گنجور

غزل شمارهٔ ۸

گرنه عشق او قضای آسمانستی مرا
از بلای عشق او روزی امانستی مرا
گر مرا روزی ز وصلش بر زمین پای آمدی
کی همه شب دست از او بر آسمانستی مرا
گرنه زلف پرده سوز او گشادی راز من
زیر این پرده که هستم کس چه دانستی مرا
بر یقینم کز فراق او به جان ایمن نیم
وین نبودی گر به وصل او گمانستی مرا
آفت جان است و آنگه در میان جان مقیم
گرنه در جان اوستی کی باک جانستی مرا
مرقد خاقانی از فرقد نهادی بخت من
گر به کوی او محل پاسبانستی مرا

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

گرنه عشق او قضای آسمانستی مرا
از بلای عشق او روزی امانستی مرا
هوش مصنوعی: اگر عشق او تقدیر آسمانی من نیست، پس چرا عشق او هر روز مرا از بلاها و مشکلات نجات می‌دهد؟
گر مرا روزی ز وصلش بر زمین پای آمدی
کی همه شب دست از او بر آسمانستی مرا
هوش مصنوعی: اگر روزی به وصال او برسم و بر زمین بایستم، آیا غیر از این است که همه شب، دستم به خاطر او به آسمان دراز خواهد بود؟
گرنه زلف پرده سوز او گشادی راز من
زیر این پرده که هستم کس چه دانستی مرا
هوش مصنوعی: اگر نه آنکه زلف دلربای او پرده را کنار بزند، کسی راز من را از زیر این پرده نمی‌داند که من کیستم.
بر یقینم کز فراق او به جان ایمن نیم
وین نبودی گر به وصل او گمانستی مرا
هوش مصنوعی: من مطمئن هستم که از جدایی او در امان نیستم و اگر می‌دانستی که به وصالش می‌رسم، چنین احساسی نداشتم.
آفت جان است و آنگه در میان جان مقیم
گرنه در جان اوستی کی باک جانستی مرا
هوش مصنوعی: آفت جان، و در عین حال در دل جان ساکن است. اگر او در جان نیست، پس چرا وجود من را درک نمی‌کنی؟
مرقد خاقانی از فرقد نهادی بخت من
گر به کوی او محل پاسبانستی مرا
هوش مصنوعی: اگر بخت من در جایی قرار گیرد که خاقانی خوابیده است، من نیز در کوی او مثل یک نگهبان چمنا می‌کنم.