شمارهٔ ۱۴۲
از باد صبا در سر زلفش چو خم افتد
صد عاشق دلسوخته در بحر غم افتد
مشتاق حرم گر بزند آه جگر سوز
آتش بمغیلان و دخان در حرم افتد
در هر طرفت هست بسی خسته و مجروح
لیکن چو منت عاشق دلخسته کم افتد
چون قصّه اندوه فراق تو نویسم
گر دم بزنم آتش دل در قلم افتد
پیش لب ضحاک تو بس فتنه و آشوب
کز مار سر زلف تو در ملک جم افتد
هنگام سحر گر بخرامی سوی بستان
چون زلف کژت سرو سهی در قدم افتد
خم در قدم چون چنبر خواجو فتند آندم
کز باد صبا در سر زلف تو خم افتد
اطلاعات
وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
از باد صبا در سر زلفش چو خم افتد
صد عاشق دلسوخته در بحر غم افتد
هوش مصنوعی: هنگامی که باد صبا در موهای او بوزد و آنها را در هم پیچ و خم کند، صدها عاشق غمگین و دلسوخته در دریای اندوه غرق میشوند.
مشتاق حرم گر بزند آه جگر سوز
آتش بمغیلان و دخان در حرم افتد
هوش مصنوعی: اگر کسی به حرم مقدس عشق و علاقه وافری داشته باشد و از دل به آنجا علاقهمند باشد، این اشتیاق میتواند باعث شعلهور شدن آتش درون او و ایجاد حالتی سوزان و دردآور شود؛ به گونهای که این آتش و احساسات در حرم نیز نمود پیدا کند.
در هر طرفت هست بسی خسته و مجروح
لیکن چو منت عاشق دلخسته کم افتد
هوش مصنوعی: در اطرافت افراد زیادی هستند که خسته و زخمیاند، اما وقتی عشق واقعی به دل مینشیند، این درد و رنج کمتر به چشم میآید.
چون قصّه اندوه فراق تو نویسم
گر دم بزنم آتش دل در قلم افتد
هوش مصنوعی: وقتی داستان غم فراق تو را بنویسم، اگر یک لحظه هم در موردش صحبت کنم، شعلههای آتش دل در نوشتارم نمایان میشود.
پیش لب ضحاک تو بس فتنه و آشوب
کز مار سر زلف تو در ملک جم افتد
هوش مصنوعی: قبل از لب های ضحاک، تو بس آشوب و فتنه برپا میکنی که از مارهای زلف تو، در سرزمین جم مشکلاتی ایجاد میشود.
هنگام سحر گر بخرامی سوی بستان
چون زلف کژت سرو سهی در قدم افتد
هوش مصنوعی: در صبحگاهان اگر به سمت باغ بروی، مانند زلفهای عجیب و زیبا، سرو بلندی در مسیر تو قرار میگیرد.
خم در قدم چون چنبر خواجو فتند آندم
کز باد صبا در سر زلف تو خم افتد
هوش مصنوعی: وقتی که باد صبحگاهی به موهای تو بوزد و آنها را به حالت خمیده درآورد، حالت تو چنان خواهد شد که گویی در قدمهایت خمیده و گرداگرد خویش را گرفتهای.

خواجوی کرمانی