گنجور

شمارهٔ ۸۶

گلی برنگ تو از غنچه بر نمی آید
بتی بنفش تو از چین بدر نمی آید
مرا نپرسی و گویند دشمنان که چرا
ز پا فتادی و عمرت بسر نمی آید
چه جرم کردم و از من چه در وجود آمد
که یادت از من خسته جگر نمی آید
شدم خیالی و در هر طرف که می نگرم
بجز خیال توام در نظر نمی آید
بیار باده ی گلگون که صبحدم زخمار
سرم چو نرگس مخمور بر نمی آید
بجز مشاهده دوستان نباید دید
چرا که دیده بکاری دگر نمی آید
که آورد خبری زان بخشم رفته ی ما
که مدتیست که از وی خبر نمی آید
ز کوهم این عجب آید ز حسرت فرهاد
که سیل خون دلش در کمر نمی آید
با شک و چهره ی خواجو کی التفات کند
کسی که در نظرش سیم و زر نمی آید

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

گلی برنگ تو از غنچه بر نمی آید
بتی بنفش تو از چین بدر نمی آید
هوش مصنوعی: هیچ گل و غنچه‌ای نمی‌تواند به زیبایی تو باشد و هیچ معبودی به رنگ بنفش تو نمی‌تواند ظاهر شود.
مرا نپرسی و گویند دشمنان که چرا
ز پا فتادی و عمرت بسر نمی آید
هوش مصنوعی: من را نمی‌پرسی و دشمنان می‌گویند که چرا از پا افتاده‌ای و عمرت به پایان نمی‌رسد.
چه جرم کردم و از من چه در وجود آمد
که یادت از من خسته جگر نمی آید
هوش مصنوعی: من چه خطایی مرتکب شدم و چه چیزی در وجود من ایجاد شده که یاد من در تو احساس خستگی نمی‌کند؟
شدم خیالی و در هر طرف که می نگرم
بجز خیال توام در نظر نمی آید
هوش مصنوعی: من به مرحله‌ای رسیده‌ام که هر جا نگاه می‌کنم، فقط تصور تو در ذهنم می‌چرخد و چیز دیگری نمی‌بینم.
بیار باده ی گلگون که صبحدم زخمار
سرم چو نرگس مخمور بر نمی آید
هوش مصنوعی: می‌خواهم می گوارای سرخ تری بیاوری، زیرا در صبح به خاطر مستی، حال و هوای من مثل نرگس مست است و نمی‌توانم از جا بلند شوم.
بجز مشاهده دوستان نباید دید
چرا که دیده بکاری دگر نمی آید
هوش مصنوعی: فقط باید دوستان را دید و بس، چرا که چشم به چیز دیگری نمی‌تواند بیفتد.
که آورد خبری زان بخشم رفته ی ما
که مدتیست که از وی خبر نمی آید
هوش مصنوعی: خبرهایی از معشوق ما به دست آمده که از مدت‌ها پیش او را ندیده‌ایم و از او هیچ خبری به ما نمی‌رسد.
ز کوهم این عجب آید ز حسرت فرهاد
که سیل خون دلش در کمر نمی آید
هوش مصنوعی: این بیت اشاره دارد به این که از بلندی‌های کوه، احساس شگفتی به من دست می‌دهد از حسرت فرهاد. او که به خاطر عشق، به سختی‌هایی که پیش رو دارد، دچار عذاب است و خون دلش را در وجودش احساس می‌کند، اما نتوانسته از این مشکلات رهایی یابد. به نوعی، درد و رنج فرهاد به خاطر عشقی ناکام، در زیر فشار کوه درونی‌اش حس می‌شود.
با شک و چهره ی خواجو کی التفات کند
کسی که در نظرش سیم و زر نمی آید
هوش مصنوعی: کسی که در نگاهش به طلا و نقره توجهی ندارد، با ظاهری نگران و شکاک، به خواجو توجهی نخواهد کرد.