شمارهٔ ۲۲ - فی الحقیقة و اثبات النفس الناطقه و یتخلص به البنی علیه الصلوة و السلام
دوش چون در جنبش آمد قلزم سودای من
موج خون بر اوج زد چشم محیط آسای من
بلبل آوائی که دستان ساز بزم انجمست
در سماع آمد ببانگ نغمه و آوای من
بسکه با لب گشت جان سوزناکم همنفس
می زند دم دایماً از جان لب گویای من
من چنین در آتش و جیحون و عمّان شبنمی
از محیط چشم دریا بار خون پالای من
چون شود چشم کواکب تیره گون از دود شب
بر فروزد مشعل صبح از دم گیرای من
گرچه بحر ادرار گیر چشم فیاض منست
دیده ی دریا دل از گوهر دهد اجرای من
تیغ هجر دوستان هر دم که می آرم بیاد
می زند تیغ از سیاست موی بر اعضای من
منزلم در کوی مستی ساز کز آشوب عشق
شد ملول از ملک هستی طبع ناپروای من
آب در زنجیر از آن افتد بفصل نو بهار
کاورد یاد از دل دیوانه ی شیدای من
گرنه هر دم آتش مهرم فرو بندد نفس
کر شود گوش سپهر از صدمه ی غوغای من
در جهان گنجست و اژدرها و در ملک جهان
گنج من شعر روان و خامه اژدرهای من
کی بسمساران سودائی دهم کالای خویش
زانک جز من کس نداند قیمت کالای من
خرقه ام بنگر چنین خلقان و از فرط جلال
اطلس افلاک چست افتاده بر بالای من
گنجها دارم نهانی در دل ویران ولیک
هست پیدا سکه بی سیمی از سیمای من
در چنین بزمی که شعری ساقی مجلس بود
راح روح افزا چه باشد شعر جان افزای من
پیش لفظم نام لؤلؤ بردن از بی آبی است
زانک لؤلؤ از بن دندان بود لالای من
نور شمع عالم افروز فلک دانی ز چیست
از فروغ مشعل رای جهان آرای من
گرچه از رخ آل زر در مهر حاصل کرده ام
اشک شنگرفی بخون دل کشد طغرای من
خسرو شرقم دهد حکم جهانگیری و باز
هر سرمه نو کند تیر سپهر امضای من
لاف خاقانی زنم در ملک معنی زانک هست
گرمی بازار شمس از انوری رای من
محترق گردد عطارد ز آفتاب خاطرم
چون شود ناظر بسوی کلک چون جوزای من
گر چو سوسن در بیان عشق گردم ده زبان
بلبلان گلشن قدسی کنند املای من
گرچه از بار حوادث چون فلک پشتم دوتاست
کی بعالم سر فرود آرد دل یکتای من
بگذر از گردون که این نه طارم گردنده هست
گردی از خاک ره صیت جهان پیمای من
شد دلم دریای بی پایان و گر باور کنی
ملک هستی نیست الا رشحی از دریای من
آسمان گو خسرو سیاره را بخشد شرف
از شرف بر دیده ی سیاره سازد جای من
بر سر بازار دانش چون کنم سوداگری
ره نیابد مشتری در حلقه ی سودای من
عقل کو لاف افادت می زند در حل و عقد
استفادت می کند از خاطر دانای من
در طریقت گرچه طفل راه پیرانم ولیک
چرخ پیر آید طفیل دولت برنای من
گر خرد فردوسیم خواند نباشد عیب از آنک
جنت فردوس بابی باشد از مأوای من
چون خضر شد خاطرم آئینه اسکندری
واب حیوان جرعه ئی از ساغر صهبای من
منزل و مأوای من بستانسرای علوی است
وین نشیمن گاه سفلی مولد و منشای من
تا برون بردم ز منزلگاه هستی جای خویش
نیست الا آستان نیستی ملجای من
کی کند قاضی القضاة چرخ یعنی مشتری
در قضایا حجتی محکوم بی انهای من
طائر طورم زبانگ لن ترانی گشته مست
سحر بابل در نگیرد با ید بیضای من
ای برادر گر تو مستمسک بچیز دیگری
هست لطف لایزالی عروة الوثقای من
چون شدم هندوچه ی بستان نعت مصطفی
طوطی شیرین زبان شد طبع شکر خای من
شهسوار عرصه ی قدس آنک گر گوید سزد
کادم خاکی غباری باشد از صحرای من
یوسف چاهی اگر دیدی مرا یکشب بخواب
آب گشتی از حیات طلعت زیبای من
من همان خنجر گزار قلب اعجازم که شد
ماه را سیمین سپر منشق بیک ایمای من
شاخ چرخ چنبری از طارم نیلوفری
زان سبب بر خاک راه افتد که بوسد پای من
چون علم بر صحن شادروان اوادنی زدم
خرگه اعلی سزد منزلگه ادنی من
اطلس گردون نبود آندم که می پرداختند
کسوت لولاک بهر قامت رعنای من
ماه برج وحدتم داند خرد زانرو که هست
نور چشم آسمان از غرّه غرّای من
چرخ کحلی دور بود از دیده ی اختر که بود
کحل مازاغ البصر در دیده ی بینای من
گرچه در دُرج هدی دُر یتیمم می نهند
کی بود در بحر فطرت گوهری همتای من
زهره از بام فلک خواهد که افتد بر زمین
تا ببوسد خاک ره پیش رخ زهرای من
دامن کرّوبیان پر عنبر سارا شود
گر بر افشاند صبا گیسوی عنبر سای من
خامه ی مستوفی دیوان اعلی قاصرست
از سواد نسخه ی اخلاق مستوفای من
در ره صورت هنوز آوازه ی دریا نبود
کامد از دریای معنی گوهر آوای من
داستان قاف و عنقا شهرتی دارد ولیک
عالم جانرا منم قاف و خرد عنقای من
می نماید هر مه استاد سپهر از ماه نو
نقشی از نعل براق آسمان فرسای من
عاقلان از روی معنی مظهر عقلم نهند
ور بدانی عقل کل جزویست از اعضای من
پادشاها نقش خواجو از ضمیرم محو کن
کاندرین ره صورت او می کند اغوای من
من چنین مستسقی و دریای فضلت بی کران
شربتی ده زانک بگذشت از حد استسقای من
دوش می گفتم که فردا آبروئی باشدم
چون بدیدم باد بود اندیشه ی فردای من
هیچ نقصانی نیفتد در کمال قدرتت
گر برحمت روزگردانی شب یلدای من
شمارهٔ ۲۱ - فی نعت النبی علیه الصلوة و السلام: ای مگس ران وثاقت شهپر روح الامینشمارهٔ ۲۳ - یمدح السلطلان السلاطین قهرمان الماء و الطین جمال الدولة و الدین شیخ ابواسحق: اهل دل را بین پیام از کوی جانان آمده
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.