شمارهٔ ۴ - در مدح امام الشارع وحید الدین ابو المفاخر عثمان پسر کافی الدین عمر پسر عم و داماد خاقانی
آن نه روی است آنکه آشوب جهان است آنچنان
و آن نه زلف است آنکه دست آویز جان است آنچنان
زلف او زنجیر گردون است و بیدادی کند
گرچه او از بهر انصاف جهان است آنچنان
راست خواهی با من از هستی نشانی مانده نیست
در غم آن لب که هست و بینشان است آنچنان
گرنه رازم آفتاب است از چه پیدا شد چنین
ورنه وصلش کیمیا شد چون نهان است آنچنان
جان بر او پاشم که تا جان با من است او بیمن است
و این چنین بهتر زیم کالحق زیان است آنچنان
گفتمش در صدر وصلم جای کن، گفت ای سلیم
جستهام جائی سزایت آستان است آنچنان
بر در من بگذرد بیند مرا در خاک و خون
با رقیب از طنز گوید کاین فلان است آنچنان
او کند دعوی که خون و مال خاقانی مراست
من کنم اقرار و گویم کانچنان است آنچنان
عشق او را مرد صاحب درد باید شک مکن
کاندر این آخر زمان صدر زمان است آنچنان
حجة الحق عالم مطلق وحید الدین که هست
ملجا جان من و صدر من و استاد من
یارب اندر چشم خونریزش چه خواب است آن همه
در سر زلف دلاویزش چه تاب است آن همه
در دو لعلش آب و اندر جزع نه آخر بگوی
کاین چه بیآبی است چندین و آن چه آب است آن همه
خون خلقی ریخت وانگه سرخیی بر دامنش
آن رنگ پروز است آن خون ناب است آن همه
چشم مستش را کباب است آرزو زین روی را
قصد دلها میکند یعنی کباب است آن همه
شحنهٔ وصلش خراج از عالم جان برگرفت
جای دیگر شد که میداند خراب است آن همه
گه بسوزد گه بسازد، الغیاث ای قوم از آنک
خوی مردم نیست، خوی آفتاب است آن همه
تشنهٔ وصلم مرا آن وعدههای کژ که داد
کی کند سیری که میدانم سراب است آن همه
کاشکی رنجه شدی باری بدیدی کز غمش
در دل تاریک خاقانی چه تاب است آن همه
از حیاتش گر فروغی یا نسیمی مانده هست
از ثنای صاحب مالک رقاب است آن همه
صاحب و مالک رقاب دودهٔ آزادگان
کستان بوس در او شد دل آزاد من
سرکشان از عشق تو در خاک و خون دامن کشند
من کیم در کوی عشقت کاین رقم بر من کشند
گر به جان فرمان دهی فرمانت را گردن نهم
پیش تو گر تو توی گردن کشان گردن کشند
غمزگانت قصد کین دارند وز من در غمت
سایهای مانده است مگر این کین ز پیراهن کشند
آه من چندان فروزان شد که کوران نیم شب
از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند
دیدهٔ من شد سپید از هجر و دل تاریک ماند
خانهها تاری شود چون پرده بر روزن کشند
با خسان درساختی تا بر در و در بزم تو
من غم هجران کشم و ایشان می روشن کشند
نیکویی کن رسم بدعهدان رها کن کز جفا
درد زی عاشق دهند و صاف با دشمن کشند
هر زمان در کوی تو خاقانی آسا عالمی
آستین بر جان فشانند و کفن در تن کشند
وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان
خط افسون مدیح صدر پیرامن کشند
نایب ادریس عثمان عمر کز فر او
حل و عقد عیسوی دارد حیات آباد من
دیده خون افشان و لب آتشفشان است از غمت
والحق ار انصاف خواهی جان آن است از غمت
تا غمت را بر دل من نامزد کرد آسمان
حصن صبرم هر شبی بام آسمان است از غمت
هر زمان گوئی ز عشق من به جان پرداختی
این سخن باشد مرا پروای جان است از غمت
از گلستان رخت باری مرا گر هیچ نیست
مرغزار چشم من پر ارغوان است از غمت
زعفران شادی فزاید وین بتر کاندوه من
دور از آن رخ زین رخ چون زعفران است از غمت
محنت اندر سینهٔ من ره ندانستی کنون
شاهراه سینهٔ من ناردان است از غمت
از لبت چون بوسه خواهم کز پی آن لب مرا
آنچه اندر کیسه باید بر رخان است از غمت
آنکه از عشقت زر افشاند ندانم کیست آن
این که خاقانی است دانم جان فشان است از غمت
هم نبخشودی دلت گر باخبر بودی از آنک
حال من در دست مجلس داستان است از غمت
آنگه گر برهان زردشتی نمایم بس بود
مدح این استاد من، دین من و استاد من
کلک او قصر مکارم میطرازد هر زمان
نام او چتر معالی میفرازد هر زمان
گرچه در احکام دست اوراست من هم آگهم
کآسمان در پرده کارش میطرازد هر زمان
چشم زخمی را که دید اقبالها بیند چنانک
قدر او بر چشمهٔ خورشید تازد هر زمان
خاک بر سر میکند گردون ز دستش کو چرا
تختهٔ خاک از سر کیوان نسازد هر زمان
ز این خطر کو خاک را دادست خاک از کبریا
بر سه عنصر تا قیامت میبنازد هر زمان
حرمت آن را که میل او به اصل از آهن است
نیست آتش را محل کهن گدازد هر زمان
چون بنانش سوی کلک آید بدان ماند همی
کآفتاب چرخ سوی حوت یازد هر زمان
زان نوازشها کزو دارد دل مجروح من
جانم از مدحش نوائی مینوازد هر زمان
تازه رویان آفرینم ز آفرین او چنانک
با رخ هر یک زمانه عشق بازد هر زمان
نام نیکش را نهم بنیادها کز نفخ صور
آسمان بشکافد و نشکافد آن بنیاد من
حکم صد ساله توان دیدن ز یک تقویم او
طفل یک روزه مجسطی گیرد از تعلیم او
تا که مشرف اوست اجرام فلک را از فلک
آن دو پیر نحس رحلت کردهاند از بیم او
همتی دارد چنان کافلاک با لوح و قلم
کمترین جزوی است اندر دفتر تعظیم او
باز دیدم در همه علمی نظیرش نیست کس
در همه اقلیمها نی در یکی اقلیم او
کلکش از بهر شرف محکوم تیغ آمد بلی
مرتبت بفزود اسمعیل را تسلیم او
مشتری دیده نهای، رویش نگر گوئی کسی
سیب را بشکافت سوی چرخ شد یک نیم او
ظاهر است انسابش از کافی عمر درگیر و رو
میشمر تا قد سلف عثمان و ابراهیم او
عیسوی دم باد و احمد دیم و چشم حادثات
در شکر خواب عروسان از دم از دیم او
بر جناب او و بر اهل جهان فرخنده باد
رجعت نوروز و ترجیع من و تقویم او
چون مبارک باد گویم روز او را شک مکن
کآسمان آمین کند وقت مبارک باد من
ترکتاز غمزهٔ تو غارت از جان درگرفت
رای قربان کرد و اول زخم ز ایمان درگرفت
روزگاری روزگار از فتنهها آسوده بود
زلف شب رنگ تو آمد فتنه دوران درگرفت
کار ما خود رفته بود از دست باز از عشق تو
دهر زخمه درفزود و چرخ دستان درگرفت
خوی تو با ما چه روزی زندگانی کرده بود
کز پی خونریز ما را، راه هجران درگرفت
ماتم دلها عروسی بود ما را پیش ازین
تا درآمد شحنهای غم غارت جان درگرفت
نالهها کردم چنان کز چرخ بانگ آمد که بس
ای عفیالله در تو گوئی ذرهای ز آن درگرفت
از دم سردم چراغ آسمان بتوان نشاند
وز تف آهم هزاران شمع بتوان درگرفت
گفتی ای خاقانی از غرقاب غم چون میرهی
چون رهم کز پای من تا سر به طوفان درگرفت
دل که از درگاه تو محروم شد محروموار
رفت و راه آستان صدر ایران درگرفت
سروری کز روی نسبت وز عروسان صفا
هم پسر عم من است امروز و هم داماد من
خاک پایت دیدهها را روشنایی میدهد
هر سحر بوی تو با جان آشنایی میدهد
کار جزع و لعل توست آزردن و بنواختن
هرکه را این بشکند آن مومیایی میدهد
باز خونها خوردهای کالوده میبینم لبت
من چه گویم خود لبت بر تو گوایی میدهد
تیره شد کار من از غم هان و هان دریاب کار
تا چراغ عمر قدری روشنایی میدهد
از پی دریوزهٔ وصل آمدم در کوی تو
چون کنم چون بخت روزی از گدایی میدهد
یک دمی تا میزیم در هجر و امید وصال
گه کلاهم میبرد گه پادشاهی میدهد
گر مرا محنت گیائی میدهد از باغ عشق
در شک افتم کن مرا دولت کیایی میدهد
جان خاقانی به رشوت میدهم ایام را
گر مرا زین روز غم روزی رهایی میدهد
غم چه باشد چون ضمیر وحی پرداز مرا
فر مدحش آیت معجز نمایی میدهی
متصل بینام عقد دولتش را پیش از آنک
منفصل گردند آب و نار و خاک و باد من
شمارهٔ ۳ - در مدح سلطان مظفر الدین قزل ارسلان: لاف از دم عاشقان زند صبحشمارهٔ ۵ - در مدح خاقان کبیر جلال الدین ابو المظفر شروان شاه: سر چو آه عاشقان برکرد صبح
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: ترجیع بند
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
آن نه روی است آنکه آشوب جهان است آنچنان
و آن نه زلف است آنکه دست آویز جان است آنچنان
هوش مصنوعی: این چهره و زیبایی، آرامشبخش جهان نیست و آن زلفها نیز که به نظر میرسد برای جان آدمی دلیلی برای زندگی میآورند، اینگونه نیستند.
زلف او زنجیر گردون است و بیدادی کند
گرچه او از بهر انصاف جهان است آنچنان
هوش مصنوعی: موی او مانند زنجیری است که بر گردنِ دنیای ما افتاده و ظلم و ستم میکند، هرچند او به خاطر انصاف و عدالت در جهان این کار را میکند.
راست خواهی با من از هستی نشانی مانده نیست
در غم آن لب که هست و بینشان است آنچنان
هوش مصنوعی: اگر بخواهی راستی را از من بپرسی، دیگر نشانی از هستی وجود ندارد. در غم آن لب، که هست ولی نشانی از آن نیست، این وضعیت به طور کامل است.
گرنه رازم آفتاب است از چه پیدا شد چنین
ورنه وصلش کیمیا شد چون نهان است آنچنان
هوش مصنوعی: اگر راز من مثل آفتاب آشکار میشود، پس چرا اینگونه نمایان شده است؟ در غیر این صورت، پیوند ما مانند کیمیا است، چرا که از آنچه پنهان است چنین جلوهگری ندارد.
جان بر او پاشم که تا جان با من است او بیمن است
و این چنین بهتر زیم کالحق زیان است آنچنان
هوش مصنوعی: من جانم را فدای او میکنم، زیرا تا زمانی که جان در بدنم هست، او بدون من است و اینگونه بهتر زندگی کنیم. واقعاً زیانبار است که به گونهای دیگر باشیم.
گفتمش در صدر وصلم جای کن، گفت ای سلیم
جستهام جائی سزایت آستان است آنچنان
هوش مصنوعی: به او گفتم در صدر و بهترین جایگاه وصالت قرار بگیر، او پاسخ داد ای سلیم، من به دنبال جایی بهتر از آستان تو هستم.
بر در من بگذرد بیند مرا در خاک و خون
با رقیب از طنز گوید کاین فلان است آنچنان
هوش مصنوعی: یک نفر از کنار من عبور میکند و مرا در وضعیتی سخت و غمانگیز میبیند که در میان خاک و خون هستم. او با شوخی و کنایه به رقیبم اشاره میکند و میگوید که وضعیت من اینگونه است.
او کند دعوی که خون و مال خاقانی مراست
من کنم اقرار و گویم کانچنان است آنچنان
هوش مصنوعی: او ادعا میکند که خون و مال خاقانی متعلق به من است، من هم اعتراف میکنم و میگویم که همینطور است.
عشق او را مرد صاحب درد باید شک مکن
کاندر این آخر زمان صدر زمان است آنچنان
هوش مصنوعی: عشق او را تنها مردی که تجربههای عاطفی و رنجهای عمیق دارد، میتواند درک کند. شک نکن که در این دوران آخر، او به نوعی بهترین و برجستهترین مردان است.
حجة الحق عالم مطلق وحید الدین که هست
ملجا جان من و صدر من و استاد من
هوش مصنوعی: حقایق دین و علم مطلق، که تنها پناهگاه روح و سرزمین دل و معلم من است.
یارب اندر چشم خونریزش چه خواب است آن همه
در سر زلف دلاویزش چه تاب است آن همه
هوش مصنوعی: ای خدا، در چشمان خونآلود آن محبوب چه خواب و راز نهفتهای است؟ و در آن همه زیبایی و زلفهای دلفریب او چه لذتی وجود دارد؟
در دو لعلش آب و اندر جزع نه آخر بگوی
کاین چه بیآبی است چندین و آن چه آب است آن همه
هوش مصنوعی: در دندانهایش دو لعل (مروارید) وجود دارد و در دلش جوششی از ناراحتی و اضطراب است. پس بگو که این چه بیآبی و کمبود است که در دلش حس میشود، و آنچه هم که آب است، بیدلیل و بیفایده به نظر میرسد.
خون خلقی ریخت وانگه سرخیی بر دامنش
آن رنگ پروز است آن خون ناب است آن همه
هوش مصنوعی: خون مردم ریخته شد و سپس بر دامنش سرخی پدید آمد. این رنگی که مشاهده میشود، نشانهای از خون افرادی است که بیگناه جان باختهاند و این خون خالص و ناب است.
چشم مستش را کباب است آرزو زین روی را
قصد دلها میکند یعنی کباب است آن همه
هوش مصنوعی: چشمان خود را به زیبایی و جذابیت میبیند و آرزویی در دل دارد که دلها را به سمت خود میکشاند. به نوعی، این زیبایی و جذابیت عمیق و سوزان است.
شحنهٔ وصلش خراج از عالم جان برگرفت
جای دیگر شد که میداند خراب است آن همه
هوش مصنوعی: شعلهٔ وصل او، قیمت و بهای وجود را از عالم جان گرفت و به مکان دیگری رفت، جایی که میداند همه چیز خراب و ویران است.
گه بسوزد گه بسازد، الغیاث ای قوم از آنک
خوی مردم نیست، خوی آفتاب است آن همه
هوش مصنوعی: گاهی انسان به شدت دچار مشکل و سختی میشود و گاهی هم روزگار برایش خوب پیش میرود. ای مردم، فریاد بزنید و نجات بخواهید، زیرا ذات و کردار انسانها شبیه به آنچه که باید نیست؛ بلکه آنها بیشتر به خصلت و رفتار خورشید شباهت دارند.
تشنهٔ وصلم مرا آن وعدههای کژ که داد
کی کند سیری که میدانم سراب است آن همه
هوش مصنوعی: من به شدت به وصالم نیازمندم، اما آن وعدههای نادرستی که به من داده شده، هرگز نمیتواند مرا سیراب کند. خوب میدانم که آن وعدهها فقط یک سراب است.
کاشکی رنجه شدی باری بدیدی کز غمش
در دل تاریک خاقانی چه تاب است آن همه
هوش مصنوعی: ای کاش یک بار زحمت میکشیدی و میدیدی که چقدر دل خاقانی در تاریکی غم میتپد و طاقت او در برابر این همه درد چگونه است.
از حیاتش گر فروغی یا نسیمی مانده هست
از ثنای صاحب مالک رقاب است آن همه
هوش مصنوعی: اگر هنوز از زندگیاش نوری یا نسیمی باقی مانده، همه آن به خاطر ستایش مالک و صاحبش است.
صاحب و مالک رقاب دودهٔ آزادگان
کستان بوس در او شد دل آزاد من
هوش مصنوعی: مالک و صاحب زیبایی و چهرهٔ دلربای آزادگان، دل من به او عشق میورزد و به او احترام میگذارد.
سرکشان از عشق تو در خاک و خون دامن کشند
من کیم در کوی عشقت کاین رقم بر من کشند
هوش مصنوعی: عاشقانی که به خاطر عشق تو در رنج و سختی به سر میبرند، من چه کسی هستم که در مسیر عشقت اینطور مورد ظلم و ستم قرار گرفتهام.
گر به جان فرمان دهی فرمانت را گردن نهم
پیش تو گر تو توی گردن کشان گردن کشند
هوش مصنوعی: اگر به جان دستور بدهی، اطاعت میکنم و فرمانت را اجرا مینمایم، حتی اگر گردنکشان دیگری هم مقابل من باشند.
غمزگانت قصد کین دارند وز من در غمت
سایهای مانده است مگر این کین ز پیراهن کشند
هوش مصنوعی: دشمنان تو درصدد انتقام هستند و از من تنها سایهای در غمت باقی مانده است. آیا ممکن است این کینه با دست خود به من منتقل شود؟
آه من چندان فروزان شد که کوران نیم شب
از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند
هوش مصنوعی: اهنگینی که از دل من برمیخیزد، بهقدری روشن و سوزان است که حتی کسانی که در تاریکی شب هستند، از نور آن تحتتأثیر قرار میگیرند و به سوی آن جذب میشوند.
دیدهٔ من شد سپید از هجر و دل تاریک ماند
خانهها تاری شود چون پرده بر روزن کشند
هوش مصنوعی: چشم من از دوری محبوب به شدت غمگین و نگران شده است و دل من همچنان پر از darkness، مثل خانهای که وقتی پرده را بر روی پنجره میزنند، تاریک میشود.
با خسان درساختی تا بر در و در بزم تو
من غم هجران کشم و ایشان می روشن کشند
هوش مصنوعی: تو با خیانتکاران کنار آمدی و من در درگاه و مجالس تو به خاطر دوری و جدایی غم را تحمل میکنم، در حالی که آنها مینوشند و شاد هستند.
نیکویی کن رسم بدعهدان رها کن کز جفا
درد زی عاشق دهند و صاف با دشمن کشند
هوش مصنوعی: کار خوب انجام بده و از عهدشکنان دوری کن، چون آنها با بیوفایی خود به عاشقان درد و رنج میدهند و به راحتی با دشمنان خود میجنگند.
هر زمان در کوی تو خاقانی آسا عالمی
آستین بر جان فشانند و کفن در تن کشند
هوش مصنوعی: هر بار که در خیابان تو، خاقانی حضور دارد، گروهی از مردم با جان خود بازی میکنند و آمادهاند که برای تو جان دهند و از غم و اندوه خود را عریان کنند.
وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان
خط افسون مدیح صدر پیرامن کشند
هوش مصنوعی: برای رسیدن به آنچه که از دیوها در امان است، خط افسون و ستایش از پیرامون مان را به میکشانند.
نایب ادریس عثمان عمر کز فر او
حل و عقد عیسوی دارد حیات آباد من
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که فردی که جانشین ادریس و عثمان و عمر است، از قدرت و اختیاری که دارد، به زندگی من رونق و آبادانی میبخشد.
دیده خون افشان و لب آتشفشان است از غمت
والحق ار انصاف خواهی جان آن است از غمت
هوش مصنوعی: چشمانم از اندوه پر از اشک است و لبهایم بهسان آتش کلام میسوزند. بهراستی که اگر انصاف به خرج دهی، جانم به خاطر غمت از دست میرود.
تا غمت را بر دل من نامزد کرد آسمان
حصن صبرم هر شبی بام آسمان است از غمت
هوش مصنوعی: آسمان، غم تو را به دل من سپرده است و هر شب، حصن صبرم تحت آسمان قرار میگیرد.
هر زمان گوئی ز عشق من به جان پرداختی
این سخن باشد مرا پروای جان است از غمت
هوش مصنوعی: هر زمانی که بگویی از عشق من جان به لب آمدهای، این حرف برای من اهمیت زیادی دارد، زیرا غم تو برایم بسیار مهم است.
از گلستان رخت باری مرا گر هیچ نیست
مرغزار چشم من پر ارغوان است از غمت
هوش مصنوعی: از باغ و گلستان اگر چیزی برایم نیست، ولی چشمانم مانند یک مرغزار پر از گلهای ارغوانی، غم تو را در خود دارند.
زعفران شادی فزاید وین بتر کاندوه من
دور از آن رخ زین رخ چون زعفران است از غمت
هوش مصنوعی: زعفران سبب افزایش شادی میشود و این ناراحتی من، دور از چهرهات، مانند زعفران است که از غم تو به وجود آمده.
محنت اندر سینهٔ من ره ندانستی کنون
شاهراه سینهٔ من ناردان است از غمت
هوش مصنوعی: درد و رنجی که در دل من وجود دارد، تو هرگز از آن باخبر نبودی؛ اکنون راهی که به درون قلب من میرسد، پر از غم توست.
از لبت چون بوسه خواهم کز پی آن لب مرا
آنچه اندر کیسه باید بر رخان است از غمت
هوش مصنوعی: از لب تو بوسه میخواهم، چون از این بوسه به عشق تو دست پیدا کنم. بنابراین، هر آنچه را که در کیسهام دارم، به خاطر غم تو و به عشق تو، حاضر میکنم و به تو هدیه میزنم.
آنکه از عشقت زر افشاند ندانم کیست آن
این که خاقانی است دانم جان فشان است از غمت
هوش مصنوعی: کسی که به خاطر عشق تو طلا پخش میکند، نمیدانم کیست؛ اما میدانم که خاقانی است و جانش را به خاطر اندوه تو فدای میکند.
هم نبخشودی دلت گر باخبر بودی از آنک
حال من در دست مجلس داستان است از غمت
هوش مصنوعی: اگر میدانستی که حال و روز من در دست داستان و خاطرات تلخ غم توست، هرگز دلات نمیتوانست مرا ببخشد.
آنگه گر برهان زردشتی نمایم بس بود
مدح این استاد من، دین من و استاد من
هوش مصنوعی: اگر بتوانم مانند زردشتیها به ستایش او بپردازم، این کافی است که بخواهم استاد و دین خود را مدح کنم.
کلک او قصر مکارم میطرازد هر زمان
نام او چتر معالی میفرازد هر زمان
هوش مصنوعی: نقش و نگار زیبایی که او به تصویر میکشد، هر لحظه افتخار و عظمت او را نشان میدهد. این نام همواره مانند چتری بلند و با شکوه، بر سر ما سایه میافکند.
گرچه در احکام دست اوراست من هم آگهم
کآسمان در پرده کارش میطرازد هر زمان
هوش مصنوعی: هرچند که در قوانین و احکام خداوند تسلط دارد، من هم میدانم که آسمان همیشه در حال فعالیت و تغییر است و کارهایش را هر لحظه به نمایش میگذارد.
چشم زخمی را که دید اقبالها بیند چنانک
قدر او بر چشمهٔ خورشید تازد هر زمان
هوش مصنوعی: چشمی که زخم دیده باشد، به خوبی میتواند خوشبختیها را ببیند، همانطور که هر بار که خورشید میتابد، ارزش آن را میسنجند.
خاک بر سر میکند گردون ز دستش کو چرا
تختهٔ خاک از سر کیوان نسازد هر زمان
هوش مصنوعی: زمین به خاطر او به خودش میپیچد، چرا که کائنات نمیگذارد دور از سر کیوان، خاک بریزد و هر بار میفهماند.
ز این خطر کو خاک را دادست خاک از کبریا
بر سه عنصر تا قیامت میبنازد هر زمان
هوش مصنوعی: این خطر که خاک از مقام بزرگ خود به عناصر دیگر داده است، تا روز قیامت هر لحظه نمایان میشود.
حرمت آن را که میل او به اصل از آهن است
نیست آتش را محل کهن گدازد هر زمان
هوش مصنوعی: کسی که علاقهاش به اصل و ریشهاش از جنس آهن است، نمیتواند حرمت آن را حفظ کند. آتش همیشه میتواند محل خود را به سرعت دود کند و بگدازد.
چون بنانش سوی کلک آید بدان ماند همی
کآفتاب چرخ سوی حوت یازد هر زمان
هوش مصنوعی: وقتی که دستش به قلم نزدیک میشود، به گونهای میماند که گویی خورشید در آسمان هر لحظه به برج حوت که در واقع نماد ماه و زمان خاصی است، میتابد.
زان نوازشها کزو دارد دل مجروح من
جانم از مدحش نوائی مینوازد هر زمان
هوش مصنوعی: از آن نوازشهایی که دل زخمی من را آرام میکند، روح من هر لحظه به خاطر ستایش او نغمهای میسازد.
تازه رویان آفرینم ز آفرین او چنانک
با رخ هر یک زمانه عشق بازد هر زمان
هوش مصنوعی: من تازه رویان را به خاطر آفرینش او شاعری میکنم، چنان که با هر یک از چهرههایشان، عشق در هر لحظه تجلی میکند.
نام نیکش را نهم بنیادها کز نفخ صور
آسمان بشکافد و نشکافد آن بنیاد من
هوش مصنوعی: نام نیک او را پایهگذار میسازم، زیرا این نام میتواند از تهدیدها و آزمونهای آسمانی عبور کند و در عین حال به بنیاد وجود من آسیب نرساند.
حکم صد ساله توان دیدن ز یک تقویم او
طفل یک روزه مجسطی گیرد از تعلیم او
هوش مصنوعی: با یک تقویم میتوان حکم صد ساله را مشاهده کرد و یک کودک یک روزه هم میتواند زیر نظر تعلیم او به دانشهای بزرگ دست یابد.
تا که مشرف اوست اجرام فلک را از فلک
آن دو پیر نحس رحلت کردهاند از بیم او
هوش مصنوعی: به خاطر تاثیر او، اجرام آسمان از آسمان دور شدهاند و آن دو پیر بدشگون به خاطر ترس از او از این دنیا رفتهاند.
همتی دارد چنان کافلاک با لوح و قلم
کمترین جزوی است اندر دفتر تعظیم او
هوش مصنوعی: کسی ارادهای دارد که مانند کافلاک بزرگ است و در برابر او، کوچکترین چیزها فقط جزئی از دفتر بزرگ احترام او هستند.
باز دیدم در همه علمی نظیرش نیست کس
در همه اقلیمها نی در یکی اقلیم او
هوش مصنوعی: دوباره دیدم که در هیچ دانشی مانند او وجود ندارد و در هیچ منطقهای همانند او پیدا نمیشود.
کلکش از بهر شرف محکوم تیغ آمد بلی
مرتبت بفزود اسمعیل را تسلیم او
هوش مصنوعی: در این بیت، اشاره شده است که شخصی به خاطر مقام و شرافت خود مجبور به تسلیم شدن است و این تسلیم باعث افزایش جایگاه و مرتبه او میشود. به عبارت دیگر، از این تسلیم، عظمت و ارجمندی اسماعیل بیشتر میگردد.
مشتری دیده نهای، رویش نگر گوئی کسی
سیب را بشکافت سوی چرخ شد یک نیم او
هوش مصنوعی: تو مشتری را ندیدهای، اگر به روی او نگاه کنی، گویی که سیبی را بشکافتی و نیمهاش به سمت آسمان پرتاب شده است.
ظاهر است انسابش از کافی عمر درگیر و رو
میشمر تا قد سلف عثمان و ابراهیم او
هوش مصنوعی: ظاهراً نسبهای او از کافی عمر ریشه میگیرد و او خود را با اقتدار میشمرد؛ به اندازه قد و مقام سلف خود مانند عثمان و ابراهیم.
عیسوی دم باد و احمد دیم و چشم حادثات
در شکر خواب عروسان از دم از دیم او
هوش مصنوعی: دم عیسوی به معنای برکت و همراهی لطف الهی است و دیم احمد به رسالت و مقام محمد اشاره دارد. شاعر به نوعی از آرامش و لذت در زندگی صحبت میکند که ناشی از این دو منبع الهی و دیدن زیباییها و خوشیهای زندگی مشابه خواب عروسان است. به عبارتی، این بیت درباره انبساط و خوشحالی در زندگی و تاثیرات مثبت ایمان و رسالت است.
بر جناب او و بر اهل جهان فرخنده باد
رجعت نوروز و ترجیع من و تقویم او
هوش مصنوعی: به او و به همه مردم جهان خوشا باشد که نوروز برمیگردد و من و تقویم او تجدید میشویم.
چون مبارک باد گویم روز او را شک مکن
کآسمان آمین کند وقت مبارک باد من
هوش مصنوعی: زمانی که من روز او را به خوبی و خوشی تبریک میگویم، شک نکن که آسمان نیز با گفتن "آمین" بر این خوشبختی صحه میگذارد.
ترکتاز غمزهٔ تو غارت از جان درگرفت
رای قربان کرد و اول زخم ز ایمان درگرفت
هوش مصنوعی: چشمزخم تو همچون دزدی است که از جانم میرباید. آنقدر که خود را فدای تو میکنم و اولین زخم را از ایمانم فرود میآورم.
روزگاری روزگار از فتنهها آسوده بود
زلف شب رنگ تو آمد فتنه دوران درگرفت
هوش مصنوعی: در روزگاری، زمان از مشکلات و آشفتگیها خالی بود، اما وقتی زلفهای شب رنگ تو به میان آمد، فتنه و بلای دوران آغاز شد.
کار ما خود رفته بود از دست باز از عشق تو
دهر زخمه درفزود و چرخ دستان درگرفت
هوش مصنوعی: کار ما دیگر از کنترلمان خارج شده بود. عشق تو باعث شد که مشکلات بیشتری بر سر راهمان بیفتد و زمانه همچنان به ما سختی میدهد.
خوی تو با ما چه روزی زندگانی کرده بود
کز پی خونریز ما را، راه هجران درگرفت
هوش مصنوعی: تو با ما چه روزگاری داشتهای که به خاطر کینهتوزی ما، راه جدایی را برگزیدهای؟
ماتم دلها عروسی بود ما را پیش ازین
تا درآمد شحنهای غم غارت جان درگرفت
هوش مصنوعی: قبل از این، غم و اندوه دلها مانند عروسی بود، اما حالا با ورود یک نگهبان، درد و محرومیت جان ما را تسخیر کرده است.
نالهها کردم چنان کز چرخ بانگ آمد که بس
ای عفیالله در تو گوئی ذرهای ز آن درگرفت
هوش مصنوعی: من به قدری غم و ناله کردم که صدایم به آسمان رسید و انگار خداوند هم از خود بیخود شده و میگوید: "ای عفیالله، به نظر میرسد حتی یک ذره از این حال و روز تو را هم در بر گرفتهام".
از دم سردم چراغ آسمان بتوان نشاند
وز تف آهم هزاران شمع بتوان درگرفت
هوش مصنوعی: با نفس سرد خود میتوانم ستارههایی را در آسمان روشن کنم و از آتشی که در وجودم هست، میتوانم هزاران شمع را شعلهور کنم.
گفتی ای خاقانی از غرقاب غم چون میرهی
چون رهم کز پای من تا سر به طوفان درگرفت
هوش مصنوعی: تو گفتی ای خاقانی، چگونه از دریای غم نجات مییابی؟ من نیز مثل تو، وقتی از درد و رنج میگریزم، در طوفان غم غرق میشوم.
دل که از درگاه تو محروم شد محروموار
رفت و راه آستان صدر ایران درگرفت
هوش مصنوعی: دل، وقتی که از درگاه تو محروم شد، به حالتی از بیخبری و تنهایی رفت و مسیر آستان مقدس ایران را به طور جدی ادامه داد.
سروری کز روی نسبت وز عروسان صفا
هم پسر عم من است امروز و هم داماد من
هوش مصنوعی: امروز کسی که با زیباییهای عروسان خود را به ما معرفی کرده و باعث خوشحالی ما شده، هم پسرعمو من است و هم داماد من.
خاک پایت دیدهها را روشنایی میدهد
هر سحر بوی تو با جان آشنایی میدهد
هوش مصنوعی: هر صبح، خاک پای تو روشنایی را به چشمانم میبخشد و عطر تو روح و جانم را آشنا میسازد.
کار جزع و لعل توست آزردن و بنواختن
هرکه را این بشکند آن مومیایی میدهد
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که تو مختار هستی در کارهایت و میتوانی هر کسی را با رفتار خود شاد یا غمگین کنی. کسی که به تو آسیب بزند، در حقیقت خودش را از نعمت و خوشی محروم کرده است، و در نهایت تو میتوانی او را به نوعی عوض کنی.
باز خونها خوردهای کالوده میبینم لبت
من چه گویم خود لبت بر تو گوایی میدهد
هوش مصنوعی: پرندهای را میبینم که در حال خونخواری است و تصور میکنم تو هم همینطور دچار مشکلات شدهای. هرچه بخواهم دربارهات بگویم، خودت سخن میگویی و از حال و روزت خبر میدهد.
تیره شد کار من از غم هان و هان دریاب کار
تا چراغ عمر قدری روشنایی میدهد
هوش مصنوعی: زندگی من به خاطر غم و اندوه تاریک و سخت شده است، پس لطفاً به من کمک کن تا شاید روشنایی عمرم کمی بهتر شود.
از پی دریوزهٔ وصل آمدم در کوی تو
چون کنم چون بخت روزی از گدایی میدهد
هوش مصنوعی: من برای رسیدن به وصالت به کوی تو آمدهام، حالا چه کنم که بخت روزی از گدایی به من هدیه میدهد.
یک دمی تا میزیم در هجر و امید وصال
گه کلاهم میبرد گه پادشاهی میدهد
هوش مصنوعی: مدتی را در غم جدایی و آرزوی وصال محبوب سپری میکنم؛ گاهی احساس میکنم که چیزی از من میبرد و گاهی هم احساس میکنم که به من قدرت و بزرگی میبخشد.
گر مرا محنت گیائی میدهد از باغ عشق
در شک افتم کن مرا دولت کیایی میدهد
هوش مصنوعی: اگر محبت و عشق به من زحمت میدهد و باعث میشود که در باغ عشق دچار تردید شوم، پس این عشق به من نعمت بزرگی میدهد.
جان خاقانی به رشوت میدهم ایام را
گر مرا زین روز غم روزی رهایی میدهد
هوش مصنوعی: من با جان خودم ایام را به خرید و فروش میگذارم، اگر این روزهای غمآور بتوانند روزی مرا از این حال رها کنند.
غم چه باشد چون ضمیر وحی پرداز مرا
فر مدحش آیت معجز نمایی میدهی
هوش مصنوعی: غم چه چیزی است وقتی که ذهن من به یاد تو پر از وحی و الهام میشود؛ تو مرا وا میداری تا در وصف تو آیهای معجزهآسا بگویم.
متصل بینام عقد دولتش را پیش از آنک
منفصل گردند آب و نار و خاک و باد من
هوش مصنوعی: دولت و قدرت او به گونهای است که پیش از آنکه آب، آتش، خاک و باد از هم جدا شوند، به هم متصل و برقرار است.