شمارهٔ ۴ - قطعه
باد پیمائی که جم را خاک ره پنداشتی
بر من از دیوانگی هر دم کمینی می گشود
گفتم آخر چند ازین گرمی برو سردی مکن
می فروزی آتش و خود کور می گردی بدود
چون نداری زهره ئی زهرت نمی باید فشاند
چون ندیدی چرمه ئی چربت نمی باید نمود
ریش خود بگرفت و بر تیزید و بخروشید و گفت
کاین زمان چون نوکری با من نمی بینی چه سود
گفتمش دست از چه رو هر لحظه بر ریش آوری
دنب خر چندانکه پیمائی همان باشد که بود
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: قطعه
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
باد پیمائی که جم را خاک ره پنداشتی
بر من از دیوانگی هر دم کمینی می گشود
هوش مصنوعی: تو ای نسیمی که جمشید را مانند خاکی در راه فرض کردی، بر من از عشق دیوانهوار هر لحظه کمینی را میگشایی.
گفتم آخر چند ازین گرمی برو سردی مکن
می فروزی آتش و خود کور می گردی بدود
هوش مصنوعی: به او گفتم که دیگر از این گرمی دست بردار و سرد شو. تو آتش را میافروزی و خودت در این آتش نابود میشوی.
چون نداری زهره ئی زهرت نمی باید فشاند
چون ندیدی چرمه ئی چربت نمی باید نمود
هوش مصنوعی: اگر جرات و شجاعت کافی نداری، نباید زهر و سم خود را پخش کنی. و اگر چیزی را ندیدهای، نباید آن را به نمایش بگذاری.
ریش خود بگرفت و بر تیزید و بخروشید و گفت
کاین زمان چون نوکری با من نمی بینی چه سود
هوش مصنوعی: او ریش خود را گرفت و با عصبانیت فریاد زد، و گفت: حالا که به عنوان یک خدمتکار در کنار من نیستی، چه فایدهای دارد؟
گفتمش دست از چه رو هر لحظه بر ریش آوری
دنب خر چندانکه پیمائی همان باشد که بود
هوش مصنوعی: به او گفتم چرا هر لحظه به ریش من میخندی؟ هرقدر هم که تلاش کنی، در نهایت اوضاع همانگونهای خواهد بود که قبلاً بود.