گنجور

شمارهٔ ۱۰

ای ترک آتش رخ بیار آن آب آتش فام را
وین جامه ی نیلی ز من بستان و در ده جام را
چون بندگان خاص را امشب بمجلس خوانده ئی
در بزم خاصان ره مده عامان کالانعام را
خامی چو من بین سوخته و آتش ز جان افروخته
گر پخته ئی خامی مکن وان پخته در ده خام را
در حلقه دُردیکشان بخرام و گیسو برفشان
در حلقه ی زنجیر بین شیران خون آشام را
چون من برندی زین صفت بدنام شهری گشته ام
آن جام صافی در دهید این صوفی بدنام را
یک راه در دیر مغان برقع براندازی صنم
تا کافران از بتکده بیرون برند اصنام را
گر در کمندم می کشی شکرانه را جان می دهم
کان دل که صید عشق شد دولت شمارد دام را
خواجو چو این ایام را دیگر نخواهی یافتن
باری بهر نوعی چرا ضایع کنی ایام را
گر کامرانی بایدت کام از لب ساغر طلب
ور جان رسانیدی بلب از دل طلب کن کام را

اطلاعات

وزن: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1389/11/28 13:01
جمشید پیمان

ای دل !خموشی از چه رو؟ خلوت گزیدن تا به کی؟
همخانِگی کن یک زمان، رندانِ دُرد آشام را .
شیخ به ننگ آغشته جان، مَـنعَم کند از جام می
امّا کشد بر ننگ خود ؛صد دلق ازرق فام را .
عمری خدا را جسته ای،ای همسفر در خود نگر!
سجده برعزم خویش کن ،نه گلّه ی انعام را .
چاره مخواه از این و آن،از خود برآور شعله ای
با آتش جانت بسوز این شومِ بد فرجام را .
عیسا صلیب عشق را بر شانه هایش می کشد
آموزد عاشق پیشگی این پختگانِ خام را .
موسا به دریا می زَنَـد تا بشکند کاخ ستم
موسا صفت درهم شکن فرعونِ موسانام را.
خو کرده با زنجیر خود،مشغولِ زخم خویشتن
ای مانده در این تیرِگی،تهمت مزن ایّام را !
بر ساحلِ دلخستگی تاکی بمانی منتظر؟
برخیز و همره شو دمی دریایِ بی آرام را !

1400/10/19 12:01
قطره

قدم در راه عشق گذاشتن