گنجور

شمارهٔ ۱۰ - رسوای عشق

بامدادان قاصدی از کوی یار آمد مرا
قاصدی فرخنده ز آن فرخ دیار آمد مرا
جان همی کردم فدا در راه آن فرخنده پیک
کز ورودش جانی از نو مستعار آمد مرا
آبرویم رفت گر در عاشقی از کف چه غم
زاشک چشم، آبی ز نو بر روی کار آمد مرا
دور گردون شد ز راز سر به مهرم پرده در
تا که در دل مهر ماهی پرده دار آمد مرا
کاش وصلش هم شدی در طی هجران پایمرد
آن که در هر ورطه عشقش، دستیار آمد مرا
مدعی کش لاف مردی بود و کذب عاشقی
در نبرد عشق او در زینهار آمد مرا
خوشه زلفش که دارم دانه های اشک از آن
ز آن همی بر خرمن هستی شرار آمد مرا
رشته مهرش دهد پیوند کالای روان
خود جدا از یکدگر، گر پود و تار آمد مرا
گر شدم رسوای عشق آخر شدم مقبول دوست
حبذا رسوائیی کو اعتبار آمد مرا
دانی افسر ناهنرمندان چرا عیبم کنند،
کاندر این دوران، هنرمندی شعار آمد مرا
مردمی آموختم تا پا بیفشردم به عشق
پخته گشتم تا که در آتش قرار آمد مرا
خوشه زلفش که دامانم از او پر دانه هاست
وه که ز او هر دم به خرمن صد شرار آمد مرا

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.