گنجور

غزل شمارهٔ ۵۶

ما به غم خو کرده‌ایم ای دوست ما را غم فرست
تحفه‌ای کز غم فرستی نزد ما هردم فرست
جامه هامان چاک ساز و خانه‌هامان پاک سوز
خلعه‌هامان درد بخش و تحفه‌هامان غم فرست
چون به یاد ما رسی دستی به گرد خود برآر
گر همه اشکی به دست آید تو را، آن هم فرست
خستگی سینهٔ ما را خیالت مرهم است
ای به هجران خسته مارا، خسته را مرهم فرست
یوسف گم گشتهٔ ما زیر بند زلف توست
گه گهی ما را خبر زان زلف خم در خم فرست
زلف تو گر خاتم از دست سلیمان در ربود
آن بر او بگذار وز لعلت یکی خاتم فرست
رخت خاقانی در این عالم نمی‌گنجد ز غم
غمزه‌ای بر هم زن و او را بدان عالم فرست

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ما به غم خو کرده‌ایم ای دوست ما را غم فرست
تحفه‌ای کز غم فرستی نزد ما هردم فرست
هوش مصنوعی: ما به غم عادت کرده‌ایم، ای دوست، پس غم‌هایی که از طرف تو به ما می‌رسد را برایمان بفرست. هر زمان که می‌خواهی، آن‌ها را برای ما ارسال کن.
جامه هامان چاک ساز و خانه‌هامان پاک سوز
خلعه‌هامان درد بخش و تحفه‌هامان غم فرست
هوش مصنوعی: لباس‌های ما را چاک می‌زنند و خانه‌هایمان را می‌سوزانند. فضاهای خالی ما درد را تسکین می‌دهند و هدیه‌های ما غم را به ارمغان می‌آورند.
چون به یاد ما رسی دستی به گرد خود برآر
گر همه اشکی به دست آید تو را، آن هم فرست
هوش مصنوعی: وقتی به یاد ما می‌افتی، دستانت را به سوی خودت بلند کن. اگر اشکی هم به دستانت بیفتد، آن را به سوی ما بفرست.
خستگی سینهٔ ما را خیالت مرهم است
ای به هجران خسته مارا، خسته را مرهم فرست
هوش مصنوعی: فکر تو برای سینهٔ دل‌تنگ ما مانند دارویی است که تسکین می‌دهد. ای کسی که به خاطر دوری‌ات خسته‌ام، برای ما که در رنج و خستگی‌ هستیم، آرامشی بفرست.
یوسف گم گشتهٔ ما زیر بند زلف توست
گه گهی ما را خبر زان زلف خم در خم فرست
هوش مصنوعی: یوسف گم شدهٔ ما، که نماد آرزوها و امیدهای ماست، در زیر گیسوان تو پنهان است. گاهی اوقات ما خبری از آن زلف‌های پیچ‌خورده می‌گیریم که به سرنوشت و عشق ما ارتباط دارد.
زلف تو گر خاتم از دست سلیمان در ربود
آن بر او بگذار وز لعلت یکی خاتم فرست
هوش مصنوعی: اگر موی تو، خاتمی را که سلیمان از دستش ربوده، از او بگیری، آن را بر او بگذار و یکی از لعل‌های تو را به او بده.
رخت خاقانی در این عالم نمی‌گنجد ز غم
غمزه‌ای بر هم زن و او را بدان عالم فرست
هوش مصنوعی: لباس خاقانی در این دنیا جا نمی‌شود، زیرا غم عشق او را به هم ریخته است. او را به دنیای دیگر بفرست تا از این درد رها شود.

حاشیه ها

1402/09/20 15:12
الیا آزاد

بسیار زیباست.

1403/11/23 11:01
امیر عباس طیبی

بیت آخرش منو یاد این رباعی از خود خاقانی انداخت

سوزی که در آسمان نگنجد دارم
وان ناله که در دهان نگنجد دارم

گفتی ز جهان چه غصه داری آخر
آن غصه که در جهان نگنجد دارم