم این ماجرا
که درد دلم را تو دانی دوا
هوش مصنوعی: دوست عزیز، از آن رو این داستان را با تو در میان می‌گذارم که تو تنها کسی هستی که می‌توانی به درمان دردهای قلبم کمک کنی.
روان سام نیرم ورا پند داد
پس آنگه به پاسخ زبان برگشاد
هوش مصنوعی: روح من به نیرنگ سام (شخصیتی از تاریخ یا افسانه) پند و نصیحتی کرد و سپس با کلامی پاسخ او را داد.
که ای رفته از دیده پایت به گل
خرد رفته از دست و از دست دل
هوش مصنوعی: ای کسی که از نظر دور شده‌ای، پای تو در گل فرو رفته و دل نیز از دست رفته است.
چنین صید تیر نظر گشته‌ای
برو سر بنه زان که سرگشته‌ای
هوش مصنوعی: تو به دام نگاه کسی گرفتار شده‌ای، پس به راه خودت ادامه بده، زیرا در این مسیر گم شده‌ای.
درین وادی اینها که ره رفته‌اند
که جان داده دل را به در برده‌اند
هوش مصنوعی: در این سرزمین، کسانی که راه را پیموده‌اند، جان خود را فدای عشق کرده و دل خود را از قید و بندها آزاد کرده‌اند.
بر آن کس حرامست دعوی عشق
که در خود نبیند تجلی عشق
هوش مصنوعی: آدمی که در وجود خودش نشانه‌ای از عشق را نمی‌بیند، نمی‌تواند ادعای عاشقی کند.
حقیقت در آن چون بدین حی رسند
چو از خود گذشتند در وی رسند
هوش مصنوعی: زمانی که انسان به حقیقت می‌رسد، باید از خودگذشتگی کند و از دنیا و خواسته‌های شخصی‌اش دست بردارد. در این حالت، او به عمق و واقعیات وجودی خود وصل می‌شود و به درک عمیق‌تری از هستی و حقیقت زندگی دست پیدا می‌کند.
ز جان درگذر تا به جانان رسی
چو در درد میری به درمان رسی
هوش مصنوعی: برای رسیدن به معشوق، باید از خودت فراتر بروی. مانند کسی که در برابر درد، راهی به سمت درمان پیدا می‌کند.
تو در عشق اگر مرده‌ای، زنده‌ای
چو در بند خویشی از آن بنده‌ای
هوش مصنوعی: اگر در عشق مرده‌ای، با این حال زنده‌ای، چرا که در بند خودت هستی و از آن بنده‌ای.
بسا کس که جان داد و جانان نیافت
فرو رفت در درد و درمان نیافت
هوش مصنوعی: بسیاری هستند که جان خود را فدای عشق کرده‌اند، اما نتوانسته‌اند محبوبشان را به دست بیاورند و در این مسیر غرق در درد و رنج شده‌اند و راهی برای درمان نیافته‌اند.
ز میدان جانان کسی جان نبرد
که خون خورد و بر خاک جانان نمرد
هوش مصنوعی: هیچ‌کس از میدان عشق موفق خارج نمی‌شود، مگر اینکه کسی که عشق را چشیده و بر زمین محبوبش جان نداده باشد.
برو خون خور و خون خود کن سبیل
که آتش، گلستان بود بر خلیل
هوش مصنوعی: به جای این که درگیر مسائل بی‌منطق و خشم شوید، بهتر است خود را کنترل کنید و با آرامش به مشکلات بپردازید، زیرا در نهایت، مشکلات بزرگ می‌توانند منجر به رشد و پیشرفت شوند.
در آتش بسوز ار دم از دل زنی
کز آتش بود شمع را روشنی
هوش مصنوعی: اگر با دل خود به کسی عشق می‌ورزی و از آن می‌سوزی، بهتر است به این عشق ادامه دهی، چرا که همانند شعله شمع که از آتش می‌تابد، روشنی و زیبایی به همراه دارد.
چو یک چند ازین داستان گفت سام
به آرامگه شد یل نیک‌نام
هوش مصنوعی: پس از مدتی که سام این داستان را بیان کرد، به مکان امن و آرامی رفت که یل‌های نیکو نام آنجا حضور داشتند.
به پیش اندر آن سام شد ره‌سپر
که آید به شادی نشیند مگر
هوش مصنوعی: به جلو برو و مراقب باش، زیرا کسی که به شادی می‌آید، در آنجا می‌نشیند.
که ناگه برآمد ز روی هوا
غریوی که شد سام از هش جدا
هوش مصنوعی: ناگهان صدایی از آسمان بلند شد که سام را از حالت هشیاری بیرون آورد.
ز مهتاب بستان سرا روز بود
هوا هم چو روی دلفروز بود
هوش مصنوعی: از نور مهتاب باغ، شب به روز تبدیل شده و هوا همانند چهره زیبا و دلنواز است.
ز ناگه هوا یکسره تیره شد
وز ان چشم قلواد یل خیره شد
هوش مصنوعی: ناگهان آسمان به کل تاریک شد و به دنبال آن، چشم یل (جوانمرد) به حالت حیرت و شگفتی درآمد.
زمانی چو شد چشم را کرد باز
نشانی ندید از گو سرفراز
هوش مصنوعی: زمانی که چشمش را گشود، هیچ نشانه‌ای از آن شخص سرسخت و سرافراز ندید.
گریبان ز اندوه جان چاک کرد
به سر بر زد و روی بر خاک کرد
هوش مصنوعی: به خاطر غم و اندوهش، لباسش را پاره کرد و با ناامیدی سرش را به زمین زد و صورتش را بر خاک نهاد.
بماندند ازو انجمن درشگفت
جدا هر یکی راه بستان گرفت
هوش مصنوعی: جمعی از آن شخص حیرت‌زده ماندند و هر یک به راهی جداگانه رفتند.
که شاید نشانی ز فرخنده سام
بیابند گردند دل شادکام
هوش مصنوعی: شاید نشانی از خوشبختی و خوشحالی سام به دست آورند و دل‌های شاداب و خرسند شوند.
کنون رخ بتابان ازین جا دری
سخن بشنو از شمسه خاوری
هوش مصنوعی: حالا صورتت را از اینجا نما، درباره‌ام سخنی بگو که از نور خورشید بر می‌آید.
ملک ضیمران شاه خاورزمین
یکی دخترش بود چون حور عین
هوش مصنوعی: ملک ضیمران، پادشاه سرزمین‌های شرقی، دختری داشت که زیبایی او مانند حورهای بهشتی بود.
به بالا خرامنده سرو بلند
به گیسو برآشفته مشکین کمند
هوش مصنوعی: در این بیت، به تصوری از یک سرو بلند و زیبا اشاره شده که به آرامی حرکت می‌کند. گیسوانش که سیاه و شبیه به مشک است، به صورت آزاد و تاب‌دار در باد می‌رقصد. این تصویر به زیبایی و لطافت موجود در طبیعت و همچنین جذابیت خاصی که این سرو دارد، تأکید می‌کند.
درخشان رخش چشمه آفتاب
درافشان لبش چشمه نوشیاب
هوش مصنوعی: چهره درخشان او مانند آفتاب می‌درخشد و لب‌هایش همچون چشمه‌ای از نوشیدنی شیرین و گوارا به نظر می‌رسند.
دو برگ گلش سوسن مشک پوش
دو لعل لبش شهد و شکر فروش
هوش مصنوعی: دو برگ گلش مانند سوسنی است که با عطر خوشی پوشیده شده و دو لبش همچون لعل قرمز، شهد و شکر را به فروش می‌گذارد.
شب دلستانش شبستان دل
گل لاله رنگش گلستان دل
هوش مصنوعی: شب زیبا و دلنشینی که عاشقانه است، مثل یک باغ پر از گل لاله است که دل را شاد می‌کند.
دو جادوی مخمورش از خواب مست
دو هندوش در آب افگنده شست
هوش مصنوعی: دو جادو که در خیال اوست، او را از خواب سنگین بیدار کرده و دو دسته گل در آب خوابیده را به یادش می‌آورد.
لبش نوش داروی هر دردمند
سر زلفش آشوب هر پای‌بند
هوش مصنوعی: لب او مانند دارویی است که برای هر دردی مصلح است و موهایش باعث ایجاد آشفتگی بین هر کسی می‌شود که بخواهد به او نزدیک شود.
سیه زلف در زلف مشکینش ماه
زنج سیب و در سیب دلگیر جاه
هوش مصنوعی: این شعر به زیبایی‌های ظاهری و درونی معشوق اشاره دارد. موهای تیره و زلف‌های مشکی او، همچون ماهی درخشان است که در کنار سیب‌هایی دلنشین و زیبا قرار گرفته است. احساسات دلگیر و سنگینی که در دل وجود دارد، می‌تواند به نوعی به ناتوانی در دسترسی به آن زیبایی‌ها و احساسات اشاره کند. زمینۀ توصیف فیزیکی به همراه احساساتی عمیق و گاهی دردناک، این تصویر جذاب را ایجاد می‌کند.
سمن بوی نسرین بر و خوش‌خرام
به رخ شمع طلعت بدش شمسه نام
هوش مصنوعی: عطر سمن و نسرین به مشام می‌رسد و زیبایی چهره‌ات همچون شمعی درخشان و تابان است.
مگر در گذر سام را دیده بود
به رخسار او گرم گردیده بود
هوش مصنوعی: شاید سام را در راه دیده بود و به خاطر چهره‌اش تحت تأثیر قرار گرفته بود.
دلش رفته از دست و پایش به گل
مهش رفته از چشم و صبرش ز دل
هوش مصنوعی: دلش در حال نگران است و از دستش خارج شده، پایش در گلی گرفتار شده و چشمش به محبوبش دوخته است، همچنین صبرش از دلش رفته و دیگر نمی‌تواند تحمل کند.
شده آهوی چشم صیدافکنش
شکسته دل از زلف قیدافکنش
هوش مصنوعی: یک آهوی زیبا و دلربا که در دام عشق گرفتار شده، از درد جدایی و زلف معشوقش دلشکسته و غمگین است.
چو بلبل شده فتنه برگلشنی
چو آهو شده صید شیرافکنی
هوش مصنوعی: وقتی بلبل عاشقانه در باغ می‌نالد، مانند آهو که به دام شیر گرفتار شده است، نشان‌دهنده‌ی حالتی پر از اشتیاق و گرفتار در عشق است.
برآشفته چون چین گیسوی خویش
دو تا گشته چون طاق ابروی خویش
هوش مصنوعی: دوباره گیسویش به هم ریخته و آشفته است، مانند قوس و قزح در ابروهایش که به شکل دو قوس درآمده است.
چو بادام میگون شده نیم مست
برون رفته چون زلف مشکین زدست
هوش مصنوعی: مانند بادامی خوشمزه و پخته، کمی نشئه و خوشحال شده‌ام و از خانه خارج شده‌ام، مانند موهای مشکی و زیبا.
دلش دست در دامن جان زده
غمش چنگ در زلف جانان زده
هوش مصنوعی: دلش به شدت به غم و اندوه چنگ زده و همچنین به خاطر عشق و زیبایی محبوبش درگیر است.
ولیکن کس از خویش و اخوان او
نبود آگه از حال و سامان او
هوش مصنوعی: اما هیچ‌کس از حال و وضعیت او و همچنین از وضعیت خانواده‌اش خبر ندارد.
بجز اشک گرمش که همراز بود
و یا آه سردش که دم ساز بود
هوش مصنوعی: جز اشک‌های گرم او که با دلی پر از راز همگام بود، یا آه‌های سرد او که همچون ساز همصدا بود، هیچ چیز دیگری وجود نداشت.
چو دید آن چنان مهر افروز را
بت یاسمن بوی فیروز را
هوش مصنوعی: وقتی او آن چهره‌ی درخشان و زیبا را دید که مانند یاسمن خوشبوست.
برآشفت و گفت ای برآشفته موی
کجا بوده تیره شب بازگوی
هوش مصنوعی: او با خشم گفت: ای کسی که موی‌ات به هم ریخته، کجا بوده‌ای؟ تاریکی شب را برایم توضیح بده.
پراکنده زلف از کجا می‌رسی
ز بستان چو باد صبا می‌رسی
هوش مصنوعی: از کجا زلف‌های شلخته‌ات را به من می‌رسانی، مثل نسیم صبحگاهی که از باغ می‌آید؟
به بوی که در باغ گردیده‌ای
به روی که چون غنچه خندیده‌ای
هوش مصنوعی: به عطر و بوی خوش باغ نزدیک شده‌ای و مانند گل‌های غنچه که با شکوفایی به زندگی لبخند می‌زنند، تو هم در شادابی و زیبایی هستی.
چو سرو از چمن می‌رسی راستی
مگر فتنه بودی که برخاستی
هوش مصنوعی: زمانی که از باغ ملاقات می‌کنی، به راستي آیا تو علت بروز مشکلات و آشفتگی‌ها نبودی که به وجود آمدی؟
ز برگ سمن آب گل برده‌ای
دل لاله از غصه خون کرده‌ای
هوش مصنوعی: از برگ سمن، آبی برای گل گرفتی و دل لاله را از اندوهی که به حزن تبدیل شده، پر کردی.
مگر با صنوبر سری داشتی
که در بوستان قد برافراشتی
هوش مصنوعی: آیا تو ارتباطی با درخت صنوبر داشته‌ای که این‌گونه در میان گلزار قد و قامت خود را نموده‌ای؟
به بالا بلا بوده تا بود?
بگو راستی تا کجا بود?
هوش مصنوعی: این شعر از شاعر پرسش می‌کند که بلایا و مشکلات تا کجا ادامه خواهند داشت و می‌خواهد بداند حقیقت در این زمینه چیست. به نوعی، شاعر از عمق مسائل و رنج‌ها سخن می‌گوید و از شنونده می‌خواهد تا واقعیت‌ها را به زبان آورد.
دو هندوت آیا بر آتش چراست
کمان‌دار چشمت کمان‌کش چراست
هوش مصنوعی: چرا تیرکمان چشمانت کشیده می‌شود، وقتی که دو هندوانه بر آتش واقع‌اند؟
سمن بر چو گل زان سخن برشکفت
خم آورد در سرو سیمین و گفت
هوش مصنوعی: سمن در کنار گل، به خاطر آن سخن، به زیبایی خم شد و به سرو نقره‌ای گفت.
که ای آفتاب سپهر جمال
ندیده سپهرت به خوبی مثال
هوش مصنوعی: ای خورشید زیبایی که در آسمان هیچ نظیری ندارد، آسمانت به خوبی مثال‌زدنی است.
به برج شرف شمسه دلبری
قمر مهر روی ترا مشتری
هوش مصنوعی: شما در اوج زیبایی و جذابیت خود قرار دارید، همان‌طور که ماه و خورشید در آسمان درخشان و خیره‌کننده هستند.
جهان ملاحت سراسر تراست
بگویم چو آزادسروی و راست
هوش مصنوعی: جهان زیبایی و خوشی به طور کامل در تو وجود دارد. می‌گویم که تو مانند درختان آزاد و خوش قامت هستی.
دلم همچو پسته دهان تنگ بود
زمانی به بستانش آهنگ بود
هوش مصنوعی: دل من مثل پسته، تنگ و کوچک بود و زمانی به جست‌وجوی باغ و گل آن را می‌خواستم.
دگر چون شنیدم که فرخنده سام
قدح نوش می‌کرد و با فر و کام
هوش مصنوعی: وقتی شنیدم که سام خوشبخت در حال نوشیدن از جامی بود و با زیبایی و رضایت به سر می‌برد.
مرا در دل آمد که در گوش?
بچینم ز باغ رخش خوش?
هوش مصنوعی: در دل من این فکر افتاد که از باغ زیبای او خوشه‌ای بچینم.
نهم گوش بر قول مطرب دمی
به مرغ چمن بازگویم غمی
هوش مصنوعی: به مدت کوتاهی به حرف‌های نوازنده گوش می‌دهم تا بتوانم غم خود را به پرنده‌ای در گلزار بگویم.
ولی هندویم چون که بنمود دست
درافتاد ماهی چو ماهی به شست
هوش مصنوعی: اما من هندو هستم و وقتی دستم را نشان دادم، ماهی مانند ماهی در دست من گرفتار شد.
خدنگ افکن شیرگیرم چو تیر
گوزنی بزد بر لب آب‌گیر
هوش مصنوعی: من همچون تیری که گوزنی به سوی آب‌گیر پرتاب می‌شود، جاودانه و شجاعانه در میدان زندگی به نبرد می‌پردازم و با قدرت و نفوذ به هدف‌هایم حمله می‌کنم.
ولیکن چو تیرم برون شد به شست
خطا کرده در شاه‌بازی نشست
هوش مصنوعی: اما وقتی که تیر از کمانم رها شد، متوجه شدم که در بازی شاهانه اشتباه کرده‌ام.
چو آن شاهباز از هوا در رسید
همان لحظه سام از قفا در رسید
هوش مصنوعی: هنگامی که آن پرنده بزرگ و قوی از آسمان فرود آمد، در همان لحظه سام از پشت سر آمد.
برآمد ز مرغان بلبل نوا
به یک ره خروشی که ای بینوا
هوش مصنوعی: از میان پرندگان، صدای بلبل به گوش می‌رسد که با سر و صدای بلندی می‌گوید: «ای مسکین!»
چه مرغی که سیمرغت آید به دام
چه برجی که خورشیدت آمد به نام
هوش مصنوعی: هرچقدر هم که موجودی بزرگ و باارزش باشی، اگر در دام یا گرفتاری بیفتی، این ارزش‌ها نمی‌توانند به تو کمک کنند. مانند این است که اگر خورشید هم نام تو را بگیرد، باز هم در حصار محدودیت قرار داری.
توتیهو و طاووس شد صید تو
همان ایرج و سام در قید تو
هوش مصنوعی: شما پرنده‌ای هستید که به زیبایی طاووس و آواز زنده‌ی توتی‌ای می‌مانید، اما همان‌طور که ایرج و سام تحت تأثیر شما هستند، به نوعی در اختیار شما قرار دارند.
چو صبح امیدم دمیدن گرفت
دو چشم نشاطم پریدن گرفت
هوش مصنوعی: با شروع صبح و روشن شدن روز، امید من جان تازه‌ای می‌گیرد و به طور همزمان، خوشحالی و نشاط من نیز اوج می‌گیرد.
یلی دیدم از شهر شاهنشهی
به قد راست مانند سرو سهی
هوش مصنوعی: در شهر پادشاهی، دختری را دیدم که قامتش به زیبایی و بلندی سروهای خوش‌قد و قامت بود.
خرامنده سروی به طالع چو ماه
چو گل رفته در ارغوانی کلاه
هوش مصنوعی: درخت سرو با ناز و زیبایی مانند ماه در آسمان می‌درخشد، و مانند گلی که در کلاه ارغوانی قرار دارد، در زینت و جذابیت خود می‌بالد.
چو خورشید بد سام گیتی گشای
چو جمشید با جام گیتی‌نمای
هوش مصنوعی: وقتی خورشید مانند جمشید، درخشان و با شکوه، به آسمان می‌تابد و دنیای هستی را روشن می‌کند.
خط سبزش افکنده دفتر در آب
سر زلفش افکنده چنبر به خواب
هوش مصنوعی: خط سبز او، مانند دفتری در آب خود را نمایان کرده و رشته‌های مویش همچون حلقه‌ای در خواب برانگیخته است.
بیفکنده طوطیش پر بر شکر
فکنده لبش شوری اندر شکر
هوش مصنوعی: طوطی با پرهای رنگارنگش، بر روی شکر نشسته و لب‌هایش طعمی شور و شیرین دارد.
ولی شمسه چون گفته می‌کرد گوش
درو خیره می‌گشت و می‌شد ز هوش
هوش مصنوعی: اما وقتی شمسه سخن می‌گفت، گوش‌ها به آن متمرکز می‌شدند و افراد به شدت تحت تأثیر قرار می‌گرفتند و از حال و هوش خود خارج می‌شدند.
چو باز آمدی گفتی ای ماه روی
چو دیدی بیا یک به یک بازگوی
هوش مصنوعی: وقتی برگشتی، گفتی ای زیبای دل‌ربا، وقتی که آمدی، یک به یک حرف‌ها را بگو.
بدانست مهوش که آن راز چیست
دل شمسه در بند سودای کیست
هوش مصنوعی: مهوش متوجه شد که راز دل شمسه چیست و چه چیزی او را درگیر کرده است.
به لعل بدخشان زمین بوسه داد
پس آنگه لب درفشانی گشاد
هوش مصنوعی: پس از اینکه بر لعل‌های زیبا و باارزش بدخشان بوسه‌ای زد، آنگاه به سخن و بیان دلنشین خود پرداخت.
به صد لابه گفت ای بت دل گسل
نگار ختن شمع چین و چگل
هوش مصنوعی: ای معشوق زیبا و دلربا که دل‌ها را می‌سوزانی، به تو می‌گویم...
چو دانی که در هر دمت همدمم
به هر حال در خدمتت محرمم
هوش مصنوعی: هر زمان که بدانی، من در کنار تو هستم و به هر طریق که باشد، در خدمت تو و رازدار تو هستم.
اگر زان که گشتی گرفتار دل
چه پنهان کنی از من اسرار دل
هوش مصنوعی: اگر به خاطر احساسی که داری، گرفتار شده‌ای، چه چیزی را می‌خواهی از من درباره راز دل‌تان پنهان کنی؟
کسی را که دردی بود از حبیب
نشاید که پنهان کند از طبیب
هوش مصنوعی: کسی که دردی از معشوقش دارد، نباید آن را از پزشک پنهان کند.
پری‌وار در پرده رانی سخن
بیا پرده از کار خود برفکن
هوش مصنوعی: ای زیبا چون پری، در نهان خود رازها را بگوش بده و از کارهای خود پرده‌برداری کن.
بت بربری لعبت آذری
کجا شمسه آن بانوی خاوری
هوش مصنوعی: عشق و زیبایی را در نگاه یک زن شرقی و دلربا توصیف می‌کند که همچون خورشید درخشان و جذاب است. او با زیبایی خود، دل‌ها را تسخیر کرده و مانند یک عروس زیبا در دل فرهنگ آذری جلوه‌گر است.
به خنده سر درج در برگرفت
لب درفشان را به در درگرفت
هوش مصنوعی: با خنده، سرش را برداشت و لبخندش را به گونه‌ای درخشنده نشان داد.
که خاموش کن گفته ناگفتنت
وزین گونه دُردانه ناسفتنت
هوش مصنوعی: بگذار تا سکوت کند آنچه ناگفته است و از این طریق نگفته‌های ارزشمندت را پوشش نپرداز.
شدم صید شیرافگنی در شکار
چو خورشید بر شیر گردون سوار
هوش مصنوعی: من در دام شکارچی افتاده‌ام، همان‌طور که خورشید بر شیر آسمانی سوار است.
مگر سام بر مسند ناز بود
مرا چشم بر روی او باز بود
هوش مصنوعی: چرا که سام بر تخت زیبایی است، من نیز چشم به رو او دوخته‌ام.
گرفتم هوا هم چو باز سفید
هوا در سر و چشم و دل در امید
هوش مصنوعی: من حال و هوای تازه‌ای را تجربه کردم، همچون پرنده‌ای سفید که در آسمان پرواز می‌کند. در دل و چشمانم امیدی روشن وجود دارد.
که باشد که چون بر هوایش پرم
مگر سایه افکند بر سرم
هوش مصنوعی: شاید روزی فرا برسد که از عشق او سرشار شوم و او همچون سایه‌ای بر سرم بایستد.
همم بال بشکست و هم پر بریخت
ز تیغ قضا چون توانم گریخت
هوش مصنوعی: تمام امکانات و نیروی پروازم از بین رفت و سرنوشت ناخوشایند مانند شمشیری بر من فرود آمد. اکنون چگونه می‌توانم از این وضعیت فرار کنم؟
دلم مبتلایست و جان پرغمست
ز سوز درون دیده‌ام پر نمست
هوش مصنوعی: دل من درگیر درد و اندوه است و جانم از غم پر شده است، چشمانم از اشک‌های سوزان پر شده‌اند.
ز هر چه نشاید توان گفت باز
که بسیار چیزست با سوز و ساز
هوش مصنوعی: از هر چیزی که نمی‌توان گفت، بار دیگر می‌توان گفت که بسیاری از چیزها با درد و شادی همراه هستند.
نگار پری چهره آن دم به سوز
دلش باز می‌داد کای دلفروز
هوش مصنوعی: در آن لحظه، معشوقه زیبا و دلربا با زیبایی‌اش آتش دل را زنده می‌کرد و دلی را شاد می‌نمود.
مخور غم که غمخور همه خون خورد
چو آتش همه آب مردم برد
هوش مصنوعی: نگران نباش، چون کسانی که برای دیگران غم می‌خورند خودشان از درد و رنج دیگران رنج می‌برند، مثل آتش که تمام آب را می‌سوزاند و می‌برد.
مبادا گلت زعفرانی شود
به خون نرگست ارغوانی شود
هوش مصنوعی: مراقب باش که گل تو تحت تاثیر محیط و احساسات منفی قرار نگیرد، و زیبایی‌اش از بین نرود و به حالت غمگین و افسرده تبدیل نشود.
پری‌وش نگاری که دلخواه تست
به تیره شبان طلعتش ماه تست
هوش مصنوعی: دختری زیبا و دلربا که دل‌باخته‌اش هستی، در شب‌های تار چهره‌اش مانند ماه درخشان است.
مخور غم که او نیز غمخواره‌ایست
دلش فتنه روی مه پاره‌ایست
هوش مصنوعی: نگران نباش؛ او هم در غم است. دلش تحت تأثیر زیبایی چهره‌ای جذاب می‌تپد.
طبیب ار به دردی نشد پای بند
چه داند دوای دل دردمند
هوش مصنوعی: اگر پزشک دردی را درمان نکرد، چگونه می‌تواند درد دل بیمار را درک کند؟
شود سام یل گر سپهر آشیان
و یا همچو عنقا شود بی‌نشان
هوش مصنوعی: اگر آسمان و جهان مقام سام یل باشد، یا مانند پرنده‌ای افسانه‌ای بی‌نشان بپیچد و ناپدید شود.
میندیش کو هم درآید به دام
شبی همچو روزت برآید به بام
هوش مصنوعی: نگران نباش که در دام گرفتار شوی، چون شب به روزی روشن خواهد رسید و مشکلات حل می‌شوند.
بیا تا به شادی بنوشیم می
روان شاد سازیم از بانگ نی
هوش مصنوعی: بیا تا با هم خوش باشیم و از می ناب بنوشیم و با صدای نی شادی را خلق کنیم.
چو غم جان بکاهد خرد کم شود
چه گفتم دو دیده پر از نم شود
هوش مصنوعی: وقتی درد و غم جان انسان را کم می‌کند، درک و خرد او نیز کاهش می‌یابد. پس چه بگویم که چشمانم پر از اشک می‌شود.
سراینده از سام فرخ نژاد
شنیدم که زینسان سخن کرد یاد
هوش مصنوعی: شاعر از سام، شخصی نیکوکار و با فضیلت، شنیده است که به این شکل درباره موضوعی سخن گفته است.
که با آذرافروز مهر و سخن
بدید و سوی قصر شد ز انجمن
هوش مصنوعی: او با چهره‌ای درخشان و سخنان دل‌چسب به انجمن نزدیک شد و سپس به سوی قصر حرکت کرد.