شمارهٔ ۴۹ - کلام الله ناطق
جهان شوخی است دستان ساز و دلها گرم دستانش
یکی زی خویشتن باز آی و بستان دل ز دستانش
مشو مفتون دلداری که آفت زاست دیدارش
مجو پیوند معشوقی که رنج افزاست پیمانش
اگر آسایشت باید، مبر اندر پیش زحمت
وگر جمعیتت باید، مکن خاطر پریشانش
منه بر خط و خالش دل، که مجنون خواندت عاقل
مشو بر وصل او مایل، که در وصل است هجرانش
یکی مهمان کش است این شوخ بد عهد سیه کاسه،
که غیر از سم قاتل نیست چیزی شربت خوانش
مجو برگ تن آسایی از این معشوق هرجایی
که هر شب گوی چوگانی است سیمین گوی پستانش
مکن چون نار، دل پرخون و بر یاری مشو مفتون
که هر ساعت یکی بوید همی سیب زنخدانش
یکی رنگین دکان دارد مر این دنیای بوقلمون
که نبود جز زیان دین و ایمان سود دکانش
الا گر مرد دانایی بهل قانون خود رآیی
بکش خار غمش از پا، بنه از دست دامانش
منه رخت اندر این دریا که طوفان زاست گردابش
مزن گام اندر این بیدا، که ناپیداست پایانش
کند آهنگ خونریزی چو این معشوق عاشق کش
ندارد در نظر یک جو، گدا فرقی ز سلطانش
بسا خوبان جان پرور، که در خشتند مکنونش
بسا ترکان سیمین بر، که در خاکند پنهانش
یکی بر کاخ نوشروان به عبرت بگذر و بنگر
که از کسری پیامی گویدت هر خشت ایوانش
به فرمان سلیمان بود، گر دیو و دد و مردم
چو شد فرّ سلیمان و چه شد فرخنده فرمانش
اگر از خاوران تا باختر شد رام اسکندر،
به نعل آهنین سم، طی ظلمت کرد یکرانش
فلک نگذاشت جز نامی از او برجای در گیتی
چشاندش زهر مرگ آخر، نخست ار کرد مهمانش
الا، گر مرد عقبایی ره مردان عقبی جو
رها کن دامن دنیا و بگذر زآب و از نانش
چو طفلان تا کی ای جاهل، شوی مشغول آب و گل
کنی رنجور دردی دل، که پیدا نیست درمانش
بدان شوخی که دل بستی و صد ره از غمش خستی
اگر از تیر او رستی، مکن آهنگ میدانش
مبین آن چهرگان روشن و آن قد دلجویش
مبین آن زلفکان تیره و آن چشم فتانش
که ماری جانگزایت گردد، آن گیسوی پرتابش
که شامی تیره فامت گردد، آن رخسار رخشانش
چه سود ار نکهت عنبر وزد زآن مو، که در محشر
دماغ مرد و زن گندد همی از بوی عصیانش
به جای آب، خون دل دهی تا کی بدان گلبن،
که هر دم دیگری گردد همی مرغ خوش الحانش
کنی تا کی سپر از جان به پیش ناوک جانان
بهل، کافتد به خاک تیره آخر تیر مژگانش
خلاف مردمی باشد به اینان دادن آن دل را،
که درج گوهر مهر علی خوانده است یزدانش
ولی حضرت داور، امیرالمؤمنین حیدر
که بستوده است در قرآن جهاندار جهانبانش
شهنشاهی که آورده است سر در ربقه حکمش
ز آغاز وجود این باژگون گردون گردانش
کلام الله ناطق او، و آیات کتاب الله
همه در مدحت قدرش، همه در رفعت شانش
قضا بر دیده امضا نهد هر لحظه یرلیغش
قدر بر گوشه افسر نهد هر لمحه فرمانش
دو نور افکن، چراغ بزمگه، ناهید و برجیسش
دو روشن رخ، غلام بارگه، بهرام و کیوانش
همه اسرار سبحانی نهان در سینه پاکش
همه انوار یزدانی عیان از روی تابانش
اگر روی ارادت چرخ از کویش بگرداند،
تزلزل اندر افتد تا ابد بر چار ارکانش
جهان را جسم بی جان دان و در وی جسم او را جان
نجنبد عضوی از اعضا، نبخشد گر بدو جانش
الا، گر مرد حق جویی، همی بیخود چه می پویی،
ببین رخسار یزدان را، ز رخسار فروزانش
چنان رنگ خودی بزدوده از آیینه هستی،
که یزدان است سر تا پا و پا تا سر ز یزدانش
به ظاهر گرچه فرزندی گران مایه است آدم را،
ولی پیش از پدر در ملک هستی بوده جولانش
نخستین جلوه ای در جسم آدم کرد و آدم شد
و زآن پس شد پدید از صلب و از خود کرد پنهانش
دگر ره جلوه گر در حضرت عیسی بن مریم شد
چو در موسی درآمد نام شد موسی بن عمرانش
بوصفش تا به کی گویی که میکال است مملوکش
به مدحش تا به کی خوانی که جبریل است دربانش
کسی کایجاد جبرائیل و میکائیل کرداستی
چه طرفش زآن که هستند این دو تن مملوک احسانش
چو در میدان درآید از پی خونریزی اعدا
فلک ماننده گویی است اندر خم چوگانش
به روز رزم کز گرد سم اسبان گردون بر
برآید قیرگونه ابر و گردد تیر، بارانش
شود از سیل خون دریایی آنسان پهنه هامون
که اندازد خلل در فلک گردون موج طوفانش
در آن نوبت چو شاه دین برآید بر فراز زین
ملک بر وی کند تحسین، فلک درّد ز پیکانش
قضا از بیم جان گیرد مکان در ظلّ زنهارش
قدر از خوف سر جوید امان در زیر فرمانش
بخوشد خون به جسم پردلان از تیغ خونریزش
بپرد مرغ جان سرکشان از تیر پرّانش
بسختی خصمش ارثَهْلان شود در پهنه هیجا
کی از یک خردل است افزون به پیش تیغ برّانش
جهان گر پیل گردد یکسره با پشه همسنگش
زمین گر شیر گردد یکسره با مور یکسانش
شود از آستین بیرون یدی چون دست یزدانی
نماید کمتر از موران همه شیران غژمانش
جهاندارا، شها، از من چسان آید ثنای تو
که نتواند بیان کردن یک از بسیار حسانش
بویژه اندر این نوبت که جان در جسم پرمحنت
چنان پژمرده از زحمت که نتوان کرد ریانش
بحسرت آمده توأم، نشسته با غمان همدم
درون پرخون، مژه پرنم، ز جور چرخ و کیوانش
تو را ای شاه والا فرّ، تو را ای شافع محشر
به نور پاک پیغمبر دهم سوگند و یارانش
کز این فقر و غم و محنت وز این اندوه و این ذلت
رها کن افسر و برهان ز دست کید کیهانش
الا رنجور تا نالد همی از درد رنجوری
الا بیمار تا هذیان همی گوید به بحرانش
مُحِبَّت را بود عیشی که نتوان یافت انجامش
عدویت را بود دردی که نتوان یافت درمانش
شمارهٔ ۴۸ - مشتاق رضای حق: دوشینه به ره دیدم خندان و غزلخوانششمارهٔ ۵۰ - در وادی سلوک: زهی از توام حل، جمیع مشاکل
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
جهان شوخی است دستان ساز و دلها گرم دستانش
یکی زی خویشتن باز آی و بستان دل ز دستانش
هوش مصنوعی: دنیا مانند یک بازی است که با دستهای هنرمندانه ساخته شده و دلها در آن گرم و شاداب هستند. از خودت کنارهگیری کن و دل را از این دستهای ماهر دریافت کن.
مشو مفتون دلداری که آفت زاست دیدارش
مجو پیوند معشوقی که رنج افزاست پیمانش
هوش مصنوعی: در ارتباط با شخصی که تنها وعدههای دلخواهی میدهد و در واقع خطرناک است، نباید فریب خورد. بهتر است به دنبال ارتباطی با کسی نباشی که فقط درد و رنج بیشتری برایت به دنبال دارد.
اگر آسایشت باید، مبر اندر پیش زحمت
وگر جمعیتت باید، مکن خاطر پریشانش
هوش مصنوعی: اگر میخواهی آرامش داشته باشی، نباید به زحمتها و مشکلات فکر کنی و اگر به همراهی دیگران نیاز داری، نباید ذهن خود را پر از نگرانی و اضطراب کنی.
منه بر خط و خالش دل، که مجنون خواندت عاقل
مشو بر وصل او مایل، که در وصل است هجرانش
هوش مصنوعی: دل خود را به خط و خال او مشغول نکن، زیرا او تو را مجنون میخواند. به وصل او تمایل نداشته باش، چرا که در وصل نیز جدایی و فراق وجود دارد.
یکی مهمان کش است این شوخ بد عهد سیه کاسه،
که غیر از سم قاتل نیست چیزی شربت خوانش
هوش مصنوعی: این شخص بازیگوش و بدعهد که خوشمشرب به نظر میرسد، در واقع تنها چیزی که به مهمانانش میدهد، زهر کشندهای است که هیچ منفعتی ندارد.
مجو برگ تن آسایی از این معشوق هرجایی
که هر شب گوی چوگانی است سیمین گوی پستانش
هوش مصنوعی: به دنبال آرامش و راحتی از این معشوق هر جایی نباش، زیرا هر شب مانند گوی چرخی است که در آن زیبایی و ظرافت وجود دارد.
مکن چون نار، دل پرخون و بر یاری مشو مفتون
که هر ساعت یکی بوید همی سیب زنخدانش
هوش مصنوعی: دل خود را مثل آتش نکن و به عشق یاری خود غرق نشو، زیرا هر لحظه ممکن است یکی از افرادی که دوستش داری، مانند سیب روی گونهاش، از تو دور شود.
یکی رنگین دکان دارد مر این دنیای بوقلمون
که نبود جز زیان دین و ایمان سود دکانش
هوش مصنوعی: در این دنیا، برخی مانند بوقلمونهای رنگی دکانی پر زرق و برق دارند، اما در حقیقت سودی جز ضرر به دین و ایمان مردم ندارند.
الا گر مرد دانایی بهل قانون خود رآیی
بکش خار غمش از پا، بنه از دست دامانش
هوش مصنوعی: اگر مردی دانا هستی، به خود قانون و اصولت پایبند باش و در پی راه حلی برای مشکلاتت باش. غم و غصه را از خود دور کن و دست از وابستگیهای نادرست بردار.
منه رخت اندر این دریا که طوفان زاست گردابش
مزن گام اندر این بیدا، که ناپیداست پایانش
هوش مصنوعی: آرایش صورتت را در این دریا نزن، زیرا طوفان در آن وجود دارد. به این بیابان قدم نگذار، چرا که پایانش مشخص نیست.
کند آهنگ خونریزی چو این معشوق عاشق کش
ندارد در نظر یک جو، گدا فرقی ز سلطانش
هوش مصنوعی: این شعر به بیان احساس عمیق عواطف انسانی و نابرابریهای اجتماعی میپردازد. در آن بیان میشود که وقتی عشق و معشوقهای وجود دارد که موجب درد و رنج میشود، دیگر تفاوتی میان افراد عادی و پادشاهان نیست. احساساتی که ناشی از عشق و جدایی هستند، همه را تحت تأثیر قرار میدهند و کسی در این زمینه برتری ندارد. در واقع، شدت عشق و آسیبهای آن میتواند همه را به یک اندازه تحت تأثیر قرار دهد، خواه گدا باشد یا سلطان.
بسا خوبان جان پرور، که در خشتند مکنونش
بسا ترکان سیمین بر، که در خاکند پنهانش
هوش مصنوعی: در دنیا بسیاری از انسانهای نیکو و پرورشدهنده وجود دارند که ممکن است به طرز ناشناختهای در شرایط سخت و نامناسب زندگی کنند. همچنین، تعداد زیادی از زیبا رویان و جوانان نیز وجود دارند که در زیر خاک و در دل زمین مدفون شدهاند و از دید پنهان هستند.
یکی بر کاخ نوشروان به عبرت بگذر و بنگر
که از کسری پیامی گویدت هر خشت ایوانش
هوش مصنوعی: بر فراز کاخ نوشروان بایست و با دقت نگاه کن؛ هر کدام از خشتهای ایوانش گویای داستانهایی از دوران کسری است.
به فرمان سلیمان بود، گر دیو و دد و مردم
چو شد فرّ سلیمان و چه شد فرخنده فرمانش
هوش مصنوعی: به دستور سلیمان، اگر دیوان و جانوران و انسانها همگی تحت تاثیر قدرت او قرار بگیرند، چه اتفاقهای خوشی خواهد افتاد و چه فرمان مبارکی خواهد بود.
اگر از خاوران تا باختر شد رام اسکندر،
به نعل آهنین سم، طی ظلمت کرد یکرانش
هوش مصنوعی: اگر اسکندر از شرق تا غرب را با نعل آهنین سم اسبش طی کند، در دل شب همه جا را تسخیر خواهد کرد.
فلک نگذاشت جز نامی از او برجای در گیتی
چشاندش زهر مرگ آخر، نخست ار کرد مهمانش
هوش مصنوعی: آسمان به او اجازه نداد که جز نامی از او در دنیا باقی بماند. در نهایت، او را با زهر مرگ آشنا کرد، اما ابتدا او را مهمان خود ساخت.
الا، گر مرد عقبایی ره مردان عقبی جو
رها کن دامن دنیا و بگذر زآب و از نانش
هوش مصنوعی: اگر میخواهی به مقامهای بلند و واقعی دست یابی، باید از دلبستگیهای دنیوی مانند مال و غذای مادی بگذری و به دنبال مسیر انسانهای بزرگ بروی.
چو طفلان تا کی ای جاهل، شوی مشغول آب و گل
کنی رنجور دردی دل، که پیدا نیست درمانش
هوش مصنوعی: ای نادان، تا کی مانند کودکان در کارهای بیهوده سرگرم خواهی بود؟ آیا نمیدانی که در دل کسی که دردی دارد، درمانی نیست و این دردی که او احساس میکند، قابل مشاهده نیست؟
بدان شوخی که دل بستی و صد ره از غمش خستی
اگر از تیر او رستی، مکن آهنگ میدانش
هوش مصنوعی: به یاد داشته باش که با این عشق و شوخی که به دل دادهای و بارها از غمش رنج بردهای، اگر از تیر عشق او رهایی یافتی، نباید دوباره به سمت میدان عشق او برداری.
مبین آن چهرگان روشن و آن قد دلجویش
مبین آن زلفکان تیره و آن چشم فتانش
هوش مصنوعی: به تماشای آن چهره زیبا و اندام دلربا نپردازید، و به زلفهای تاریک و چشمان فریبندهاش خیره نشوید.
که ماری جانگزایت گردد، آن گیسوی پرتابش
که شامی تیره فامت گردد، آن رخسار رخشانش
هوش مصنوعی: اگر ماری جان تو را بگیرد، گیسوی زیبایت به چهرهای تیره بدل میشود و آن چهره درخشان تو را تحت تاثیر قرار میدهد.
چه سود ار نکهت عنبر وزد زآن مو، که در محشر
دماغ مرد و زن گندد همی از بوی عصیانش
هوش مصنوعی: اگر عطر خوش عنبر از موهای او بوزد، چه فایدهای دارد، وقتی در روز قیامت بوی گناه او باعث آزار دماغ مردان و زنان خواهد شد.
به جای آب، خون دل دهی تا کی بدان گلبن،
که هر دم دیگری گردد همی مرغ خوش الحانش
هوش مصنوعی: چقدر میتوانی از غم و دل شکستگی خود بذل و بخشش کنی تا چه زمانی به آن باغ گل توجه داشته باشی که هر لحظه پرندهای دیگر با صدای دلنشین جدیدی میآید؟
کنی تا کی سپر از جان به پیش ناوک جانان
بهل، کافتد به خاک تیره آخر تیر مژگانش
هوش مصنوعی: تا کی میخواهی از جان خود به عنوان سپر در برابر تیرهای محبوب دفاع کنی؟ آخر، بلاخره تیر چشمهایش تو را به خاک سیاه خواهد انداخت.
خلاف مردمی باشد به اینان دادن آن دل را،
که درج گوهر مهر علی خوانده است یزدانش
هوش مصنوعی: این افراد سزاوار نیستند که دل را به آنان داد، چرا که خداوند مهر علی را در دلشان قرار داده است.
ولی حضرت داور، امیرالمؤمنین حیدر
که بستوده است در قرآن جهاندار جهانبانش
هوش مصنوعی: حضرت داور، امیرالمؤمنین حیدر، که در قرآن مورد ستایش قرار گرفته است، فرمانروای جهان و بهترین سرپرست است.
شهنشاهی که آورده است سر در ربقه حکمش
ز آغاز وجود این باژگون گردون گردانش
هوش مصنوعی: پادشاهی که از ابتدای آفرینش، سرنوشتش در دستان قدرت او رقم خورده و دوران سختی را پشت سر گذاشته است.
کلام الله ناطق او، و آیات کتاب الله
همه در مدحت قدرش، همه در رفعت شانش
هوش مصنوعی: خداوند سخن میگوید و آیات کتاب او همه در ستایش مقام و منزلت او وجود دارند و به بلندی شأن او اشاره میکنند.
قضا بر دیده امضا نهد هر لحظه یرلیغش
قدر بر گوشه افسر نهد هر لمحه فرمانش
هوش مصنوعی: هر لحظه تصمیمات و سرنوشتها بر چشمان من نقش میبندد و به نوعی بر گوشه و کنار زندگی من فرمان میدهد.
دو نور افکن، چراغ بزمگه، ناهید و برجیسش
دو روشن رخ، غلام بارگه، بهرام و کیوانش
هوش مصنوعی: دو ستاره روشن، همچون چراغهایی در جشن و میهمانی، ناهید و برجیس با چهرهای درخشان به مانند دو خدمتکار در بارگاه، بهرام و کیوان نیز به چشم میآیند.
همه اسرار سبحانی نهان در سینه پاکش
همه انوار یزدانی عیان از روی تابانش
هوش مصنوعی: تمامی اسرار الهی در دل پاک او پنهان است و همه ویژگیهای خداوندی به وضوح در چهره درخشان او نمایان است.
اگر روی ارادت چرخ از کویش بگرداند،
تزلزل اندر افتد تا ابد بر چار ارکانش
هوش مصنوعی: اگر عشق و ارادت تو باعث شود که جهان به دور تو بچرخد، پس این تغییر به طور دائمی بر ثبات و استحکام چهار پایهاش تأثیر خواهد گذاشت.
جهان را جسم بی جان دان و در وی جسم او را جان
نجنبد عضوی از اعضا، نبخشد گر بدو جانش
هوش مصنوعی: جهان را مانند یک جسم بدون روح تصور کن، و در آن، جسم او (انسان) را در نظر بگیر که هیچ عضوی از اعضای آن، جان و روح را به او نمیبخشد، حتی اگر در تلاش باشد.
الا، گر مرد حق جویی، همی بیخود چه می پویی،
ببین رخسار یزدان را، ز رخسار فروزانش
هوش مصنوعی: اگر حقیقتجوی واقعی هستی، چرا خود را به بیخودی میزنی؟ نگاهی به چهره خداوند بینداز، از نور چهرهاش بهرهمند شو.
چنان رنگ خودی بزدوده از آیینه هستی،
که یزدان است سر تا پا و پا تا سر ز یزدانش
هوش مصنوعی: انسان به قدری از وجود و ویژگیهای الهی پر شده که تمام وجودش، از بالا تا پایین، به یزدان شبیه شده است و هیچ جای خالی از این نور الهی ندارد.
به ظاهر گرچه فرزندی گران مایه است آدم را،
ولی پیش از پدر در ملک هستی بوده جولانش
هوش مصنوعی: اگرچه به نظر میرسد که انسان فرزندی ارزشمند و مهم است، اما او پیش از تولد و وجود پدرش در عالم هستی حضور داشته و به فعالیت پرداخته است.
نخستین جلوه ای در جسم آدم کرد و آدم شد
و زآن پس شد پدید از صلب و از خود کرد پنهانش
هوش مصنوعی: در ابتدا، زیبایی و نمایی از خود را در بدن انسان به وجود آورد و انسان شکل گرفت. سپس، از او فرزندانی به وجود آمد که خود را از دیدهها پنهان کردند.
دگر ره جلوه گر در حضرت عیسی بن مریم شد
چو در موسی درآمد نام شد موسی بن عمرانش
هوش مصنوعی: در زمانی دیگر، جلوهای از خداوند در وجود عیسی بن مریم نمایان شد، همانطور که پیشتر در وجود موسی بن عمران وجود داشت.
بوصفش تا به کی گویی که میکال است مملوکش
به مدحش تا به کی خوانی که جبریل است دربانش
هوش مصنوعی: تا کی میخواهی از وصف او بگویی، که انگار میکال (فرشته نعمت) غلام اوست؟ و تا چه زمانی میخواهی در مدح او سخن بگویی، که جبریل (فرشته وحی) خدمتکار اوست؟
کسی کایجاد جبرائیل و میکائیل کرداستی
چه طرفش زآن که هستند این دو تن مملوک احسانش
هوش مصنوعی: کسی که جبرائیل و میکائیل را آفریده است، چه طرفی میتواند داشته باشد در برابر این دو که در واقع مخلوق و تحت فرمان او هستند.
چو در میدان درآید از پی خونریزی اعدا
فلک ماننده گویی است اندر خم چوگانش
هوش مصنوعی: زمانی که در میدان نبرد، برای کشتن دشمنان وارد میشود، همچون گویای است که در بین چمنهای چوگان در حرکت است.
به روز رزم کز گرد سم اسبان گردون بر
برآید قیرگونه ابر و گردد تیر، بارانش
هوش مصنوعی: در روز جنگ، زمانی که غبار شاخهای اسبها به آسمان بلند میشود، ابرهای تیره و تار تشکیل میشوند و باران باریدن میگیرد.
شود از سیل خون دریایی آنسان پهنه هامون
که اندازد خلل در فلک گردون موج طوفانش
هوش مصنوعی: خون زیادی که در اثر این سیلابها به وجود میآید، به حدی است که میتواند دریاچههای بزرگ را پر کند و به قدری قوی است که میتواند حتی به آسمان آسیب برساند و موجهای طوفانی ایجاد کند.
در آن نوبت چو شاه دین برآید بر فراز زین
ملک بر وی کند تحسین، فلک درّد ز پیکانش
هوش مصنوعی: در آن زمان که پادشاه دین به بالای زین سوار میشود، آسمان به خاطر تیرهایش به او تحسین میگوید و از آن تیرها دردل دارد.
قضا از بیم جان گیرد مکان در ظلّ زنهارش
قدر از خوف سر جوید امان در زیر فرمانش
هوش مصنوعی: سرنوشت به خاطر ترس از جان در سایهبان او پناه میگیرد و از روی ترس قدرت به دنبال امنیت در زیر فرمان او میگردد.
بخوشد خون به جسم پردلان از تیغ خونریزش
بپرد مرغ جان سرکشان از تیر پرّانش
هوش مصنوعی: با خوشی، خون به بدن دلیران از تیرهای کشنده میریزد و پرندگان جان با این تیر پرواز میکنند.
بسختی خصمش ارثَهْلان شود در پهنه هیجا
کی از یک خردل است افزون به پیش تیغ برّانش
هوش مصنوعی: اگر خصم او به زحمت به ارث برسد، در بیابان و ناپایداری، آیا چیزی به اندازه یک دانه خردل در برابر تیغ تیزش بیشتر است؟
جهان گر پیل گردد یکسره با پشه همسنگش
زمین گر شیر گردد یکسره با مور یکسانش
هوش مصنوعی: اگر جهان به اندازه یک فیل بزرگ شود، با وجود پشهای کوچک همتراز خواهد بود. همچنین، اگر شیر تمام جهان را بگیرد، همچنان با یک مورچه برابر خواهد شد.
شود از آستین بیرون یدی چون دست یزدانی
نماید کمتر از موران همه شیران غژمانش
هوش مصنوعی: اگر دستان یزدان از آستین بیرون بیاید، قدرت و عظمتش به قدری است که حتی شیران نیز در برابر او کوچک و ناچیز خواهند بود.
جهاندارا، شها، از من چسان آید ثنای تو
که نتواند بیان کردن یک از بسیار حسانش
هوش مصنوعی: ای پادشاه جهان، چگونه میتوانم ستایش تو را بیان کنم در حالی که نمیتوانم حتی یکی از زیباترین ویژگیهایت را به تصویر بکشم؟
بویژه اندر این نوبت که جان در جسم پرمحنت
چنان پژمرده از زحمت که نتوان کرد ریانش
هوش مصنوعی: بهویژه در این زمان که جان در جسمی پر از درد و رنج به حدی خسته و پژمرده است که دیگر نمیتوان آن را شاداب و سرزنده کرد.
بحسرت آمده توأم، نشسته با غمان همدم
درون پرخون، مژه پرنم، ز جور چرخ و کیوانش
هوش مصنوعی: به شدت حسرت میخورم و در کنار غمهایم نشستهام. درونم پر از درد است و چشمانم پر از اشک، از سختیها و فشارهایی که زندگی به من تحمیل کرده است.
تو را ای شاه والا فرّ، تو را ای شافع محشر
به نور پاک پیغمبر دهم سوگند و یارانش
هوش مصنوعی: ای پادشاه بلندمرتبه و با شکوه، ای شفاعتکننده در روز قیامت، به نور پاک پیامبر و همراهانش قسم میخورم.
کز این فقر و غم و محنت وز این اندوه و این ذلت
رها کن افسر و برهان ز دست کید کیهانش
هوش مصنوعی: از این فقر و غم و زحمت و این اندوه و ذلت رهایم کن، و تاج و مقام را از دست این سرنوشت نادرست بگیر.
الا رنجور تا نالد همی از درد رنجوری
الا بیمار تا هذیان همی گوید به بحرانش
هوش مصنوعی: مگر رنجوری که از دردش ناله کند، یا بیماری که در حال هذیان است، میتواند به واقعیت خود آگاه باشد؟
مُحِبَّت را بود عیشی که نتوان یافت انجامش
عدویت را بود دردی که نتوان یافت درمانش
هوش مصنوعی: عشق لذتی دارد که هیچوقت نمیتوان به پایانش رسید و دشمنی هم دردی به همراه دارد که هیچوقت نمیتوان درمانش کرد.

افسر کرمانی