شمارهٔ ۲۵۴
چو هیچگونه ندارم بحضرت تو مجال
شوم مقیم درت بالغدّو و الآصال
شگفت نیست اگر صید گشت مرغ دلم
که در هوای تو سیمرغ بفکند پر و بال
کرا وصال میسّر شود که در کویت
مجال نیست کسی را مگر نسیم شمال
نشسته ام مترصّد که از دریچه ی صبح
مگر طلوع کند آفتاب روز وصال
ز خاکم آتش عشقت هنوز شعله زند
چو بگذری بسر خاک من پس از صد سال
ترا اگر چه ز امثال ما ملال گرفت
گرفت بیتو مرا از حیات خویش ملال
مقیم در دل خواجو توئی و میدانی
چه حاجتست بتقریر با تو صورت حال
اطلاعات
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چو هیچگونه ندارم بحضرت تو مجال
شوم مقیم درت بالغدّو و الآصال
هوش مصنوعی: زمانی که هیچ فرصتی برای حضور در کنار تو ندارم، به اجبار در آستانهات در صبح و شام ساکن هستم.
شگفت نیست اگر صید گشت مرغ دلم
که در هوای تو سیمرغ بفکند پر و بال
هوش مصنوعی: تعجبی ندارد اگر دل من به دام عشق تو گرفتار شود، چون در آرزوی تو، پرواز سیمرغ را هم از دست میدهد.
کرا وصال میسّر شود که در کویت
مجال نیست کسی را مگر نسیم شمال
هوش مصنوعی: اگر کسی بتواند به وصال تو دست یابد، باید گفت که در کوی تو جایی برای کسی جز نسیم شمال نیست.
نشسته ام مترصّد که از دریچه ی صبح
مگر طلوع کند آفتاب روز وصال
هوش مصنوعی: من در انتظار نشستهام که شاید از پنجرهی صبح، آفتاب روز وصال بدرخشد.
ز خاکم آتش عشقت هنوز شعله زند
چو بگذری بسر خاک من پس از صد سال
هوش مصنوعی: عشق تو هنوز در دل خاک من آتش میزند و شعلهور است، حتی اگر پس از صد سال از کنار من بگذری.
ترا اگر چه ز امثال ما ملال گرفت
گرفت بیتو مرا از حیات خویش ملال
هوش مصنوعی: اگرچه از همنشینی با امثال ما خسته شدی، اما جدایی تو برای من گسست عمیقی در زندگیام به همراه دارد.
مقیم در دل خواجو توئی و میدانی
چه حاجتست بتقریر با تو صورت حال
هوش مصنوعی: تو در دل خواجو ساکن هستی و میدانی که چه نیازی به بیان حال خود با تو وجود ندارد.