گنجور

غزل شمارهٔ ۱۶

به یکی نامهٔ خودم دریاب
به دو انگشت کاغذم دریاب
به فراقی که سوزدم کشتی
به پیامی که سازدم دریاب
درد من بر طبیب عرض مکن
تو مسیح منی خودم دریاب
کارم از دست شد ز دست فراق
دست در دامنت زدم دریاب
من از خیره‌کش فراق هنوز
دیت وصل نستدم دریاب
الله الله که از عذاب سفر
به علی‌الله درآمدم دریاب
دردمندم ز نقل خانهٔ آب
به گلاب و طبرزدم دریاب
من که در یک دو نه سه چار یکی
بستهٔ ششدر آمدم دریاب
من که خاقانیم به دست عنا
چون خیال مشعبدم دریاب

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

به یکی نامهٔ خودم دریاب
به دو انگشت کاغذم دریاب
هوش مصنوعی: به کسی بگو که نامه‌ام را با دو انگشت بگیرد و به من برساند.
به فراقی که سوزدم کشتی
به پیامی که سازدم دریاب
هوش مصنوعی: به جدایی‌ای که بخاطرش عذاب کشیدم و به پیامی که برای تو آماده کرده‌ام توجه کن.
درد من بر طبیب عرض مکن
تو مسیح منی خودم دریاب
هوش مصنوعی: دردم را به پزشک نگو، تو خود مونس من هستی، خودت به فکرم باش.
کارم از دست شد ز دست فراق
دست در دامنت زدم دریاب
هوش مصنوعی: کار من از شدت دوری تو خراب شده است؛ دستم را به دامنت رساندم، پس به فریاد من برس.
من از خیره‌کش فراق هنوز
دیت وصل نستدم دریاب
هوش مصنوعی: من هنوز به وصال تو نرسیده‌ام و دلم از دوری‌ات آزرده است، پس به من رحم کن.
الله الله که از عذاب سفر
به علی‌الله درآمدم دریاب
هوش مصنوعی: خدایا! کمکم کن که از سختی‌های سفر به تو رسیدم. مرا دریاب.
دردمندم ز نقل خانهٔ آب
به گلاب و طبرزدم دریاب
هوش مصنوعی: من به خاطر درد و زحمتی که دارم، از آب و گلاب به خانه‌ام می‌رسم. ای دریاب، به من کمک کن.
من که در یک دو نه سه چار یکی
بستهٔ ششدر آمدم دریاب
هوش مصنوعی: من که در دنیای پیچیده و متنوعی زندگی می‌کنم، لطفاً مرا درک کن و به من کمک کن.
من که خاقانیم به دست عنا
چون خیال مشعبدم دریاب
هوش مصنوعی: من که فرمانروا و بزرگ هستم، به دست حوادث و بلاها افتاده‌ام. چون به سرم خیال‌های مختلفی می‌آید، لطفا مرا درک کن.

حاشیه ها

1397/02/19 17:05
امیر اصغری

بیت پنج؛
من ز خیره کُشِ فراق هنوز...
از درست نیست

1397/09/23 18:11
احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com

«به دو انگشت کاغذم دریاب» 『خاقانی』
نمی دانم چرا آن قدر که خواندنِ تنها نامه ات برایم ذوق دارد دیدنت ندارد . همان نامه ای که سی و یک سال پیش برایم نوشتی . همان نامه ای که تویِ حیاط هایِ «مسجدشاه» به من دادی . عصر یک پنج شنبه بود . همان پنج شنبه ای که من دربدر واژه هایت ، آواره ی کلمه هایت و دل رفته ی جمله هایت شدم .
آن واژه هایِ تو ، آن کلمه هایِ تو و آن جمله های تو مثل سنگ های آب خورده ی کفِ رودخانه ها بودند انگار .
چند خط که بیش تر برایم ننوشته بودی . چند خطی که گاهی به برگ های رنگی پاییز می ماند ، و گاهی عینِ باران های تند و کوتاهِ دَم نوروز .
من وقتی نامه ی تو را می خوانم ، انگار یکی تمام پرده های خانه ی مرا می شوید و همان جور خیس خیس می آوَرد و آویزان می کند .
من وقتی نامه ی تو را می خوانم انگار در یک آینه ی قدی قدیمی تمام خودم را ورانداز می کنم .
این روزها هر جا که خانه ای قدیمی می بینم که پنجره ای مُشَبّک دارد یاد نامه ی تو می افتم .
این روزها وقتی که دخترکان سرخوش و شاد ، به ناخن هایشان لاک قرمز می زنند حس می کنم که دارم نامه های تو را می خوانم .
این روزها مدام خواب می بینم که نامه ای دیگر برایم نوشته ای . نامه ای که همه چیز را در درون من به سازش می رساند . نامه ای که دلم را به قصرهای متروک تبدیل می کند . همان قصرها که در آن آهو بچه کرده است و روباه آرام گرفته است .
احمد آذرکمان . 2 آذر 97